عبور
_ یک خستگی شیطنت آلوده ی کوچ نکن نشسته است توی اعماق وجودم این روزها...
از این قطار به آن هواپیما، از آن فرودگاه به آن ترمینال و توی تمامشان هم مطمئنی که "به این یکی دیگر نخواهم رسید"!
اما با نظر رحمت خدا و البته به لطف شوماخر درون! راننده تاکسی ها که گاهی وقت ها با لطایف الحیل می شود فعالش کرد؛ به همه شان می رسم.
همینطور داری تند و تند می روی که به قرار کاری برسی که بچه های خوب دانشگاه زنجان هم تماس می گیرند که ما آمده ایم تهران و می خواهیم درباره توافق ژنو و اجلاس داووس حرف بزنیم و مجبور می شوم ظاهراً نصف پول یارانه را بدهم به آقای راننده تاکسی که به این جلسه هم برسم میان آنهمه گیر و دار.
و جلسه تمام می شود و گیر و دار دوباره شروع.
دلم خوش است که لااقل دریا؛ بیش از آنکه باید! هوایم را دارد... دارد ولی آبش سرد است و فکّم یکی دو بار قفل می شود توی آب...
چند ساعتی می گذرد و حالا ولو شده ام توی قایق. یکی از غواص های همراه می گوید: "چه کار کردی با خودت؟"
مرجان ها تمام پر و بالم را زخمی کرده اند و از سوت غواصی ام دارد خون می چکد.
نمی ترسم ولی بخاطر بادی هایم خدا را شکر می کنم که بعضی ها! بوی خون را احساس نکردند. و زیر لبی سلامی هم به حضرت الیاس نبی (ع) عرض می کنم و متوسل می شوم به حضرتش.
شب را به هر جان کندنی هست، می خوابم و دوباره فردا و دریا می رسند.
این بار را تنهایی می زنم به دل آب.
دریا و ماهی هایش وقتی کپسول نداری خودمانی تر می شوند.
ماهی کوچک مشکی! تا جلوی دوربینم می آید و چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم می کند.
نمی خواهم قصه تعریف کنم که زیر آب چقدر زیباست و این حرف ها... نه! اتفاقاً خیلی هم خطرناک است ولی خب... این لحظه از آن لحظه هاییست که در خاطرت می ماند. و همانجا لبخندکی می زنم و راهی سمت دیگری می شوم.
توی پرواز، انگشت های زخمی ام آنقدر دردناک و زخمی اند که عاقبت از کوره در می روم و به آقای مهماندار می گویم: ببخشید. 5 تا چسب زخم می خواستم.
می خندد و می گوید: بذارید بببینم داریم که 5 تا بدیم به شما!
چسب ها را که می زنم روی انگشت هام؛ حالا اوضاع بهتر می شود و سعی می کنم، بخوابم...
هواپیما که بنشیند روی باند دوباره احتمالاً وقت های نصفه و نیمه می آیند سراغم. و دوباره لحظه های سنگینی که هِی باید تلاش کنی تا هیچ چیز یادت نرود.
هواییِ "نوشتن" می شوم...
آخیش... دریا و کارها و روزمرگی ها چقدر خوبند که می شود ازشان نوشت و برای لحظاتی دردها را فراموش کرد. مثل درگیری و اشرار نیستند که اگر بنویسی؛ یک عده فکرهای غلط درباره ات می کنند (که خیلی بدی یا مثلاً خیلی خوب!) و هزارتا محدودیت امنیتی احتمالی را هم باید رعایت کرد برای نوشتنشان.
هواپیما کم کم دارد خودش را می خزاند توی دل ابرها... نمی دانم دنیای میان ابرها زیباتر است یا دنیای دریا یا دنیای ما آدم ها...
ولی این را می شود خیلی ساده فهم کرد که دنیای زیباآفرین این همه زیبایی از هر چیزی باید قشنگتر باشد.