عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

اشتباه پشت اشتباه درباره احمدی‌نژاد

این مطلب را امروز در کانال تلگرامی‌ام نوشتم و مایلم شما هم اگر وقت داشتید، بخوانیدش:

***

بعد از انتشار خبر محرمانه نهی احمدی‌نژاد از حضور در انتخابات آینده توسط مقام معظم رهبری، برخی رفقای اصولگرا مواضعی اخذ کرده‌اند که به نظر من نه تنها دلچسب نیست که مضارّ زیادی هم دارد.
مثلاً گفته‌اند که احمدی‌نژاد از این فرصت استفاده و ولایت‌پذیری‌اش را اثبات کند و یا گفته‌اند او حق ندارد خلاف نظر رهبری عمل کند و...!
این در حالی است که اساساً اسلوب احمدی‌نژاد درباره «ولایت فقیه» مشکّک است و به قول سردار احمدی‌مقدم، او وقتی می‌گوید «ولایت» اصلاً منظورش مشخص نیست.
ضمن اینکه همین برخی رفقای اصولگرا انگار نمی‌دانند که احمدی‌نژاد در مسئله ولایت به امر مولوی و ارشادی اعتقادی انحرافی دارد و برای همین تصور اینکه رفتار او می‌تواند یا باید تابعی از امر رهبری باشد حکماً یک تصوّر واهیست.
(و برای همین هم از سال ۸۴ می‌شد فهمید که او و جبهه پایداری یا همان سوم تیری‌ها جملگی منحرف‌اند)
سوگمندانه باید بگویم که در این قضیه، تحلیل اصلاح‌طلبان دلچسب‌تر است که از چند ماه قبل یکصدا گفتند احمدی‌نژاد علی‌القاعده از نظر شورای نگهبان و برای ریاست‌جمهوری «بی‌صلاحیّت» است.
به نظر من، این گزاره و تأکید بر آن برای احمدی‌نژاد منطقی‌تر است تا حرف‌های همین برخی رفقا که بعضاً هم جزو احمدی‌نژادیست‌های سال ۸۴ بودند...

 

پ.ن۱: نیمه‌های سال ۹۱ بود که طی تحلیلی در نشریه پنجره و بعد هم در جاهای دیگر عرض شد که احمدی‌نژاد اگرچه دنبال ریاست‌جمهوری در «دولت دوازدهم» است اما دیگر صلاحیت حضور در هیچ انتخاباتی را ندارد. و گفتیم که یا ردّ صلاحیت می‌شود یا اینکه خودش وارد فرایند انتخابات نمی‌شود.
نظر حضرت آقا-که البته معلوم نیست احمدی‌نژاد به آن عمل کند یا خیر- اثباتی بود بر همین تحلیل که به فضل خدا محقق شد.
البته هنوز هستند عزیزان مسئولی که درباره احمدی‌نژاد و سؤالات انتخاباتی پیرامون وی بحث و فحص می‌کنند و پاسخ‌های تحلیلی رفقای ما که می‌گویند «پایگاه آرای او به نسخه بدیلش، یعنی به کاندیدای جبهه پایداری رأی خواهند داد» را قبول ندارند!
اشتباه پشت اشتباه...

پ.ن۲: من یکی معتقدم که تمام اصلاح‌طلب‌ها را باید ریخت توی دریا... اما این اعتقاد دلیل نمی‌شود اگر دوستان اصولگرا کار غلطی می‌کنند نسبت به آن سکوت اختیار کنم.

***

آدرس کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: احمدی‌نژاد, انتخابات, تحلیل, رهبری
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 10:25  توسط مسعود يارضوي  | 

فتوّت‌نامه

خُنُک آن پارسا مردی که...

.

.

.

.

.

.

.

.

که دو تا زن دارد و ۱۲ تا بچه.

با شش، هفت تا کلفت خانه‌زاد که بچه‌ها و سور و سات خانه را رتق و فتق می‌کنند.

با ملک و املاکی در حدّ «خوار نشدن لوطی» و هفت، هشت‌تا نوچه‌ی پاپتی و خراب که نمک‌گیرش شده‌اند.

پاتوقش گاهی مسجد جامع است و راسته‌ی بازار و قهوه‌خانه‌های قدیمی و گاه وقت‌های همیشه هم بشود توی روضه‌ی اباعبدالله(ع) پیدایش کرد. که پابرهنه و خاکی... مثل گداگشنه‌ها یک گوشه نشسته است و برای سالار زینب اشک می‌ریزد.

مشروطه‌خواه و برنو بدوش... با زخم‌های قدیمی جوش خورده روی تنش که یادگار ناموس‌پرستی و روزگار تفنگچی بودنش در مسیر «آسید روح‌الله خمینی»اند.

توی بقچه‌ی تنها‌ئیش پر باشد از عکس‌های نگاتیو تا خورده و خراب و گرد گرفته که لای ورق‌های مفاتیحی کهنه جا خوش کرده‌اند.

و یک قرآن قدیمی که جلدش با پته‌های کرمان پیچیده شده باشد. با چند تا ته مانده از یک تفنگ و یک دشنه.

توی وسایلش را که می‌گردی؛ آن زیرها و توی گوشه‌موشه‌ای که به عقل جن هم نمی‌رسد چندتا سیگار دست‌پیچ و یک فندک زیپوی بنزینی قایم کرده باشد. برای وقت‌های تنهایی‌اش!

و همان دور و اطراف، دست‌خطش را ببینی که احیاناً ارث و میراث زن سومی را هم پیش‌پیش جدا کرده و بنچاق‌ها را به نامش زده... مرد است دیگر!

که یک مادیان سپید هم توی روستا داشته باشد. با یال‌هایی بلند که «آقا» را که می‌بیند شیهه بکشد و سم به زمین بکوبد و اسمش هم «نیکی» باشد.

که جز به «آقا» به هیچکس سواری ندهد و با بچه‌های قد و نیم قد آقا هم مهربان باشد.

توی گنجه‌اش که می‌گردی یک عالمه جنس آنتیک هم ببینی... گرانقیمت و باکلاس و حتی زیرخاکی که هرکدامشان مثنوی هزارتا خاطره‌ی کوچک و بزرگ‌اند. ولی او با حسّ مالکیتی بچگانه، اما دوست ندارد که جلوی چشم باشند.

دنیایش نه گذشته‌های مشروطه‌خواهی و جنگ... که همین لحظه‌های الآن باشد.

که یک کتاب جدید‌تر بخواند، که فراخنای غروب خورشید به تنهایی خودش، تبعیدش کند، که بس که آدم‌ها حرف‌هایش را نمی‌فهمند، غریب شده باشد و درست در همین لحظه غربت، دارد انگار احساس می‌کند آن کلفت و بیست و چند ساله‌ی وَرپریده‌ی خوش سر و زبان هم بد نیست که مامان چهارم بچه‌ها باشد.

که وقتی زن و شوهرهای جوانِ کتک‌کاری کرده می‌آیند خانه‌اش برای حلّ و فصل و آشتی؛ نصیحتشان کند اما وقت رفتن، شوهر را کنار می‌کشد و یکی می‌خواباند زیر گوشش...و بعد با غیظ می‌گوید: «دیّوث... غلط کردی که دست روی زنت بلند کردی! خبر نداری امانت است؟!» و بعد هم تهدیدش کند که یک بار دیگر از این غلط‌های زیادی بکنی؛ می‌دهم روزگارت را سیاه کنند و سیبیل‌هایت را دود بدهند سگ‌توله...!

و کشته مرده و پناه بسیجی‌ها و طلبه‌های جوان محله هم باشد و مثل یک پدر مهربان، هوایشان را همه‌رقمه داشته باشد.

عشق سیدعلی خامنه‌ای هم کنج دلش باشد و بچه‌هایش با اول کلمه‌ای که زبان باز می‌کنند؛ کلمه «علی» باشد.

لوطی و با مرام و عشق جوان‌ترها هم که نمی‌شود، نباشد...

که با اینکه زن و بچه دارد و به پر سالی رسیده؛ ولی توی کوچه اگر دعوا بشود؛ همه می‌دانند که «آقا» اگر بیاید، معرکه یا به آشتی کنان ختم می‌شود یا به قمه کشی و خونریزی و پزشکی قانونی و این حرف‌ها!

که سر و سرّی هم با یتیم‌های محله و فامیل داشته باشد و یادش نرود باید پدری کند برایشان.

و حتی اگر شده بَبَیی بشود و اصلاً حتی عوعو کند که یتیم‌ها خوششان بیاید... که «آقا» هم روز قیامت شرمنده مولا علی(ع) نباشد.

کفنش را داده باشد با آب زعفران، دعانویس کرده باشند و وصیّتش هم لاک و مهر شده همراه با پلاک و چفیه‌های خونی یادگار جنگ و شال عزای محرم، همگی توی صندوقچه اتاقش آماده باشند. که توی صحرای محشر دست خالی نماند.

و شب‌ها هم راحت خوابش نبرد...

برخیزد و با عبای قدیمی آبا و اجدادی، خانه را دوره کند. روی بچه‌ها را بپوشاند، سری به کتاب‌های خطی نیم‌خوانده‌اش بزند، گاهی سر به آغوش بلند دیوار بگذارد و نماز شب هم بخواند.

وقتی هم که می‌خوابد، قیافه‌اش مثل احمق‌ها نباشد. مثل یک بچه بخوابد و بیدار که می‌شود اشتهایش حسابی باز باشد.

اهل دورهمی با کوچک‌ترها هم باشد... یعنی که بچه‌های رفقا و قوم و خویش و یتیم‌ها را پنجشنبه‌شب‌ها دور خودش جمع کند.

بهشان وعده بدهد که فردا می‌رویم شکار (اما از نوع حلالش) و بعد هم کشتی می‌گیریم.

به دخترک‌ها هم قول عروسک‌بازی و بازی رستم و رودابه را بدهد.

بعد هم برای بچه‌ها از دیوان حافظ و سعدی شعر بخواند. در حالیکه درد زخم‌های مشروطه‌خواهی‌اش عود کرده است انگار...

گاهی وقت‌ها که گردش و تفرّج می‌رود؛ لم بدهد و سیخ‌های کنجه و کباب را یکی یکی بزند بر بدن... و بعد هم کوه و تیراندازی. طوری که هیچیک از پسرهایش به گرد پایش هم نرسند.

طرف‌های عصر هم که شد با خانم‌ها برود گشت و گذار... یکی یکی البته! برای اینکه عدالت باید رعایت بشود.

و دست آخر هم مگر می‌شود نقل مردی و لوطی‌گری و باعشقی وسط باشد اما پای «شب» دوباره به میان نیاید؟!

که مرد با شب، حسابی باید رفیق و ایاغ باشد.

یعنی همه که خواب رفتند؛ مناجات امیرالمؤمنین را بخواند، مرهمی روی زخم‌های کهنه‌اش بگذارد، خرج و مخارج یتیم‌ها و تازه عروس و دامادهای فامیل را کنار بگذارد، نماز شبی بخواند و پنجشنبه‌ها هم که جای خود دارد.

که بساط دعای کمیل باید پهن باشد... و بعد هم گریه‌هایی به پهنای صورت...

برای آن دوتا دست رشیدی که توی کربلا از تن جدا شدند و داغش انگاری سینه‌ی تمام مردهای عالم را سوزانده است.

و حرف آخر اینکه...

خُنُک آن پارسامردی که میان اشتغالات عروس هزارداماد دنیا اما دل از امام زمانش نبرّد و مردتر و بامرام‌تر از رهبرش را هم اگر دید، سلامش برساند...

 

والسّلام...


برچسب‌ها: مرد, فتوّت, لوطی, خانواده
+ نوشته شده در  شنبه بیستم شهریور ۱۳۹۵ساعت 16:23  توسط مسعود يارضوي  | 

از کمین لحظه‌ها

_ هیچوقت حال این آدم‌هایی که می‌روند قنّادی و «کیک یزدی» می‌خرند را نفهمیدم...!

برادر من... خواهر من... آدم باید برود قنادی برای خریدن رولت و نان خامه‌ای و دسر. نه برای کیک یزدی عاخه!

 

 

_ توی گرگ و میش خانه دارم خون‌های دلمه شده‌ی زخمم را می‌شویم و به خودم می‌پیچم!

نه از درد...

که از نامردی... از نامردی آن دو تا یابوی موتورسوار که خوردم به موتورشان ولی مثل چندتا موش کثیف فرار کردند.

فرارشان هم هیچ دلیلی غیر از بی‌مروّتی نداشته حکماً! چون نه سرشان داد زدم، نه افتادم روی زمین و نه مثل عادت مألوف عوام، پشت سرشان فحش چاروادار دادم!

یعنی کلاً همیشه همینطور است... که نامردی بیشتر از زخم، آدم را می‌سوزاند.

حالا من مانده‌ام و چند هفته دوری از تمرین و استخر!

خیالی نیست ولی...

 پ.ن: غیر از یکی دو تا زخم دردناک، طور خاصی نشدم شکر خدا. ولی همان که گفتم... امان از نامردی!

 

 

_ از خواب که بیدار می‌شوم؛ همه چیز به نحو مرموزی آرام است...

شک برَم می‌دارد که نکند مرده‌ام و این سبکی مال جدا شدن روح از جسم باشد.

اصلا شاید آرامش قبل از زلزله است.

شاید هم مریضی باشد. مثل وقت‌های قبل از گلو‌درد و مسموم شدن.

هیچکدام نبود ولی... فقط شب را آرام خوابیده بودم... بدون اشرار، بدون دغدغه، بدون درد... همین.

 

 

_ آدم باید به قول گارسیا مارکز، توی طویله هم اگر زندگی می‌کند ولی جنتلمن باشد.

و خانمی و آقایی از وجناتش ببارد. فیه تأمل...

 

 

_آخ... از آنهمه حرف‌هایی که سر المپیک تلمبار شده روی دلم و به کسی هم انگار نمی‌شود، گفتشان.

به جهنم!

آقایان فکر می‌کنند ما فقط سیاست بلدیم...


برچسب‌ها: المپیک, موتور, مرد, درد
+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 9:44  توسط مسعود يارضوي  | 

قهوه‌خانه‌ای در مسیر «عبور»

 خودمانیم ها...

۱۰ سالی هست که با نشان و بی‌نشان آمده‌اید توی این قهوه‌خانه شیشه‌ای و استخوانی سبک کرده‌اید.

مهمان شده‌اید و نشسته‌اید، سیگاری گیرانده‌اید (بلا نسبت خانم‌ها) و احیاناً فحشی به زمین و زمان و دولت هم حتی داده‌اید!

اشکی ریخته‌اید، خندیده‌اید شاید و بعد هم چای دیشلمه‌تان را زده‌اید و دست آخر بعضی‌هایتان مثل کفتر جلد، پاسوز این مغازه مانده‌اید و بقیه هم حاجی حاجی مکه...

می‌روید و می‌آیید و سر راه هم قهوه‌چی تنهای این دکان زهواردررفته را؛ هریک به نوعی نواخته‌اید.

یکی‌تان احوال می‌پرسد، دیگری تعریف می‌کند، یکی بد و بیراه چاروادار می‌گوید، یکی هیچی نمی‌گوید! و نفر بعدی هم می‌آید و تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی‌اش را برای من می‌گوید.

اینهمه سال آزگار...

توی این قهوه خانه صدها مجله سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشی و امنیتی! برایتان خریدم و هر روز صبح زود گذاشتم روی میز که بخوانید.

خواندید و بعد هم دیزی چرب و چیلی‌تان را گذاشتید روی همان مجله‌های بیچاره و با نان تیلیت کرده، زدید بر بدن!

و باز رفتید...

البته توقعی هم نبود، بمانید. اینجا که «مهمانخانه جامائیکایی» دافنه دوموریه نبود. دکانی قدیمی و دود گرفته در کوچه پس‌کوچه‌ی بازار مکاره روزگار بود با مردی قهوه‌چی که دلش کنار گذشته‌ها جا مانده است.

کسی که به همدردی‌هایتان «اِی‌وَل» داد، به فحش‌هایتان خندید و پشت سر آنهایی هم که قهر کردند یک کاسه آب ریخت و همین.

برای آمدن‌هایتان چای قندپهلو با نعلبکی آورد و برای رفتن‌هایتان هم «خیر پیش» گفت.

خودمانیم ها...

برایتان هم پدر بودم هم مادر!

چه وقت‌هایی که دست‌هایتان را گرفتم و با خودم تاتی تاتی بردم... که میان هیری ویری روزگار نکند خاری به پایتان بشیند.

که نکند توی دعوای فتنه ۸۸ آلوده شوید، که درک کنید خانمانسوزی مواد و اعتیاد را، که آن احمدی‌نژاد نامرد! و این برجام ننه‌ببخشید! را بهتر بشناسید. و دستتان را گرفتم که بفهمید دیوث‌بازی در دولت اینها، کار یک لحظه در دولت آنهاست!

و چقدر وقت‌هایی که به جای یک تشکر خشک و خالی یا یک لوطی‌گری دلبرانه، اما بی‌تفاوت رد شدید و این قهوه‌خانه را به حال خودش گذاشتید... ولی بعد دوباره آمدید و مهمانم شُدید.

و چقدرتر اینکه جدای از پدری و مادری، بیشتر هم شاید بِهِتان ربط داشتم و نفهمیدید. یا شاید بعضی‌ها هم متوجه شدند اما همان بهتر که به روی مبارک نیاوردند.

یعنی اصلاً گاهی که توی پستوی قهوه‌خانه می‌چرخم و رفت و روبش می‌کنم! شک برم می‌دارد که نکند اینجا اصلاً یک قهوه‌خانه ساده نبوده باشد!

شوخی که نبود... حرف ۱۰ سال آزگار عمر یک آدم و چند آدم دیگر است. که از جاده‌ای یکسان عبور کردند.

خودمانیم... خدایی خاطرتان را خیلی می‌خواستم و برای همین درِ این قهوه‌خانه همیشه باز بود و عید و محرم و جمعه و پنجشنبه نداشتیم.

یعنی نه جاذبه سحّار اینستاگرام و گوگل‌پلاس؛ توانست مرا از دم گذاشتن چای و جور کردن سور و سات این قهوه‌خانه قدیمی منصرف کند و نه حتی تلاطم و پایین و بالای زندگی شخصی‌ام.

و این یعنی اینکه هیچوقت دلم به پایین کشیدن کرکره‌ی اینجا رضا نداد.

و در تمام این لحظه‌ها باز هم برایتان هم پدر بودم هم مادر...!

حالا و بعد از «عبور» اینهمه سال؛ منهای جوان‌ترهایی که گاهی می‌آیند اینجا و بجای چای دیشلمه، موکا و کاپوچینو طلب می‌کنند! اما شما مشتری‌های پاسوز قهوه‌خانه کمتر اینطرف‌ها پیدایتان می‌شود.

یکجورهایی انگار فکر می‌کنید بزرگ شده‌اید و اصطلاحاً هرکدامتان باید درگیر زندگی و تلگرام خودش باشد. و قهوه‌خانه بی قهوه‌خانه!

احیاناً سه، چهارتا بچه کاکل زری هم دارید و بعضی‌هایتان هم حکماً خیلی چیزها را کنار گذاشته‌اید و اصلاً شاید به قول قدیمی‌ها: یک آدم دیگر شده‌اید.

نقلی نیست اصلاً...

حتی برای منی که شاید به احترام پدری و مادری، حق دارم که همین الآن بخاطر این اعتقادات غلط چنان با پشت دست بخوابانم توی دهنتان که حظ کنید!

و بگویم: اصلاً گور بابای این قهوه‌خانه... غلط می‌کنید که تغییر کرده‌اید...

ولی بخدا نقلی نیست! همین که بهتان خوش بگذرد و خوب باشید و هماهنگ؛ خودش برای قهوه‌چی خسته‌ی این قهوه‌خانه و مجله‌ها و حرف‌هایش خیلی‌ست انگار.

که دوستتان داشت و با همه نامردمی‌ها و تغییراتی که کرده‌اید ولی هنوز هم گاهی غصه‌تان را می‌خورد.

مواظب خودتان باشید بچه‌های من!


برچسب‌ها: روزمرگی, قهوه‌خانه, وبلاگ, سیاست
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 18:33  توسط مسعود يارضوي  | 

ما لامذهب نبودیم...

این مطلب را امروز در کانالم تلگرامی‌ام منتشر کردم و مایلم شمایی هم که مشتری اینجایید، بخوانیدش:

***

اگرچه هنوز پایان ماجرا نیست اما فکر می‌کنم حالا که «رسول درّی اصفهانی» عضو هیئت مذاکره کننده دولت روحانی و مسئول یکی از کمیته‌های آن به جرم جاسوسی دستگیر شده است؛ مخاطبانم معنای تحلیل ۳.۵ ساله‌ی «فرار شبهِ موسویانی» که اینجا درباره‌اش مطلب می‌خواندند را بهتر متوجه شده باشند.
بماند که بخاطر این تحلیل به ما گفتند «لامذهب»، گفتند «ساکت باش دیگر»، گفتند «این آدم که دنبال غواصی و سوارکاری است را چه به این حرف‌ها؟!» و مثل غریبه‌ها ترجیح دادند منزوی باشیم و سرمان به کار خودمان باشد...
ولی همانطور که همیشه عرض می‌کنم، حقیقت نامیراست و دیر یا زود خودش را به رخ می‌کشد.

من البته تمام چیزهایی که در این زمینه می‌دانم را نگفته‌ام و اینجا هم نخواهم گفت ولی الحال اینکه ان‌شاءالله حواستان هست که پول‌هایی که درّی اصفهانی گرفته؛ همان پول‌ها را حسین موسویان هم گرفته است.
و همان پول‌ها هم به انحاء دیگری در جلسات واسطه‌گری که زمانی دکتر زاکانی از وقوع آنها خبر داد؛ دارند جابه‌جا می‌شوند.
و ایضاً اینکه ۳۰ میلیون تومان ماهانه‌ای که درّی اصفهانی می‌گرفته، زیادی پول کمی بوده است و این یعنی...!
به حساب من، فعلاً نام ۳ نفر در پرونده «فرار شبهِ موسویانی» برده شده که یکی از آنها دستگیر و از مابقی هم در روزهای آینده خبر خواهیم شنید.
اما هنوز ابعاد دیگری هم از تحلیل ما در این زمینه مانده است تا محقق شود.

نتیجه‌گیری:

اولاً که بینی و بین‌الله ما از خودمان چیزی نداریم و همه «اوست...» که فرمود: و ما رمیتَ اذ رمیت و لکنّ اللهَ رمی...
ثانیاً من نه الآن و نه هیچوقت دیگر اهل «دیدید، گفتیم» نیستم (اگرچه اهل این هستم که لامذهب نبودن بچه‌های سرِ‌راهی نظام را ثابت کنم!)
و ثالثاً حرف‌های بالا صرفاً کدهای بیشتری بود برای اینکه بدانید چرا می‌گویم ما بچه‌های سرِ راهی نظام هستیم و چرا ماجرای پرونده «فرار شبهِ موسویانی» هنوز هم ادامه خواهد داشت؟!

***

آدرس کانال تلگرام من: @masoud_yarazavi


برچسب‌ها: موسویان, اصفهانی, دستگیری, برجام
+ نوشته شده در  چهارشنبه سوم شهریور ۱۳۹۵ساعت 11:21  توسط مسعود يارضوي  | 

دردهای روان‌تنی!

مرد را دردی اگر باشد خوش است...

خستگی‌های سر و کله زدن با دروغ و راست‌های برجامی سعیدخان لیلاز از یک طرف، دردِ تنی که چند روز است در عین ورزش شدید اما استراحت خوب نداشته و درد گلو هم از طرف دیگر...

کشان کشان ولی خودم را به قرار با آقای سعید می‌رسانم و با هم قدم می‌زنیم.

شاتوت می‌خوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم.

من ولی خسته‌ام و دارم درد می‌کشم... و در همین حال، منِ دومی هم هست که پا به زمین می‌کوبد و دلش گردش و ویندو شاپینگ و رفیق‌بازی بیشترتر! می‌خواهد.

بالام‌جان... آخه با یک دست که نمی‌شود چندتا هندوانه را برداشت.

شب به هر مکافاتی هست می‌رسیم خانه.

بعد از عادات معهود ما ایرانی‌ها در شبانگاهان؛ خواب که نه...! دوباره انگار روی *شیابجانگ می‌روم.

درد و خستگی و التهاب کله و گلو به هم ساخته‌اند و دارند کارم را می‌سازند به حساب خودشان.

و انگار نه عسل افاقه می‌کند، نه غذای آب‌پز و نه کشش‌های مدام دست و پا برای کاهش درد. قرص هم که نمی‌خواهی، بخوری!

باید بسازی بالام جان... بعضی وقت‌ها اصلاً قرار نیست چیزی خوب بشود و التیام پیدا کند. مرد بی‌درد را هم که باید سر تخته بشورند.

و دوباره بعضی خاطره‌های خاص خودشان را می‌خزانند کنار لحظه‌هایت.

همیشه چند نفر هستند که یک مرد آنها را نکشته است...

 

*شیابجانگ: میدان مبارزه‌ی تکواندو


برچسب‌ها: مرد, درد, بی‌دردی
+ نوشته شده در  دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 14:59  توسط مسعود يارضوي  |