عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

نیروی انتظامی و آن ویدئوی بد!

تازگی‌ها ویدئویی توی شبکه‌های اجتماعی نشر یافته که در تصاویرش؛ بچه‌های ناجا دارند چند تا از اوباشِ دستگیری را با چک و تودهنی و ناسزا توی یک شهر –که نمی‌دانم کجاست؟!- می‌گردانند و حتی برگ درخت به خوردشان می‌دهند و مجبورشان می‌کنند بع‌بع کنند!

رفقای خوبم... این اوباشِ دستگیری حتی اگر جرم تجاوز به عنف و قتل و محاربه با ولایت فقیه هم داشته باشند اما این رفتارها، رفتارهای صحیحی نیست.

«زندان‌بانی اسلامی» یا به عبارت بهتر زندان‌بانی شیعی به هیچ وجه چنین رفتارهایی را برنمی‌تابد و من معتقدم بخاطر تأثیر و تأثر ظاهری و باطنی همین اشتباهات گاهی وقتی هم هست که نیروی انتظامی کشورمان علیرغم مجاهدت عمده فرماندهان و افسران و سربازانش؛ اما گاهی توفیق لازم را ندارد. گاهی نمی‌تواند از برنامه‌هایش، خواسته‌هایش و پرسنلش دفاع کند و گاهی هم هزینه‌هایی مثل «ستار بهشتی» یا «لکنت در اجرای طرح‌های امنیت اخلاقی» را به نظام تحمیل می‌کند.

رفقای عزیزم، حقیقت این است که این رفتارها و کارهای دیگری مثل «انتشار عکس‌های بی حجاب فلان خانم فعال سیاسی» و «گذاشتن میکروفون توی اتاق خواب فلان مسئول کشوری»؛ همگی «اشتباه» است و هرگز «رویه» نیست و نظام اسلامی هم اثبات کرده که به قاعده‌ی ذره‌ای با آنها موافق نیست.

و منهای این اشتباهات، یقیناً اگر عملکرد مجاهدانه‌ی ناجا و رشادت‌های امثال سیدنورخدای موسوی (شهید زنده‌ی ناجا) نبود، ای بسا که الآن خاک بخش‌هایی از ایران اسلامی به توبره رفته بود و این امنیت مثال‌زدنی را هم نداشتیم.

ما توی ناجا بسیجی‌ها و فرماندهان مخلصی داریم که پانچوی بارانی را چتر می‌کنند تا پسرکی فال‌فروش از ضرب باران آزرده نشود، بچه‌های با عشقی داریم که با چفیه و عکس آقا و قرآن و ذکر یازهرا (س) مدافعین حرم شهرها و مرزهایمان می‌شوند و بسیجی‌هایی در نیروی رشید انتظامی هستند که برای حفظ امنیت مردم و به عشق سیدعلی‌آقای خامنه‌ای؛ حتی جلوی «اَجنّه» و اشرار غولتشن ۲ متر و چند سانتی متری هم ایستادند و خوفی به دل راه ندادند.

اسلام به ذات خود ندارد عیبی

هر عیب که هست از مسلمانی ماست...

***

همین مطلب در کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: ناجا, نیروی انتظامی, اسلام, شیعه
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 14:35  توسط مسعود يارضوي  | 

در خاطره‌ی آهوها

تربیت‌شدگان مکتب امام(ره) همین‌اند دیگر... چه می‌شود کرد؟!

که مثل امام رضا(ع) مهربان‌اند و ضامن آهوها هم می‌شوند...

یکی سیدعلی‌آقای خامنه‌ای خودمان است که ضامن آهوهای سرخه‌حصار می‌شود و شهرداری تهران را مجبور می‌کند طرح میلیاردی‌شان را تغییر بدهند و ۱۶ ماه دوباره‌کاری کنند تا آهوهای منطقه آسیب نبینند.

یکی هم می‌شود مثل سردار شهید ناظری، فرمانده تفنگدارهای دریایی سپاه... که ضامن آهوهای جزیر فارور شد و توی خشکسالی و گرما و حتی از شرّ شکارچی‌ها مواظبتشان کرد که آب، توی دل آهوها تکان نخورد.

اگر مکتب امام(ره) نبود...


برچسب‌ها: ضامن آهو, امام رضا, رهبری, سپاه
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 8:29  توسط مسعود يارضوي  | 

تفنگ سر پُر

دردناک‌ترین لحظه‌ی تنهایی مرد؛ وقتی است که بعد از یک دعوا یا درگیری؛‌ مجروح و خسته، به خانه می‌آید و زیر آوار تنهایی، خودش مشغول تیمار زخم‌هایش می‌شود.

این تراژدی اما مرحله‌ی نازل‌تری هم دارد گویا...

وقتی که یک مرد، بعد از بازی پِینت‌بال، مجروح و خسته و درب و داغان، باید با زخم‌ها و تنهایی‌اش بسازد.

خاصّه‌تر آنکه پرچم‌بیار معرکه‌ی تیمش بوده است و ددمنش‌های تیم مقابل پیکر پاکش را از فاصله ۲ متری و بر خلاف قوانین بازی به رگبار هم بسته‌اند.

باید با خستگی‌هایش بسازد بس که داد و فریاد کرده است و عوض همه از این سنگر به آن سنگر خودش را پرت کرده است.

همینطور توی گرگ و میش غمبار خانه، دندان‌هایش را با غیظ روی هم می‌ساید بس که می‌خواست با قنداق تفنگ پِینت‌بال یار تیم روبه‌رو را نقش زمین کند ولی نکرد، که می‌خواست با لگد، سنگر مهاجم نفوذی را روی سرش خراب کند ولی نکرد. که می‌خواست خون کثیف بچه‌های تیم مقابل که مثل زن‌ها بازی می‌کردند را بریزد ولی نتوانست.

و باز هم می‌غرّد که چرا پِینت‌بال اینهمه بازی کثافتی است؟! که وقتی گلوله‌هایت تمام می‌شود؛ نه نارنجکی، نه دشنه‌ای، نه تفنگ بر زمین‌مانده‌ی شهیدی و نه حتی فحش ناموسی...

که باید فرار کنی به سمت درب خروجی و بچه‌های نامرد تیم مقابل هم مثل یک سیبل متحرک، به گلوله‌ات می‌بندند.

توی این تنهایی بعد از جنگ، اقلّ کم طوطی معروف داش‌آکل هم نیست که دائم حالی‌اش کنی: «مرجان عشقت منو کشت»!

خانه هم گریه‌اش گرفته است انگار...

این غرّیدن و زخم‌های نشسته بر روح آدم، همیشگی است شاید.

توفیری هم ندارد که توی هشتادان و بردسیر و ایرانشهر جنگیده باشی یا توی حاشیه‌ی اتوبان ستارخان و با تیرهای ژلاتینی.

همیشه چند نفر هستند که یک مرد آنها را نکشته است...


برچسب‌ها: پِینت‌بال, مرد و پسر قاطی, مثل زن‌ها
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 15:20  توسط مسعود يارضوي  | 

این درد کهنه...

_ این متن را امروز در خروجی کانال تلگرامم منتشر کردم و دوست دارم که شما هم بخوانیدش.

 

***

 

_ آقای «مسئولان نظام» را اتفاقی می‌بینم. دوستش دارم بنده‌ی خدا را.

میان حال و احوالپرسی پای ماجرای احتمال وقوع «فتنه اقتصادی» و بحث «فرار یا مهاجرت شبه موسویانی» بعضی‌ها را وسط می‌کشم و توی همان چند دقیقه توضیح می‌دهم که این احتمالات به نظر من ضریب وقوع بالایی دارند.

می‌گوید: هماهنگ کنید یک جلسه با هم بگذاریم...!

و من بهتر از خودش شاید می‌دانم که از صلب و رحم کثیری از این جلسه‌ها هیچ مولودی خارج نخواهد شد.

عزم رفتن که می‌کند، تقریباً مطمئنم همان لحظه دکمه‌های شیفت+دیلیتش را گرفت و حرفهایم را یادش رفت.

چون شاید حرف‌هایم به زعم او نه درست بود نه مهم...

درست مثل سال 91 که پشت تلفن به او گفتم: «به نظر ما آقای هاشمی یقیناً کاندیدای انتخابات است» اما او پاسخ داد: نه آقا! پیر شده و نمی‌آید.

و درست مثل سال 84 که همین برادر عزیز داشت توی یک جمع خودمانی می‌گفت «دعا کنید احمدی‌نژاد را ترور نکنند» و من در گوش دوستم گفتم «این مردک دارد منافع آمریکا را پیش می‌برد. چرا اساساً باید ترورش کنند»؟!

 ***

آدرس کانال من در تلگرام:

@masoud_yarazavi

 


برچسب‌ها: تحلیل صحیح
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 17:30  توسط مسعود يارضوي  | 

بهشت شدّادِ آنها...

این مطلب را به تازگی در کانال تلگرامم منتشر کردم و مایلم که شما هم بخوانیدش.

البته اگه مشتری اینجا بوده باشید، فکر می‌کنم طی ۳ سال گذشته چندین مرتبه درباره‌اش با کنایه صحبت کرده‌ام.

کنایه‌ها اما این‌بار کمی پرکنایه‌تر شده‌اند...

***

_ خب می‌دانید؟!... تحلیل من این است که آمریکا چنان «بهشت شدّاد»ی برای برخی‌ها آماده کرده است که مسلمان نشنود، کافر نبیند.

یعنی یکجورهایی حتی از کرسی مطالعاتی دانشگاه پرینستون هم بالاتر! که چند نفر بعد از اینهمه دردسرسازی و پیگیری منافع آمریکا و روابط زیر زمینی؛ بروند آنجا بنشینند و یاوه‌گویی‌های حسین آقای موسویان را تکرار کنند.

البته بعید هم نیست که این بهشت شدّاد تفرّس شده در آن‌سو؛ یک دادگاه داخلی در این‌سو باشد که چند نفر دستگیرشده، در پشت میزش به اتهام «ارائه اسناد کشور به غیر» و «ارتباط با بیگانه» مشغول حساب پس دادن، بشوند.

خلاصه که آن بشود یا این... و گذشته از تفرّس من درباره موضوعی که احساس می‌کنم، نباید درباره‌اش حرف زد؛ ولی ان‌شاء‌الله یک عده حتماً توی کشور هستند که از پس اینهمه دروغ و بی‌دستاوردی و بتن‌ریزی و پیگیری منافع آمریکا؛ نمی‌گذارند کسی قسر دَر برود...!

تا یک دادگاه درست و حسابی در مقابل دیدگان مردم تشکیل بشود و افکار عمومی بفهمند که به بهانه «یک پرونده» چه بر سر این نظام اسلامی و کشور مظلوم رفت.

آدم وقتی درباره آینده تحلیل می‌کند،‌ قیافه‌اش مثل احمق‌ها به نظر می‌رسد...

مثل وقتی که توی تیر یا مرداد ۹۲، خدای رحمان می‌خواست که عرض کردم روحانی قرار است حتماً به یک توافق برسد اما توافقش نه تنها بی‌اثر است که شکست هم می‌خورد و قرار است تقصیر بی‌دستاوردی‌ها و شکست‌ها به گردن آن «مانع اصلی» -که البته مظلوم هم هست- بیافتد.

«نقض برجام»، «دستاورد تقریباً هیچ برجام»، «نقض شروط ۹‌ گانه رهبری»، «برجام، کار و تصمیم رهبری بود»، «یک عده نمی‌گذارند دستاوردهای برجام آشکار شود»، «آزمایش‌های موشکی کشورهای غربی را می‌ترساند» و... تماماً جملاتی هستند که اگر هم نخواهید اما این روزها زیاد به گوشتان خورده‌اند.

یا علی...

 

 ***

 

آدرس کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: برجام, مذاکره, آمریکا
+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 14:53  توسط مسعود يارضوي  | 

چشم‌هایش

بعد از یکسال و چند ماه خواهش و التماس... اوس‌رضای شاعری بالاخره راضی شد «صهبا»خانم را بیاورد اداره که ببینمش.

دخترک شاه‌نشین آقا‌رضا که عکس و تعریف هنرهای ریخته از هر انگشتش را چندباری شنیده بودم و احساس می‌کردم منِ دومی مچاله و خسته میان من و صهبا هست که باد صبای چشم‌های صهبا، مثل بهار می‌وزد و مشک‌فشانش می‌کند.

و دخترک آمد...

با آن انرژی سحّارش... دست در دست اوس رضا حالا نشسته بود مقابل من.

صبح را با چه عشقی برایش گل سر پارچه‌ای خریده بودم.

صهبا، آن هارمونی شکوه‌انگیز که قسم می‌خوردم چیزی جز مهربانی و لبخند نمی‌توانست با خودش داشته باشد ولی در مقابل من چیز دیگری بود انگار.

اخم کرده بود و در فراخنای رنگ چشم‌هاش؛ نه تنها اثری از من نبود که یک عالمه بی‌تفاوتی درونشان موج می‌زد.

صهبا داشت به یک چریک خسته؛ اخمالو و برّ و برّ نگاه می‌کرد و لمس حالت تهوّعش از دیدن خستگی و خنده‌های این آدم – که به نفیر هیولا شباهت بیشتری می‌داد- کار سختی نبود برای من.

باید از این چشم‌ها انتقام خودم، حسّ خوب مرده‌ام و هدیه‌ام را می‌گرفتم...

و فرصت انتقام، چند ساعت بعد، وقتی که صهبا بعد از گردش توی اداره و خوش و بش با همکاران خانم! حسابی سر دماغ آمده بود و در حال گاز زدن کیکی خوشمزه بود، ردیف شد.

دیگر برای من نه آن هارمونی شکوه‌انگیزش را داشت، نه پر از راز بود و نه برای چشم‌هاش عمقی باقی مانده بود.

بابا و مامانش کنارش ایستاده و مثل نگهبانان مونالیزا؛ مشغول رتق و فتق صهباخانم بودند.

یک‌هو با صدای بلند، طوری که همه بشنوند، گفتم: «صهبا پول کیکت را داده‌ای»؟!

چشم‌های قشنگ خندانش را خوف برداشت و با اخمی دوباره زُل زد به من.

رضا که هنوز پی به نیت شوم من نبرده بود، با خنده گفت: نه دخترم! عمو شوخی می‌کنه...

ولی من نه عموی صهبا بودم نه شوخی می‌کردم... صهبا باید تقاصش می‌داد.

دستم را کردم توی جیب کت رضا و رو به صهبا دوباره گفتم: صهبا اگر پول کیک را ندهی از بابا می‌گیرم ها...

دخترک، بغض‌آلوده و متوهم، «نه» کوچکی گفت.

اشرار داشتند وارد کشتارگاه می‌شدند انگار...

یقه رضا را گرفتم و چسباندمش به دیوار... گفتم: یالا پول کیک صهبا را بده... یالا!

و صهبا زد زیر گریه و التماس کنان و مضطر، از همان چریک خسته که ارزش لبخند را هم نداشت؛ می‌خواست که پدرش را رها کند و بیخیال باج و خراج کیک نیم‌خورده بشود...

رضا و همسرش هاج و واج ما دوتا را نگاه می‌کردند.

صهبا از گریه غش رفته بود و اشک‌هایش گلوله گلوله می‌غلطیدند روی گونه‌هایش.

و من... مثل شمرهای تعزیه...

توانسته بودم چشم‌های قشنگ صهبا را به اشک بنشانم.

و اعتراف می‌کنم که ریه‌هایم را از لذت هوای تازه‌ی این جنایت پر کردم و احساس بد صهبا نسبت به خودم را نفس کشیدم.

دخترک خوب قصه‌ی ما که گویا بعد از این تراژدی هم حسابی شکایت مرا به بابارضایش و احتمالا به درگاه خدای لایزال کرده؛ حالا حکماً درون ذهنش و تا همیشه تصویری از یک آدم بدطینت خبیث دارد که البته زورش از بابارضا هم حتی بیشتر است و هر لحظه ممکن است مثل باد صرصر بوزد به لحظه‌های قشنگ زندگی‌اش.

آدم بدی از هم‌قبیله‌های داش‌آکُل و دیو و دلبر که روزگاری صهبا را دوست داشت و می‌خواست عمویش باشد ولی...

 

پ.ن اولی: چندباری هم این کار را با «فاطمه»خانم پر ناز و ادا کرده‌ام و اوقات آقای حمزه و همسر گرامی را حسابی تلخ!

ولی چه کنم که لذت این هیولا بودن و شرور شدن ناگهانی اصلاً کم نیست.

 

پ.ن دومی: نه به صهبا ربط دارد نه به فاطمه‌خانم نه به هیچکس دیگر ولی از قدیم گفته‌اند: دیگی که برای ما نمی‌جوشد؛ بگذار کله‌ی سگ تویش بجوشد.

می‌خواهم گاهی اصلاً آدم خوبی نباشم و برای کسی هدیه نخرم و به کسی احترام نگذارم وقتی برای بعضی از آدم‌ها خوبی و هدیه و احترام ارزشی ندارد.

«آره احمقا...»! (اشاره به دیالوگی از کاراکتر الاغ در انیمیشن شِرِک)

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 18:25  توسط مسعود يارضوي  | 

لباس آمریکایی

مرگ بر آمریکا...

ولی خب مگر ما همه‌مان با کلاشنیفک شورویایی یک عالمه خاطره‌ی خوب نداریم؟!

و مگر اصلاً رهبرمان یک کلاش روسی توی خانه‌اش نگه نمی‌دارد (که زمان جنگ از کسی هدیه‌اش گرفته)؟!

خواستم به همین بهانه تجلیلی داشته باشم از «لباس‌های آمریکایی»! که نقش مهمی در تار و مار کردن اشرار ننه‌ببخشید از بیابان‌های شرق کشور داشته‌اند.

فی‌الواقع اگر نمی‌دانید، بدانید که بخش مهمی از خاطره‌های خوب برادرهای گمنام و شهید و مجروحتان در وزارت اطلاعات و ناجا و سپاه از نبرد با اشرار؛ توی همین شلوارها و اورکت‌های آمریکاییِ به دردبخورِ «سگ‌جان» شکل گرفته است.

 

پ.ن: راستش قبل از آن روزها انگار فقط سرِ زمینی کار می‌کردیم که مال خودمان هم نبود! بدون تراکتور.

«آن روزها» از میان کلاس دانشگاه و خواستگاری و فتنه و دغدغه معیشت و تنهایی و غیره گذشت و طی شد. بعد از آن روزها هم دوباره خواستیم، برگردیم سر همان زمین که البته دیگر زمینی وجود نداشت. یعنی غصبش کرده بودند. یعنی اصلاً جایی برای کار نمانده نبود. تراکتور را هم که از اول نداشتیم...

نتیجه شد همین خاطره بازی چندتا آدم ظاهراً لااُبالیِ مچاله‌ با لباس‌های آمریکایی و ته‌مانده‌های دشنه و چفیه و تفنگهایشان.

بماند که یک عده خوش غیرتِ با انصاف آمدند وسط و گفتند اینها جوان بوده‌اند و عازم کوه و کمر شدند که یک‌جوری خودشان را خالی کنند!

وقتی دیدند، نمی‌چسبد، تهمت بعدی را زدند و گفتند اصلاً اینها آنموقع سرباز بوده‌اند. اصلاً حکماً آژان بوده‌اند و گرنه آدم عاقل که درس و دانشگاه و زن و کاسبی را ول نمی‌کند برود دم‌خور اشرار بشود. تازه این لااُبالی‌های مچاله‌ای که می‌بینید ایمان این کارها را هم نداشتند.

باز هم نشد... گفتند آقا اینها اصلاً بخاطر پول رفته‌اند، می‌دانید برای حذف و کشف و مأموریت چقدر می‌گرفته‌اند؟!

و روزهای «پسا آن روزها» گویا درد و رنجش بیشتر از خود «آن روزها» بود و کسی نمی‌دانست...

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 16:36  توسط مسعود يارضوي  |