عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

ناجا؛ از اسلام تا قانون

... دِ اگه وظیفه‌ی ناجا اجرای اسلام نیست؛ سال 88 می‌بایست چند هزار نفر رو با تفنگ دراز می‌کردن رو زمین که! (اسلام بود که نذاشت ناجا از اسلحه استفاده کنه رفیق!)

و اگه وظیفه‌ای ناجا اجرای اسلام نبود که الان ملت می‌بایست «حشنی» و «ژهانگیری» صداتون می‌کردن که! (چون فقط اسلامه که تونسته با جهاد و شهادت بچه‌های ناجا نذاره این مملکت دوست‌داشتنی بشه شیره‌کش خونه)

و اگه وظیفه‌ی ناجا اجرای اسلام نبود که الان البلوشی و ریگی داشتن تو کاخ سعدآباد لب هامون! می‌خوندن که... (چون فقط اسلامه که به بچه‌های ناجا و سپاه و اطلاعات قوت می‌ده که هر خطری رو به جون بخرن تا این اشرار ننه‌ببخشید! پای نحسشون رو از این کشور بکشن بیرون)

البته منم مثل همه می‌دونم مشکل شماها گشت نصفه و نیمه‌ی ارشاده! که درباره‌ی اونم باید به شماهایی که خودتونو متخصص امنیت ملی می‌دونین اینطور گفت که بدحجابی (خواه واسه زن باشه خواه واسه مرد) عامل عینی ناامنی و به‌هم زدن امنیت فیزیکی و روانی جامعه‌اس.

...نه گلم! اتفاقاً وظیفه ناجا تنها یه چیزه و اونم اجرای تمام و کمال واجبات اسلامیه... اینکه تو به بابات احترام بذاری یا نذاری یا نمازتو اول وقت بخونی یا نخونی یه امر شخصیه و به دیگران مربوط نمی‌شه. اما اگه بخوای با شورت ورزشی! بیای تو خیابون و مثل بومیای آمازونی هرجور دلت خواست لباس بپوشی؛ اونوقته که وارد یه امر جمعی می‌شی و لذا مجبوری که از اسلام و قانون تبعیت کنی. وگرنه پای ناجا باید بیاد وسط... که البته گویا بعضیا نمی‌خوان اینطوری بشه.

(مجلس بخاطر این حرف باید رسماً از رئيس جمهور سؤال بپرسه... خسته شدم از اینهمه محافظه‌کاری مجلس اصولگرا)

 

پ.ن: اين شهدايي که با التماس فراوون رفتن تو ميدون نبرد با اشرار بيابوني و خيابوني و دست آخرم جونشون رو فدا کردن؛ مي‌خواستن اسلام رو اجرا کنن يا صرفاً داشتن با خودشون به چيزي به نام قانون فکر مي‌کردن؟!

ضمنن‌تر اينکه از فرمانده‌ي ناجا هم انتظار بود همون موقع يه واکنشي به اين حرف غلط نشون بده...

+ نوشته شده در  شنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 12:51  توسط مسعود يارضوي  | 

رفیق‌باز

هیچ می‌دانستید آدم گاهی دلش تنگ می‌شود؟!

برای یکی که خودش و لحظه‌هایش را برای تو کنار می‌گذارد و بی‌مهابا رها می‌شود توی لحظه‌هات.

از آنهایی که می‌گوید: «صرفاً جمال خودت را عشق است» و می‌آید و تو را که با لب و لوچه‌ی آویزان و قیافه‌ی عبوس، نشسته‌ای گوشه‌ی خانه و عصر جمعه‌ای غم‌انگیز را گذران می‌کنی بار ماشینش می‌کند و کشان کشان می‌بردت که اسب‌سواری کنی تا حالت جا بیاید.

بعد هم که خوب‌تر شدی؛ از روی مرام‌کُشی می‌بردت جایی توی عمق بیابان تا سنگرهای دست‌کند سال‌های دورت را پیدا کنی.

و تنهایت می‌گذارد میان یک عالمه خاطره.

رفیق است دیگر... دلش می‌خواهد گاهی یک کاری بکند که تو خوب باشی و بخندی. فقط تو.

و به این هم فکر نمی‌کند پیش خودش که حالا سر عصری چه کاری بود حال خوبمان را رها کنیم و پا‌پِی این آدم کج و کوله باشیم؟!

و بعد سر ذوق که می‌آیی؛ شاید سفره‌ی دلش را پیش رویت پهن کند و به بهانه‌ی ترانه‌ای، گیراندن سیگاری یا شاید نگاهی عمیق به دوردست؛ از نامردی‌های این دنیای لعنتی بگوید و ری به ری فحش ناموس بدهد به مرام سگی این روزگار.

رفیق است دیگر... و بعد از نقل ردّ پای عشق‌های بوی نا گرفته‌ی رفقا؛ حرف می‌زند از اینکه او هم عینهو داش‌آکل؛ پت‌پت چادری توی باد دلش را برده است یک روز. ولی بعدتر فهمیده که این وصله به تنش جور نیست و اسم قشنگ طرف را توی خیالش گذاشته زن‌داداش...!

می‌دانید؟! رفیق کلاً درد دارد با خودش همیشه. یعنی اساساً چیزی به نام «درد» شاید شرط لازم رفیق بودن است.

خب درد دارد که درد تو را می‌فهمد...

رفیق، می‌داند یک پیاله چای آتشی، یورتمه‌ا‌ی مشتی با مادینه‌ای نجیب یا پُک‌های مدام و عمیق به یک سیگار خیس تعارفی چقدر کیفورت می‌کند.

و رفیق، خوب می‌فهمد که بعضی وقت‌ها که هوس مجلس روضه‌ی حضرت ارباب کرده‌ای؛ دلت شعور می‌خواهد و منبرهای حوزوی...

یا بی‌شعوری و گریه‌های بلند بلند، کنار معتادها و گشنه‌گداهای بازار برای بی‌کسی‌های تنهاترین مرد عالم توی کربلا...

یعنی یک جورهایی دارد خودش را فریاد می‌زند رفیق... و شاید نمی‌دانی که خاطره‌ی آن عشق‌های مسخره و دردهای روزمره هم درد واقعی‌اش نیستند. که درد نامردی نشسته توی جان جوانی‌اش.

می‌خواستم از رفیق بگویم ولی الکلام یجّر الکلام.

می‌دانید رفقا...؟!

نامردی هم چیز عتیقه‌ایست کره‌خر...

فراوان است و زهرش ظاهراً کم... ولی نکته‌اش آنجاست که هم از دور نصیبت می‌شود و هم گاهی از نزدیک و بدتر اینکه همان زهر کمش هم دائم‌الحیات است بی‌شرف.

فارسی‌تَرَش می‌شود اینکه اسلوب زهر نامردی این‌طوریست که می‌نشیند توی عمق جانت و خوب که نمی‌شود هیچ؛ با نامردی‌های بعدی گنده‌تر می‌شود و رسوب می‌کند توی کبد و طحال و کلیه و ریه و روده و مغز و معده و دست آخر هم قلبت.

و این می‌شود که خوبی و داری می‌خندی ولی احساس درد داری... ولی بعضی‌ها هم هستند که نسبت به درک این درد بی‌حسّ‌اند!

به زبان لات و لوت‌ها اینکه زهر نامردی و درد جانکاهش را درک نمی‌کنی تا بی‌رفیقی و دعوای یک‌تنه و زخم زبان و تیزی چاقوی دنده‌ای و فحش رکیک و فروخته شدن و تنهایی و بی‌کسی و گاهی شهید شدن رفقایت را بعنوان مقدمه نچشیده باشی.

خلاصه اینکه حزب‌اللهی باش ولی رفیق‌باز و بسیجی هم باش... رفیق‌باز و تنها و سربه‌زیر و سخت.

 

 

پ.ن: بنده‌ی ناشکری نیستم و خوب می‌دانم گل بی‌نقص و عیب خداست.

یعنی اینکه هرکس با اینکه توی زندگی‌اش رفقای عزیزی با ورژن‌های مختلف دارد ولی ای بسا که گاهی توی کف بعضی رفاقت‌های نقل بازار و رفقای توی قصه‌ها هم بماند.

ولی خب دیگر... همین «هرکس»! یقیناً توی صندوقخانه‌ی دلش رفقایی دارد از گل بهتر. رفقایی مثل دریا و با بوی رهای نسترن‌های وحشی که دوستشان دارد و می‌میرد برایشان.

با اینکه حتی زنگی هم نمی‌زنند! و تحویلی هم نمی‌گیرند و اهل بیلیارد و دعوا و سواری و مجردی و در یک کلام؛ اهل الواطی نیستند...

+ نوشته شده در  جمعه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 17:17  توسط مسعود يارضوي  |