دلم تنگ شده...
که روی تختی که مادربزرگ مُرد! بخوابم و نفس بکشم یاد پیرزن مهربانم را...
که توی عصرگاهی مسجد جامع، وقتی پرستوهای تابستانه جیغکشان از این سو به آن سو میپرند؛ نفس بکشم و دست بکشم روی زیلوهای زبر مسجد.
که توی آن کناره ریلهای قطار که فرهاد کشف کرده بود غروب قشنگی دارد؛ چمباتمه بزنم و منتظر پلیس باشم که بیاید و به جرم رعایت نکردن حریم قطار بازداشتم کند.
که بروم توی آن آهنگری کنج بازار و بپرسم دستگیره زنکوبی که با تمام پساندازم سفارش داده بودم را ساخته است هنوز یا نه؟!
که قدم بزنم توی پسکوچههای بالای شهر و شکلک دربیاورم برای همه آنهایی که از من قهر کردند و حالا حکما در طویلههای خودشان میچرند و ماغ میکشند.
که چشم بچرخانم میان تپهماهورهای دره گیشون تا پای هیچ اشرار مادرمردهای نرسد به آرامش مردمم.
که حمایل کرده قدم بزنم در جایی که میثاق با حاجقاسم بیشتر معنا میداد.
که با علی و محمد و کوروش بزنیم به دل گردش و به باباهایشان بگوییم اینجا جای پیر و پاتالها نیست.
که توی آن کافیشاپ دنج کنار بلوار مثل همیشه بپرسم: نوشیدنی خاص چی داری آقاجان؟! و مرد کافهچی مثل همیشه برایم "بستنی داغ" سرو کند.
که دوباره اسبی غریبه و غرّان و بد طینت را زین کنم و دوتایی در حاشیه کویر آنقدر بدویم و درد و دل کنیم که مهربانتر شویم.
که برای بازی شبکه پنجشنبهها و هاتچاکلتهای غلیظ کافه کنار شرکت دلم غنج برود.
که حاجیکیانی اسیر پیری را توی بغل بگیرم و بوسهبارانش کنم به یاد همه شهدای عزیزی که توی معراج شهدا غسلشان داد.
که با بچهها وعده کنیم برای پینتبال و بعد هم یک ساندویچی چرک تا هیجان بیشتر خودش را بخزاند توی رگهامان!
که سیاهه کنم اسم همه دشمنهایم را و در یک عصرگاهی گرم مردانه توی آن قهوهخانهی پاتوق معتادها، بفرستمشان کنار همان گاوهای اشاره شده در بالا.
که خاک لباسهای عملیاتی ابوذر را دوباره بتکانم و توی غربت همان قهوهخانه پاتوق معتادها وصیتنامهام را دوباره و دوباره مرور کنم...
من دلم تنگ است و اسیر نامردمی و تنهایی و خباثت گاوها شدن اما بیشتر از این دلتنگی آزارم میدهد...
اینجا آغاز تابستان 1400
+ نوشته شده در یکشنبه ششم تیر ۱۴۰۰ساعت 11:28  توسط مسعود يارضوي
|
تقریبا همه چیز برای اصلاحطلبان آماده است...
۱_سیاهنمایی ناراست آنها از اوضاع کشور، کسانی از افکار عمومی را به مرز انفجار (اگرچه غیر معقول) رسانده است.
۲_در حال مقصر جلوه دادن رهبری نظام در جمیع مشاکل ارضی و سماوی هستند و حتی از این میگویند که برجام روحانی و FATF هم کار رهبری و چیزی به نام «دولت موازی» است.
۳_سمّی را به افکار عمومی تزریق کردهاند که میگوید: اوضاع درستبشو! نیست، سایه شوم احمدینژاد هیچوقت تمام نمیشود و علت همه این مشکلات هم نظام جمهوری اسلامی -بخوانید رهبری!- است.
و ۴_ به دنبال هدم دولت و «استعفای روحانی» هستند و اتفاقا اصولگرایان را عامل آن معرفی میکنند تا اوضاع بغرنج شود.
بیان این ۴ گزاره تحلیلی لازم بود تا بگویم همه چیز برای آنها آماده است تا آتش فتنهای به نام «اعتراض ظالمانه» در کف خیابانها گُر بگیرد و دامن همه را بگیرد.
رخدادی که پیش لرزهاش در «فتنه اقتصادی» دیماه ۹۶ رخ داد و عدهای که اکثریتشان شاغل بودند و موبایل هوشمند هم داشتند! به بهانه گرسنگی و بیکاری به خیابان آمدند اما به جای اینکه مطالبه اقتصادی داشته باشند؛ علیه حکومتی که هجدهمین اقتصاد جهان است، شعار مگر بر دیکتاتور سر دادند و عکس سردار سلیمانی را آتش زدند.
قضیه البته وقتی جالبتر میشود که از جانب من بشنوید سعید حجاریان و محمدرضا خاتمی درباره «حکومت جدید ایران» و کیفیت اصلاح طلبی در آن هم زمزمههایی البته وقیحانه را مطرح کردهاند.
پ.ن: نوشداروی مبارزه با این توطئه شوم که دامن همهمان را میگیرد نیز #روشنگری است و بس. همان که از ۷ سال قبل هشدارش را دادهام...
برچسبها:
اعتراض ظالمانه,
اصلاحطلبان,
بصیرت,
خواص
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم خرداد ۱۳۹۷ساعت 12:15  توسط مسعود يارضوي
|
بعد از #فیلتر_تلگرام و در این بلوای بیرسانگی آدمرسانهها! شاید دوباره برگشتم به همین قهوهخانه قدیمی و شاید دوباره مجبور شوم کرکرهاش را بالا بکشم. از این دنیای سستبنیاد و رخدادهایش هیچ چیز بعید نیست...
و البته نمیدانم چندنفر هستند که هنوز گاهی در این پاتوق همیشگی چای مینوشند؟!
برچسبها:
فیلتر,
تلگرام,
رسانه
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 18:24  توسط مسعود يارضوي
|
سردار پاکپور، فرمانده نیروی زمینی سپاه اخیراً در صحبتهایش گفته است زمانی که نزسا در سال ۸۸ مرزهای جنوبشرق را تحویل گرفت، عمق عملیاتی اشرار در داخل خاک ایران ۳۰۰ کیلومتر بوده است.
و بعد هم حرفهایش را ادامه داده است...
سردار پاکپور بزرگ ماست. بچههای سپاه هم قدم نورانیشان روی چشم.
ولی کاش گفته بودند که عمق عملیاتی اشرار از ابتدای انقلاب تا سال ۸۸ چقدر بوده که ناجا توانست طی ۳۰ سال مبارزه بیامان آنرا به همین ۲۰۰ یا ۳۰۰ کیلومتر برساند.
آنهم با دست خالی...
ناجا که مثل بچههای سپاه، نارنجکانداز تیرباری و هواپیما و موشک و تانک نداشت!
با کفشهای کتانی، با همین کلاشهای بیمصرف، حتی گاهی با نفرینهای مادر و با جیبخشابهای غنیمتی از اشرار اما طومار اشرار به خواست خدا چنان در هم پیچیده شد که از گروگانبری در شهرها، شلیک به سمت امکان نظامی، اشغال چند ساعته برخی شهرها و روستاها، بار زدن نوامیس مردم و... بازماندند و کارشان رسید به عملیاتهای ایذائی در عمق کویر.
البته صفای قدم بچههای سپاه که از وقتی آمدند تهمانده عمق عملیاتی اشرار در ایران هم از بین رفت.
ولی رسم پهلوانی اینست که تاریخ را از خودمان شروع نکنیم...
پ.ن: از غریبی «شهدای ناجا» همین بس که چند سال قبل وقتی در یکی از شهرهای کشور برایشان یادواره برگزار کرده بودند؛ یکی از دانشجوها خواب دیده بود شهدای ناجا آمدهاند توی مراسم خودشان شرکت کردهاند.
کاش این فرهنگ بیشتر جا بیافتد که شهید و شهیدتر نداریم...
از سرپرستی که برای عائلهاش کار میکند، تا آتشنشانها و تا مدافعان حرم و بچههای سپاه و بچههای راهداری که زیر بهمن میروند؛ همه شهیدند و نگاهشان به وجهالله است.
برچسبها:
شهید,
ناجا,
سپاه
+ نوشته شده در شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ساعت 15:46  توسط مسعود يارضوي
|
این عکس برادرهای مجاهدمان در حشدالشعبی عراق چه حال و هوای غریبی دارد...
مثل خاطراتخوابزدهی خون و خاک و سرما.

و تفنگهایی که زیر چند تا پتو قایم شده بودند و آدمهایی نقابدار که جایشان گاهی کف ماشین هم بود ولی حلقوم اشرار را توی مشتشان داشتند.
کف وانت ماشین، نه جای آدمیزاد که جای بار و بُنه است.
ولی به وقتش تبدیل به سنگری امن میشود، به پناهگاهی در بوران و سرما و گاهی شبیه به اتاقی دنج در هتلی ۴ ستاره که بعد از ۲ شب نخوابیدن و جنگیدن و تعقیب و گریز، میشود کَفَش خوابید و غم دنیا را به دست باد سپرد.
گاهی هم یک وانت یا کامیونت ساده بود. که روی در و دیوارهاش نوشته بودند: یک و یک!
ولی چادرش را کنار که میزدی، چند تا چریک با چشمهای خونگرفته، دراز کشیده بودند کف ماشین. غرق شده توی دنیایی ساکت! که هر از گاهی صدای فِشفِش بیسیم تلنگری به آن میزد و دیگر هیچ.
وقتهایی هم بود که برف، دستی به سر و روی کویرهای همیشه میکشید و منظرهی جاده دیدنی میشد.
و ماشینهای گذری انگار چند تا کارگر و چوپان محلی را میدیدند که پتوها را دورپیچ کردهاند و توی سوز و سرما که سرعت ماشین هم چند برابرش میکرد، به دوردستهایی سپیدرنگ خیره شدهاند و هر از گاهی لبخندی تلخ بر چهرهشان مینشیند.
و آن کارگرها و چوپانهای محلی! با لباسهای چرک و ظاهر دودآلودشان ولی گاهی برای بچههای کوچکی که از پشت شیشه ماشین نگاهشان میکردند، دست تکان میدادند و شکلک درمیآوردند.
گاهی با خودم فکر میکنم بچههایی که توی آن ماشینهای عبوری بودهاند، چقدر نمیدانستهاند که دوستشان داریم و الآن چقدر بزرگ شدهاند.
حتی با اینکه شاید ترسناک بودیم...
با موهای ژولیده و کلاههای پشمی چرک، با دستکشهای بیپنجه و انگشتانی سیاه که سیگاری گیرانده در لابهلایشان گاهی قل میخورد.
این آدمها داشتند به بچهها نگاه میکردند و لبخند میزدند.
سرما خلق و خوی آدم را عوض میکند. گاهی برای همیشه حتی...
آدم سرما زده کمتر میخندد. دندهاش پهن و تنش دچار یک بیحسّی مزمن میشود.
آدم سرمازده گاهی برای همیشه تغییر میکند...
برچسبها:
مرد,
درد,
پدر,
تفنگ و دشنه و چفیه
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵ساعت 15:59  توسط مسعود يارضوي
تیرماه سال ۹۲ بود. عدهای هجمههای شدیدی را علیه مدیر مسئول روزنامه کیهان به راه انداخته بودند و کسی هم دفاعی از حاج حسین شریعتمداری نمیکرد.
همان روزها یادداشت «ما، بزرگزادگان و حسین شریعتمداری» را نوشتم.
بعد از چند روز ناشناسی تماس گرفت و شروع به احوالپرسی کرد...
میخواست، بداند چرا از حسین شریعتمداری دفاع کردهام؟
لحنش گیرا بود ولی من با بیتفاوتی خواستم خودش را معرفی کند! گفت: من «مرد پشت پرده روزنامه کیهان» هستم.
اسم حاج حسن شایانفر را شنیده بودم ولی مرد نامی از خودش نبرد.
خلاصه قرار شد در روزنامه کیهان همدیگر را ببینیم و راجع به چند موضوع صحبت کنیم...
پیرمرد، دریا دریا آرامش بود... مثل یک رفیق قدیمی مقابلم نشست و حرفهایم را که از موضوع لزوم دفاع از حاج حسین شریعتمداری به سیاست و رسانه و الزامات تحلیل صحیح کشیده بود را مو به مو شنید.
هرچه میگفتم او بیشترش را میدانست ولی در سکوتی عمیق اجازه میداد توی بحر داناییاش غوص بخورم.
گذشت و آن جلسه ۲.۵ ساعته و آن حرفها تبدیل به یک رابطه استاد و شاگردی شد و یک همکاری کوتاه مدت در بخش پژوهشهای سیاسی روزنامه خوب کیهان.
«حاج حسن شایانفر» ولی صبح امروز برای همیشه از بین ما رفت...
چند سالی دچار تألمات جسمی بود و همان روزها هم حتی کارهای روزنامه را در حالیکه روی تخت میخوابید انجام میداد.
من این را میدانم که رفتن حاج حسن شایانفر ثلمهای است که هیچ چیزی جای آن را پر نمیکند.
و پر بیراه نیست اگر بگویم او برای ما مثل حبیببنمظاهر بود و حالا در نبودش چارهمان کم شده است.
باشد که حالا که رفته است اما در تنّعم الهی و در جایگاه شهدای انقلاب باشد و اجر سالها مجاهدت و گمنامیاش را از صاحب اصلی انقلاب و اسلام بستاند...
*همین مطلب در کانال تلگرام من:
@masoud_yarazavi
برچسبها:
شایانفر,
کیهان,
روزنامه
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۵ساعت 11:4  توسط مسعود يارضوي
|
_ خودمانیم ها... مردم هزار و یک کار و ناکار! مرتکب میشوند.
گسترهای از کارهای خوب گرفته تا فتنهگری و خانم بازی و اعتیاد و ناسزاگویی به نظام اسلامی و الواطی و غیره.
و بعد همین فعالین ما یشاء محترم، هزارتا رفیق جان در یک قالب و دو هزارتا کشته مرده و سه هزارتا آدم دور و برشان دارند که دوستشان دارند و سر تا پای افعالشان را هم توجیه میکنند.
نمیدانم چرا من ولی در این میانه نیستم و کسی کارها و حرفهایم را توجیه غیر منطقی نمیکند؟! و البته توضیح منطقی هم حتی...
به قول آقاناصر فیض، شاید «باید که برادران زنم را عوض کنم.»
_ بعد از ۶ ماه آزگار بالاخره چشممان به جمال همسایه طبقه پایین هم روشن شد!
بنده خدا عریضه داشت که لطفا یواشتر بپر بپر کنید و درها را هم آرامتر ببندید. سر و صدایتان زیاد است.
و با کلی حالت برخورداری از آگاهی هم اینطوری حرف میزد که پسرم، تو که درس میخوانی؛ سر و صدا چرا؟!
رویم نشد بگویم «پسرم» نیستم، «درس» هم نمیخوانم فعلا و آن بپر بپرها هم مقتضای ورزش است نه مطالعه.
خلاصه بسنده کردم به همان کلیشه همیشگی آدمهای ظاهرالصلاح...«چشم، ببخشید...! به بچهها میگویم رعایت کنند.»
پ.ن: خوبی بیخبری از همسایهها این است که هر نوع خالیبندی را عملاً برایت مجاز میکند.
_ صبحها یک آقای پیرمردی هست که بصورت اتفاقی در اتوبوس، هممسیر هستیم.
بندهی خدا پیر است ها... و حکما در واپسین روزهای مانده تا بازنشستگیاش هم قرار داد. ولی نکتهاش اینجاست که علاقه وافری به «تحلیل معارضانه اوضاع مملکت» دارد.
صبحها توی اتوبوس یکی مشغول تلگرامبازی است، یکی مشغول چشمچرانی، یکی خواب است و دیگری هم با هندزفری و رقص یواشکیای که میرود توی خجستگیهای خودش غرق!
اما پیرمرد قصهی ما اگر حضور داشته باشد و مستمع هم گیر آورده باشد؛ مشغول خطابه درباره بد بودن اوضاع ایران، اشتباهات رهبری نظام و به پایان رسیدن تاریخ است...
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۵ساعت 14:3  توسط مسعود يارضوي
|
_صاحاب این وبلاگ، هنوز انگار یک عالمه حرف نزده و نگفته و ننوشته دارد که دنبال یک عالمهتر وقت برای نوشتنشان میگردد.
این یعنی اینکه اگر پستهای اینجا شدهاند مثل «باران بهار»! هر دلیلی داشته باشد اما دلیلش نبودن و ننوشتن و نخواستن نیست.
یعنی کرکره این قهوهخانه قدیمی هنوز خیال بسته شدن ندارد. همانطور که خیال نو نَوار شدن هم ندارد.
ببخشید خلاصه...
چیزهایی مثل ازدیاد طلاق و مفسدنمایی و سیاهنمایی و این برجام دیوث! و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر که امنیت و آینده و اسلاممان را هدف گرفتهاند؛ برای هر کس تکلیفی مقدّر کردهاند که باید انجامش بدهد.
و من هم همانطور که میدانید، قاطی این جمعیت «هر کس» هستم و خیال هم ندارم که در محضر شهدا شرمنده کارهای نکرده و تکالیف بر زمین ماندهام باشم.
یادمان باشد: یک دست صدا ندارد... اما تکلیف دارد.
برچسبها:
برجام,
طلاق
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 14:34  توسط مسعود يارضوي
|
بچههای خوب نشریه بزرگ کیهانبچهها یکی از مطالب کانال تلگرامم که درباره تولد ۶۰ سالگی کیهانبچهها و به یاد امیرحسین فردی عزیز نوشته بودم را چاپ کردهاند.

جدای از اینکه مثل همه آدمها حسابی سر دماغ هستم از اینکه یادداشتم در صفحات کیهان بچهها چاپ شده! اما خوبتر هم هستم فقط به این دلیل که حالا به لطف خدا و وسیلگی اوسرضای شاعری و بروبچههای تحریریه کیهانبچهها؛ نوشتهی من قرار است پهنهای هر چند کوچک برای بال و پر زدن خیال بچههای ایران زمین باشد.
خلاصه اینکه از بابت این اتفاق حسابی خوشحالم و امیدوارم و آرزو میکنم که چند تا از داستانهایم نیز بزودی در کیهان بچهها و برای بچههای خوب ایران به چاپ برسند.
***
آدرس کانال تلگرام من:
@masoud_yarazavi
برچسبها:
کیهانبچهها,
مسعود یارضوی,
داستان
+ نوشته شده در دوشنبه دهم آبان ۱۳۹۵ساعت 10:26  توسط مسعود يارضوي
|
زمانی برای امام سجاد(ع) این نوشته را منتشر کردم و اکنون به مناسبت فرارسیدن سالروز شهادت حضرتش؛ پیشنهاد میکنم که بخوانیدش.
حق زیادی به گردن ما دارد امام زینالعابدین(ع) و باشد که قبولمان کند این شهید زندهی کربلا...
برچسبها:
امام سجاد,
شهادت,
کربلا
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان ۱۳۹۵ساعت 16:9  توسط مسعود يارضوي
|