عبورخوانها
گاهی سعی میکنم این روزها که یک چیز دیگری بنویسم غیر از تحلیل و سیاست و نظر. یک چیزی دیگری مثل همانکه این روزها مد شده و لقب گرفته «شعر دیگر»!
اما نمیدانم چرا دیگر مثل گذشتهها نیست که راحت باشم با این بهانهی چیز دیگر نوشتن.
شاید هم میدانم...
به خیلی چیزها میتواند ربط مستقیم داشته باشد.
مثلاً به اینکه بعد از شهادت مرزبانهای نگور، ساعتها از زور عصبانیت قدم زدهام و از لج اینکه کاری از دستم برنمیآید دندان به هم ساییدهام.
مشت کوبیدهام روی این میز لعنتی و به خودم بد و بیراه گفتهام که چرا من؟ چرا حالا؟ چرا اینجا؟! چرا کنار برادرهایم نبودن؟!
وقتهایی هم که عصبانی نیستم، با آن من دوم بازیگوش، میزنیم به دل خوشگذرانی و رفیقبازی. اسبسواری و کلاه قرمزی و شنا و کریخوانی سر مسابقه تیراندازی و دست انداختن آقای فرهاد.
یعنی اینکه اصلاً وقت نمیشود که بخواهم به نوشتن آن چیز دیگری که گفتم فکر کنم اینجور وقتها.
اصلا شما جای من باشید. سوارکاری با یک اسب قهوهای گولاخ را میان شکوفههای بهار ول میکنید و بچسبید به وبلاگ نوشتن؟!
یا مثلاً وقتی حسینالله شماره دو وسوسه میکند آدم را که برویم گردش و سورتمه سواری... شما هم موافقید که خیلی مهوّع است که آدم اینجور وقتها تیریپ مثبت بردارد و نه بگوید به این همه عشق و حال با همبرگر اضافه!
معلم تکواندویمان حرف جالبی میزد. میگفت شماها وقتی دنبال عشق و صفایید به فکر باشگاه میافتید و وقتهایی هم که توی شیابجانگید* به فکر عشق و صفا!
حالا شده است حکایت من و نوشتنهام شاید.
چند روز قبل داشتم مصاحبهای را از آلپاچینو میخواندم و چقدر هوس کردم آنلحظه مثل توئیتبازها برای شما هم پستش کنم و از همان چیزهای دیگری که گفتم دوست دارم، بنویسم.
آل، در نقش یک خواننده مشهور، کنسرتی نسبتاً واقعی را بازی کرده و به خبرنگار گفته بود: اگر نقش بازی نمیکردم حتماً میان آنهمه جمعیت و انرژی بیهوش میشدم.
ولی خب... یکهو کلی قرار و فکر و خواندنیهای جدید و اخبار پیامکی ریختند دور و برم و مثل همیشه عبورخوانیام ماند برای بعد!
عید بدمسّب را نگو که چقدر میخواستم چیز دیگر بنویسم اینجا. ولی خب دیگر...
از زور یک عالمه ورزش و ورجه وورجه با رفقا و کتاب خواندن و آجیلهای خوشمزهی دلفریب؛ مریض شدم و روزهای پایانی را خوشی از کلهام پریدن همان و نانویس گذاشتن چیزهای تلمبار دیگر، همان!
خودمانیم ها...! الآن که دارم به قدّ و قوارهی این نوشته نگاه میکنم، میبینم نسبتاً همان چیز دیگری که میخواستم درآمده ناقلا.
یعنی یک احساس راحتی ذهن برای من، بودن با آدمهای خوبی که «عبورخوان» هستند و کلمههایی که گاهی نیاز داری رنگشان را عوض کنی تا رنجشان کم بشود...
*شیابجانگ: زمین مبارزه تکواندو