عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

بهانه‌ای برای تبریک

_‌ هیچکس انگار کاپیتانِ جمع ما را دوست ندارد.

نه از روزهای اول که به قول خودش وقتی حتی یک هواپیمای سِسنا هم توی آمریکا سقوط می‌کرد؛ همه پِی‌جو می‌شدند که حالش خوب باشد و نه از حالا و این روزها که هیچکس احوالاتش را در پِی هیچ حادثه‌ای نمی‌پرسد.

احیاناً این روزها وقتی برای هواپیمایی حادثه‌ای رخ می‌دهد؛ والده خانمش که گفته است: من می‌دانم تو خلبانش نبودی!

من هم که می‌گویم: کاپیتان من همیشه اینجور وقت‌ها به دلم رجوع می‌کنم. ضمن اینکه مطمئنم بادمجان بم آفت ندارد و تو یکی حکماً سالمی.

جانم برایتان بگوید، طرح این روایت‌ها بهانه‌ای بود برای تبریک به یک دوست که البته یک قوم و خویش باحال و خوش‌مرام هم هست.

کاپیتان قصه‌ی ما حالا آپ گِرِیدش را گرفته و از این به بعد خلبان هواپیمای خوش‌رکاب ایرباس می‌شود و این یعنی یک موفقیت بزرگ برای آدمی که کارش را دوست دارد.

با مسرّت تمام، خوشحالی و تبریکم را بپذیر «کاپیتان». دست خدا به همراهِت رفیق. و اینکه همیشه هادِر* خودت باش لعنتی!

 

*در لهجه اصیل کرمانی، «مراقب خودت باش» را می‌گویند: هادِر خودت باش.


برچسب‌ها: ایرباس, هواپیما, کاپیتان, رفیق
+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۵ساعت 11:33  توسط مسعود يارضوي  | 

چاردیواری

_ امام جماعت اداره‌مان می‌گوید: آقای یارضوی من وقتی با شما دست می‌دهم احساس می‌کنم...

(به جای مابقی حرف‌هایش سه نقطه گذاشتم چون بعضی چیزها نوشتنی نیست، فهمیدنیست)

خلاصه دلم سوخت برای خودم!

 

_ دقت کرده‌اید درخت «ناروَن» می‌توانست اسم قشنگ‌تری داشته باشد و مثلاً همه درخت «بارون» صدایش کنند؟!

ولی خب دیگر... معلوم نیست کدام پدرآمرزیده‌ای جای یک نقطه را در یک کلمه عوض کرد و بارون بامسمّا تبدیل شده است به ناروَن بی‌مسمّا!

 

_ عاغا ما «ساکن طبقه وسط» هستیم. و انصافاً آسایش نداریم از اینهمه التماس و خواهش و درخواست همسایه‌ی طبقه بالایی از ساسان‌خان، نوه کوچکشان برای رقصیدن!

ماجرا به همین سادگی است که گفتم...

خب عاخه برادر من، خواهر من... با ۳۰۰ بار ساسان‌ساسان گفتن و بشکن زدن و نی‌ناش‌ناش کردنِ تا صبح علی‌الطلوع که بچه‌ی شیرخواره به رقص درنمی‌آید.

اصلاً رقص که مثل شنا نیست که ذاتی باشد. اکتسابی است برادر من. یعنی بالاخره خَرنَدادیانی، عَکَدمی خرگوشی، چیزی برای آموزش این کار ابهانه نیاز است خب...

خلاصه سر جدتان لطفا بی‌خیال رقصیدن ساسان‌خان بشوید و این وجیزه اگر به گوشتان می‌رسد، به ما جماعت پرولتر که از صبح تا شب درگیر سر و کله زدن با حمقای اصلاح‌طلب و پایداران گور به گور شده هستیم و وقت خواب هم باید خرخره اشرار نکشته را توی خواب بجویم، رحم کنید.

 

_ مسافرت می‌کنیم...

با پِلِی استیشن ۴ آقای سعید

بدون سوارکاری

با دعواهای شدید مبنی بر اینکه «چرا زن نمی‌گیری؟!»

بدون بیلیارد و رفیق‌بازی اضافه

با تأسف فراوان برای ندیدن کوه‌های پرخاطره‌ی جوپار به دلیل غبارگرفتگی هوا

بدون هیچ تفریحی که آدرنالین لازم را در خون آدم ترشّح کند

و با یک عکس خوشگل با محیاخانم و فاطمه خانم

هنوز در این فکرم که خوش گذشته است عایا؟!

 

_ به طرف می‌گویم: این کوه‌ها را می‌بینید...؟! ربط مسلمی به من دارند و من هم به آنها. خوبتر نگاهشان کنید لطفا. می‌خواهم بعداً راجع بهشان برایتان حرف بزنم.

با بلاهتی شبیه به...! «حتماً»ی می‌گوید و مشغول ادامه خوش و بش و لذت بردن از اتمسفر جوّ گیری می‌شود.

توی ذهنم می‌گویم: خودتی! و برایم مثل روز روشن است که نه می‌پرسد، نه یادآوری می‌کند و نه اصلاً حتی یادش می‌ماند.

خیالی نیست... به قول رفقای لُر: هرکی سی خودش!

می‌فهمید ملت؟! درد نبودن و بی‌رنگی‌ات توی لحظه‌های مهم آدم‌ها را...

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۵ساعت 15:53  توسط مسعود يارضوي  | 

کیارستمی، برجام و آن عکس‌های یادگاری

می‌دانید رفقا...؟! بنا به فرمول‌هایی، ورود به دهکده جهانی و «گلوبالیزه ‌شدن» بلیط می‌خواهد.

یعنی نمی‌شود عشّاق تنفّس در فرهنگ اُتازونی، همینطور سرشان را پایین بیاندازند و آسّه آسّه، از ممالک جهان سومی و یا در حال توسعه (به قول خودشان!) وارد زیست جهانی و سیطره هژمونیک ممالک راقیه بشوند.

خواستم بگویم اگر می‌بینید درگذشت یک کارگردان برای چندتا پیرمرد از درگذشت خودشان و عزیزانشان هم مهمتر است انگار و از پاریس تا ایران، ملت را زابه‌راه کرده‌اند و عصازنان و مویه‌کنان و مشکی‌پوش حتی تا فرودگاه هم می‌روند که جسد متوفی را تحویل بگیرند و زیر تابوتش عکسی به یادگار بیاندازند...

و اگر می‌بینید چندتا پیرمرد دیگر! مدام اظهار می‌کنند که در حال رؤیت گشایش‌های هر روزه پسابرجامی هستند و دائم عکس‌های خودشان و پیاده‌روی‌هایشان و مصافحه‌شان در مقابل کلوزیوم و کنار رود هادسن و در پناه پرچم آمریکا را به رخ می‌کشند...

تمام این رفتارها فی‌الواقع یک‌جور ابراز بیعت حاجی‌واشنگتنی و قرض و قوله برای خریدن همان بلیطی است که گفتم.

راستش این است که نه کیارستمیِ خدابیامرز (که خیلی‌ها دو تا فیلم هم از او ندیده‌اند) در فیلمسازی یک اسطوره بود و نه «برجامِ روحانی» از اول قرار بود دستاورد اقتصادی خاصی داشته باشد.

تنها خصلت مشترک هر دوتای اینها این است که اولی فیلم‌هایش گاهی در دهکده جهانی جایزه می‌گرفت و دومی هم که تعارفی کدخدای همان دهکده است.

و لذا تلاش برخی برای آویزان شدن به مقولات پیش‌گفته، با این دوراندیشی است که شاید آنها هم بتوانند از وعده تنعّم جهانی‌سازی و التفات خاصّه‌ی کدخدا به قدر ظرفیتشان بهره‌مند شوند.

بهره‌هایی از یک رِد کارپِت گرفته تا تبدیل شدن به یک ماندلای دیگر (که از دشمن مسلح آمریکا به دوست آمریکا تبدیل شد) و یا اگر هیچکدام نشد لااقل امیدی به رفع معطلی در روز ورود به فرودگاه جان‌.اف.کندی وجود داشته باشد!

 

#مرگ_بر_نیت_خوانی

#_نحن_ابناء_الدلیل

#تکرار_شبه_موسویانی

 

***


آدرس کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: کیارستمی, سینما, جهانی‌سازی, برجام
+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم تیر ۱۳۹۵ساعت 11:43  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر؛ تفنگ و دشنه و چفیه(۳) _ ماه رمضان

_ «ماه رمضان» برای خانه‌ای که بوی تفنگ و دشنه و چفیه در آن می‌پیچد اسلوب خاص‌تری دارد. مثل خانه‌ی ما...

وقت افطار همگی باید با هم نماز بخوانیم... به امامت خودم!

پسرها جلو و خانم و دخترها و کلفت‌ها هم عقب سر پسرها.

سه، چهار سالی یکبار، قبلِ رمضانی می‌دهم برای دخترها چادرنماز گلدار و صورتی ببرّند.

که با مقنعه‌های توری‌دار و روبنده‌های اصیل قجری، وقت نمازشان بپوشند.

و به پسرها هم یکی یک سجاده نماز کوچک با تسبیح و عطر یاس و چندتا پوکه‌ی کلاش هدیه می‌دهم.

نماز جماعت ما هم رنگ و بوی خانه‌مان را دارد.

حمد و سوره‌ای آهنگین... با همان صوت قدیمی پدری... از حنجره‌ای خسته و بیتاب؛ و عبای ارثی آبا و اجدادی هم که جای خود دارد.

برای رعایت حال دخدرها، همان نماز مغرب را فقط می‌خوانیم و تمام که شد؛ سفره افطار باید پهن باشد.

لَم می‌دهم سر سفره و دخدرها را به ردیف می‌نشانم کنار خودم.

برای کلفت‌ها و پسرها و خانم؛ سری تکان می‌دهم که یعنی شروع کنید! سر تکان دادنی که البته حساب احترام و شوخی‌اش برای خانم خانه جداست.

افطار دخدرها ولی با خودم است...

خرماها را خودم بهشان تعارف می‌کنم و خودم هم برایشان از نان و پنیر و گردو، لقمه می‌گیرم.

خرماهای کوچک و لقمه‌هایی کوچکتر از خرماها... که دخترانگی شاه‌دخترها به اندازه حتی همین یک لقمه‌ی گنده هم خَش برندارد. شیطنت می‌کنم و گاهی انگشت اشاره‌ی پینه‌بسته را فشار می‌دهم روی لبهایشان. که زمختی دست جنگ‌رفته و شمشیر زده و تیر انداخته، ممزوج بشود با حسّ و حالشان.

با اخم به پسرها می‌گویم: «بسم‌الله» که یادتان نرفته...؟! که یعنی به دخترها هم گفته باشم «بسم‌الله» یادتان نرود.

افطار که تمام شود و نماز عشا را هم که بخوانیم، اهالی خانه باید کم‌کم کاسه کوزه را جمع کنند تا همگی مهیّای احیا بشویم.

خانم و دخدرها خودشان با هم می‌روند همین مسجد سر کوچه. که هم نزدیک باشد و هم اینکه راه‌انداختن کاروان نسوان توی کوچه و خیابان خوبیَت ندارد!

من و پسرها هم که باید برویم «مسجد جامع»...

سرِ راه، یک توک پا سری به کوچه «ظلمتُ نفسی...» می‌زنیم. پاتوق گاری‌های رنگ و رو رَفته‌ای که شب‌های قدر، کنار هر مسجدی شاید پیدا می‌شوند و اوستاکریم می‌خواهد که رزقشان را در شب‌های احیا بفرستد.

که پسرها ساندویچ و جگر و فلافل بزنند توی رَگ... که برای شب‌بیداری نازنین شب قدر جان داشته باشند.

به مسجد که می‌‌رسیم، دوست دارم اوسارشان را باز کنم که هرجور راحتند عشق کنند... خواستند دل به قرآن و هوای مصفای شبستان مسجد جامع ببندند و نخواستند هم بروند بازی کنند و احیاناً دل به دخترکی مؤمنه و چادری ببندند و اصلاً حتی عاشق بشوند.

عاشق بشوند و به این بهانه تمام شب قدر را با خدا پچ‌پچ کنند... که رضا بدهد وقت بزرگسالی با همان دخترک چادرمشکی خاص! ازدواج کنند.

بهتر از این که خاطره شب‌های قدر برای پسرک‌ها اینهمه رنگارنگ و پر از بوی ساندویچ و زولبیا و تصویری از رقص یک چادر مشکی توی باد باشد؟!

خودم هم سلّانه سلّانه می‌روم بین پیرمردهای شب‌بیدار و کنار یک ستون یا در تاریکی یک رواق گم می‌شوم.

با تسبیح شاه‌مقصود و عبا و مفاتیح ورق‌ورق شده‌ای کهنه که بوی خون و مشروطه‌خواهی و باروت از تمام لحظه‌های مناجاتش می‌تراود.

راهی به سمت بهشت باشد اگر، فقط از آن ۱۰۰ رکعت نماز قضایی که عوام‌الناس در شب‌های قدر می‌خوانند، نیست؛ که از این مفاتیح کهنه و بوی خون و باروتش هم...

حالا دمادم سحر است... پسرها از راه نرسیده خواب رفته‌اند و مثل لشکر شکست‌خورده هرکدامشان یک سوی خانه به خواب رفته‌اند.

خانم و کلفت‌ها روی پسرها را می‌پوشانند و دخترها را به زور بیدار نگه می‌دارند که روزه‌شان بی‌سحری نشود.

به چشم‌های شب‌بیدار و صورت گل‌انداخته‌ی دخترها که نگاه می‌کنم، غیظم می‌گیرد که شبِ قبل، تهِ دلم از چشم‌چرانی پسرها خرسند بوده‌ام...!

دارم به این فکر می‌کنم کدام سگ‌توله‌ای جرأت کرده به صورت روبنده‌دار دخترهای من و پِت پِت چادرشان توی دست‌های باد خیره شود؟!

اذان که می‌شود، بچه‌ها نماز را خوانده و نخوانده روی سجاده‌ها خوابشان می‌برد.

حالا حتی کلفت‌ها هم رفته‌اند، بخوابند و فقط من و خانم بیداریم.

رتق و فتق خانه که تمام می‌شود؛ خانم مثل همیشه عبا و مفاتیح و بقچه‌ی ته‌مانده‌های تفنگ و دشنه و چفیه و قطار فشنگ را برایم می‌آورد.

خودش عبا را روی شانه‌هایم می‌اندازد و حالا دیگر خانم هم حتی تنهایم می‌گذارد.

و باز من می‌مانم و آوار تنهایی و خاطره‌ها... و من مانده‌ام و تماشای تمام راه‌های نرفته‌ای که یک روز می‌بایست، می‌رفتمشان ولی نشد که نشد.

آسمان از دور، دوباره به خون نشسته است.

گرگ و میش خونبار صبح از زمان قتل شاه لب‌تشنه‌ی کربلا تا حالا، همیشه انگار با مفاتیح و شمشیر و تفنگ و بوی باروت یک عالمه حرف دارد.

زیر لب سلامی هم عرض می‌کنم. که «صبح» رمز گذاشته است بین ما نوکرهای گشنه‌گدایِ خانه‌زادِ عاشق با سالار زینب(س)...

حالا دیگر من هم خسته‌ام... یواشکی خودم را می‌خزانم به کنج یکی از اتاق‌های خانه. سرم را روی شانه دیوار می‌گذارم و سعی می‌کنم، بخوابم.

 

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) _ شب عید


برچسب‌ها: پدر, مرد, تفنگ, رمضان
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ساعت 11:53  توسط مسعود يارضوي  | 

آلبوم

دوست داشتم این سه تا عکس را با شما هم به اشتراک بگذارم...

 

این دوتا عکس بالایی و پایینی از مجموعه نمایشگاه احتمالی[۱] هستند که به دلایلی تصمیم به انتشارشان گرفتم.

بالایی یک دلقک‌ماهی شیطان است که بعد از کلی ناز خریدن، شد که توجهش را به دوربینم جلب کنم و پایینی هم فرشته ماهی آرامی که بیخیال من و حباب‌های ترسناک غواصی اسکوبا، چپّه شده بود وسط بی‌انتهای دریا برای خودش بازی می‌کرد.

فکر می‌کنم یکی از عکس‌ها را در جزیره کیش و دیگری را در نزدیکی قشم گرفته‌ام.

*این عکس پایین هم که مثل همیشه صفحه‌ای از علاقه ذاتی‌ام به اسب و سواری است.

فکر می‌کنم مربوط به یکی از روزهای سرد نوروز ۹۵ باشد که میهمان گلودردهای همیشگی بودم ولی اسب و کویر و دریا برای من چیز دیگریست...

مردها همیشه حرف می‌زنند... گاهی با اسب و گاهی با «چاه»!

 

 

***

[۱]: نه که حالا من خودم را عکاس و هنرمند بدانم... نه! ولی از نظر مادام و موسیو‌های شورای داوری خانه هنرمندان تهران، مجموعه‌ای شامل دو تا عکس بالایی صلاحیت حضور در مقابل چشم آدم‌ها و دیده شدن را ندارند...


برچسب‌ها: غواصی, سواری, اسب
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم تیر ۱۳۹۵ساعت 15:5  توسط مسعود يارضوي  |