عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

از دلی که تنگ شد...

دلم تنگ شده...

که روی تختی که مادربزرگ مُرد! بخوابم و نفس بکشم یاد پیرزن مهربانم را...

که توی عصرگاهی مسجد جامع، وقتی پرستوهای تابستانه جیغ‌کشان از این سو به آن سو می‌پرند؛ نفس بکشم و دست بکشم روی زیلوهای زبر مسجد.

که توی آن کناره ریل‌های قطار که فرهاد کشف کرده بود غروب قشنگی دارد؛ چمباتمه بزنم و منتظر پلیس باشم که بیاید و به جرم رعایت نکردن حریم قطار بازداشتم کند.

که بروم توی آن آهنگری کنج بازار و بپرسم دستگیره زن‌کوبی که با تمام پس‌اندازم سفارش داده بودم را ساخته است هنوز یا نه؟!

که قدم بزنم توی پس‌کوچه‌های بالای شهر و شکلک دربیاورم برای همه آنهایی که از من قهر کردند و حالا حکما در طویله‌های خودشان می‌چرند و ماغ می‌کشند.

که چشم بچرخانم میان تپه‌ماهورهای دره گیشون تا پای هیچ اشرار مادرمرده‌ای نرسد به آرامش مردمم.

که حمایل کرده قدم بزنم در جایی که میثاق با حاج‌قاسم بیشتر معنا می‌داد.

که با علی و محمد و کوروش بزنیم به دل گردش و به باباهایشان بگوییم اینجا جای پیر و پاتال‌ها نیست.

که توی آن کافی‌شاپ دنج کنار بلوار مثل همیشه بپرسم: نوشیدنی خاص چی داری آقاجان؟! و مرد کافه‌چی مثل همیشه برایم "بستنی داغ" سرو کند.

که دوباره اسبی غریبه و غرّان و بد طینت را زین کنم و دوتایی در حاشیه کویر آنقدر بدویم و درد و دل کنیم که مهربان‌تر شویم.

که برای بازی شبکه پنجشنبه‌ها و هات‌چاکلت‌های غلیظ کافه کنار شرکت دلم غنج برود.

که حاجی‌کیانی اسیر پیری را توی بغل بگیرم و بوسه‌بارانش کنم به یاد همه شهدای عزیزی که توی معراج شهدا غسلشان داد.

که با بچه‌ها وعده کنیم برای پینت‌بال و بعد هم یک ساندویچی چرک تا هیجان بیشتر خودش را بخزاند توی رگ‌هامان!

که سیاهه کنم اسم همه دشمن‌هایم را و در یک عصرگاهی گرم مردانه توی آن قهوه‌خانه‌ی پاتوق معتادها، بفرستمشان کنار همان گاوهای اشاره شده در بالا.

که خاک لباس‌های عملیاتی ابوذر را دوباره بتکانم و توی غربت همان قهوه‌خانه پاتوق معتادها وصیت‌نامه‌ام را دوباره و دوباره مرور کنم...

 

من دلم تنگ است و اسیر نامردمی و تنهایی و خباثت گاوها شدن اما بیشتر از این دلتنگی آزارم می‌دهد...

اینجا آغاز تابستان 1400

+ نوشته شده در  یکشنبه ششم تیر ۱۴۰۰ساعت 11:28  توسط مسعود يارضوي  | 

در این بلوای بی‌رسانگی

بعد از #فیلتر_تلگرام و در این بلوای بی‌رسانگی آدم‌رسانه‌ها! شاید دوباره برگشتم به همین قهوه‌خانه قدیمی و شاید دوباره مجبور شوم کرکره‌اش را بالا بکشم. از این دنیای سست‌بنیاد و رخدادهایش هیچ چیز بعید نیست...

و البته نمی‌دانم چندنفر هستند که هنوز گاهی در این پاتوق همیشگی چای می‌نوشند؟!


برچسب‌ها: فیلتر, تلگرام, رسانه
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 18:24  توسط مسعود يارضوي  | 

شهید و شهیدتر...!

سردار پاکپور، فرمانده نیروی زمینی سپاه اخیراً در صحبت‌هایش گفته است زمانی که نزسا در سال ۸۸ مرزهای جنوبشرق را تحویل گرفت، عمق عملیاتی اشرار در داخل خاک ایران ۳۰۰ کیلومتر بوده است.

و بعد هم حرف‌هایش را ادامه داده است...
سردار پاکپور بزرگ ماست. بچه‌های سپاه هم قدم نورانی‌شان روی چشم.
ولی کاش گفته بودند که عمق عملیاتی اشرار از ابتدای انقلاب تا سال ۸۸ چقدر بوده که ناجا توانست طی ۳۰ سال مبارزه بی‌امان آنرا به همین ۲۰۰ یا ۳۰۰ کیلومتر برساند.
آنهم با دست خالی...
ناجا که مثل بچه‌های سپاه، نارنجک‌انداز تیرباری و هواپیما و موشک و تانک نداشت!
با کفش‌های کتانی، با همین کلاش‌های بی‌مصرف، حتی گاهی با نفرین‌های مادر و با جیب‌خشاب‌های غنیمتی از اشرار اما طومار اشرار به خواست خدا چنان در هم پیچیده شد که از گروگان‌بری در شهرها، شلیک به سمت امکان نظامی، اشغال چند ساعته برخی شهرها و روستاها، بار زدن نوامیس مردم و... بازماندند و کارشان رسید به عملیات‌های ایذائی در عمق کویر.
البته صفای قدم بچه‌های سپاه که از وقتی آمدند ته‌مانده عمق عملیاتی اشرار در ایران هم از بین رفت.
ولی رسم پهلوانی اینست که تاریخ را از خودمان شروع نکنیم...

پ.ن: از غریبی «شهدای ناجا» همین بس که چند سال قبل وقتی در یکی از شهرهای کشور برایشان یادواره برگزار کرده بودند؛ یکی از دانشجوها خواب دیده بود شهدای ناجا آمده‌اند توی مراسم خودشان شرکت کرده‌اند.
کاش این فرهنگ بیشتر جا بیافتد که شهید و شهیدتر نداریم...
از سرپرستی که برای عائله‌اش کار می‌کند، تا آتش‌نشان‌ها و تا مدافعان حرم و بچه‌های سپاه و بچه‌های راهداری که زیر بهمن می‌روند؛ همه شهیدند و نگاهشان به وجه‌الله است.

برچسب‌ها: شهید, ‌ناجا, سپاه
+ نوشته شده در  شنبه سی ام بهمن ۱۳۹۵ساعت 15:46  توسط مسعود يارضوي  | 

لبخند و سرما

این عکس برادرهای مجاهدمان در حشدالشعبی عراق چه حال و هوای غریبی دارد...

مثل خاطرات‌خواب‌زده‌ی خون و خاک و سرما.

و تفنگ‌هایی که زیر چند تا پتو قایم شده بودند و آدم‌هایی نقاب‌دار که جایشان گاهی کف ماشین هم بود ولی حلقوم اشرار را توی مشتشان داشتند.

کف وانت ماشین، نه جای آدمیزاد که جای بار و بُنه است.

ولی به وقتش تبدیل به سنگری امن می‌شود، به پناهگاهی در بوران و سرما و گاهی شبیه به اتاقی دنج در هتلی ۴ ستاره که بعد از ۲ شب نخوابیدن و جنگیدن و تعقیب و گریز، می‌شود کَفَش خوابید و غم دنیا را به دست باد سپرد.

گاهی هم یک وانت یا کامیونت ساده بود. که روی در و دیواره‌اش نوشته بودند: یک و یک!

ولی چادرش را کنار که می‌زدی، چند تا چریک با چشم‌های خون‌گرفته، دراز کشیده بودند کف ماشین. غرق شده توی دنیایی ساکت! که هر از گاهی صدای فِش‌فِش بیسیم تلنگری به آن می‌زد و دیگر هیچ.

وقت‌هایی هم بود که برف، دستی به سر و روی کویرهای همیشه می‌کشید و منظره‌ی جاده دیدنی می‌شد.

و ماشین‌های گذری انگار چند تا کارگر و چوپان محلی را می‌دیدند که پتوها را دورپیچ کرده‌اند و توی سوز و سرما که سرعت ماشین هم چند برابرش می‌کرد، به دوردست‌هایی سپیدرنگ خیره شده‌اند و هر از گاهی لبخندی تلخ بر چهره‌شان می‌نشیند.

و آن کارگرها و چوپان‌های محلی! با لباس‌های چرک و ظاهر دودآلودشان ولی گاهی برای بچه‌های کوچکی که از پشت شیشه ماشین نگاهشان می‌کردند، دست تکان می‌دادند و شکلک درمی‌آوردند.

گاهی با خودم فکر می‌کنم بچه‌هایی که توی آن ماشین‌های عبوری بوده‌اند، چقدر نمی‌دانسته‌اند که دوستشان داریم و الآن چقدر بزرگ شده‌اند.

حتی با اینکه شاید ترسناک بودیم...

با موهای ژولیده و کلاه‌های پشمی چرک، با دستکش‌های بی‌پنجه و انگشتانی سیاه که سیگاری گیرانده در لابه‌لایشان گاهی قل می‌خورد.

این آدم‌ها داشتند به بچه‌ها نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند.

سرما خلق و خوی آدم را عوض می‌کند. گاهی برای همیشه حتی...

آدم سرما زده کمتر می‌خندد. دنده‌اش پهن و تنش دچار یک بی‌حسّی مزمن می‌شود.

آدم سرمازده گاهی برای همیشه تغییر می‌کند...


برچسب‌ها: مرد, درد, پدر, تفنگ و دشنه و چفیه
+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵ساعت 15:59  توسط مسعود يارضوي 

«پیرمرد» چشم ما بود

تیرماه سال ۹۲ بود. عده‌ای هجمه‌های شدیدی را علیه مدیر مسئول روزنامه کیهان به راه انداخته بودند و کسی هم دفاعی از حاج حسین شریعتمداری نمی‌کرد.
همان روزها یادداشت «ما، بزرگ‌زادگان و حسین شریعتمداری» را نوشتم.
بعد از چند روز ناشناسی تماس گرفت و شروع به احوالپرسی کرد...
می‌خواست، بداند چرا از حسین شریعتمداری دفاع کرده‌ام؟
لحنش گیرا بود ولی من با بی‌تفاوتی خواستم خودش را معرفی کند! گفت: من «مرد پشت پرده روزنامه کیهان» هستم.
اسم حاج حسن شایانفر را شنیده بودم ولی مرد نامی از خودش نبرد.
خلاصه قرار شد در روزنامه کیهان همدیگر را ببینیم و راجع به چند موضوع صحبت کنیم...
پیرمرد، دریا دریا آرامش بود... مثل یک رفیق قدیمی مقابلم نشست و حرف‌هایم را که از موضوع لزوم دفاع از حاج حسین شریعتمداری به سیاست و رسانه و الزامات تحلیل صحیح کشیده بود را مو به مو شنید.
هرچه می‌گفتم او بیشترش را می‌دانست ولی در سکوتی عمیق اجازه می‌داد توی بحر دانایی‌اش غوص بخورم.
گذشت و آن جلسه ۲.۵ ساعته و آن حرف‌ها تبدیل به یک رابطه استاد و شاگردی شد و یک همکاری کوتاه مدت در بخش پژوهش‌های سیاسی روزنامه خوب کیهان.
«حاج حسن شایانفر» ولی صبح امروز برای همیشه از بین ما رفت...
چند سالی دچار تألمات جسمی بود و همان روزها هم حتی کارهای روزنامه را در حالیکه روی تخت می‌خوابید انجام می‌داد.
من این را می‌دانم که رفتن حاج حسن شایانفر ثلمه‌ای است که هیچ چیزی جای آن را پر نمی‌کند.
و پر بیراه نیست اگر بگویم او برای ما مثل حبیب‌بن‌مظاهر بود و حالا در نبودش چاره‌مان کم شده است.
باشد که حالا که رفته است اما در تنّعم الهی و در جایگاه شهدای انقلاب باشد و اجر سال‌ها مجاهدت و گمنامی‌اش را از صاحب اصلی انقلاب و اسلام بستاند...

*همین مطلب در کانال تلگرام من:
@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: شایانفر, کیهان, روزنامه
+ نوشته شده در  شنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۵ساعت 11:4  توسط مسعود يارضوي  | 

حرف‌های چاردیواری

 _ خودمانیم ها... مردم هزار و یک کار و ناکار! مرتکب می‌شوند.

گستره‌ای از کارهای خوب گرفته تا فتنه‌گری و خانم بازی و اعتیاد و ناسزاگویی به نظام اسلامی و الواطی و غیره.

و بعد همین فعالین ما یشاء محترم، هزارتا رفیق جان در یک قالب و دو هزارتا کشته مرده و سه هزارتا آدم دور و برشان دارند که دوستشان دارند و سر تا پای افعالشان را هم توجیه می‌کنند.

نمی‌دانم چرا من ولی در این میانه نیستم و کسی کارها و حرف‌هایم را توجیه غیر منطقی نمی‌کند؟! و البته توضیح منطقی هم حتی...

به قول آقاناصر فیض، شاید «باید که برادران زنم را عوض کنم.»

 

_ بعد از ۶ ماه آزگار بالاخره چشممان به جمال همسایه طبقه پایین هم روشن شد!

بنده خدا عریضه داشت که لطفا یواش‌تر بپر بپر کنید و درها را هم آرام‌تر ببندید. سر و صدایتان زیاد است.

و با کلی حالت برخورداری از آگاهی هم اینطوری حرف می‌زد که پسرم، تو که درس می‌خوانی؛ سر و صدا چرا؟!

رویم نشد بگویم «پسرم» نیستم، «درس» هم نمی‌خوانم فعلا و آن بپر بپرها هم مقتضای ورزش است نه مطالعه.

خلاصه بسنده کردم به همان کلیشه همیشگی آدم‌های ظاهر‌الصلاح...«چشم، ببخشید...! به بچه‌ها می‌گویم رعایت کنند.»

پ.ن: خوبی بیخبری از همسایه‌ها این است که هر نوع خالی‌بندی را عملاً برایت مجاز می‌کند.

 

_ صبح‌ها یک آقای پیرمردی هست که بصورت اتفاقی در اتوبوس، هم‌مسیر هستیم.

بنده‌ی خدا پیر است ها... و حکما در واپسین روزهای مانده تا بازنشستگی‌اش هم قرار داد. ولی نکته‌اش اینجاست که علاقه وافری به «تحلیل معارضانه اوضاع مملکت» دارد.

صبح‌ها توی اتوبوس یکی مشغول تلگرام‌بازی است، یکی مشغول چشم‌چرانی، یکی خواب است و دیگری هم با هندزفری و رقص یواشکی‌ای که می‌رود توی خجستگی‌های خودش غرق!

اما پیرمرد قصه‌ی ما اگر حضور داشته باشد و مستمع هم گیر آورده باشد؛‌ مشغول خطابه درباره بد بودن اوضاع ایران، اشتباهات رهبری نظام و به پایان رسیدن تاریخ است...

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۵ساعت 14:3  توسط مسعود يارضوي  | 

دست‌تنها

_صاحاب این وبلاگ، هنوز انگار یک عالمه حرف نزده و نگفته و ننوشته دارد که دنبال یک عالمه‌تر وقت برای نوشتنشان می‌گردد.

این یعنی اینکه اگر پست‌های اینجا شده‌اند مثل «باران بهار»! هر دلیلی داشته باشد اما دلیلش نبودن و ننوشتن و نخواستن نیست.

یعنی کرکره این قهوه‌خانه قدیمی هنوز خیال بسته شدن ندارد. همانطور که خیال نو نَوار شدن هم ندارد.

ببخشید خلاصه...

چیزهایی مثل ازدیاد طلاق و مفسدنمایی و سیاه‌نمایی و این برجام دیوث! و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر که امنیت و آینده و اسلاممان را هدف گرفته‌اند؛ برای هر کس تکلیفی مقدّر کرده‌اند که باید انجامش بدهد.

و من هم همانطور که می‌دانید، قاطی این جمعیت «هر کس» هستم و خیال هم ندارم که در محضر شهدا شرمنده کارهای نکرده و تکالیف بر زمین مانده‌ام باشم.

یادمان باشد: یک دست صدا ندارد... اما تکلیف دارد.


برچسب‌ها: برجام, طلاق
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 14:34  توسط مسعود يارضوي  | 

در خیال کیهان بچه‌ها

بچه‌های خوب نشریه بزرگ کیهان‌بچه‌ها یکی از مطالب کانال تلگرامم که درباره تولد ۶۰ سالگی کیهان‌بچه‌ها و به یاد امیرحسین فردی عزیز نوشته بودم را چاپ کرده‌اند.

جدای از اینکه مثل همه آدم‌ها حسابی سر دماغ هستم از اینکه یادداشتم در صفحات کیهان بچه‌ها چاپ شده! اما خوب‌تر هم هستم فقط به این دلیل که حالا به لطف خدا و وسیلگی اوس‌رضای شاعری و بروبچه‌های تحریریه کیهان‌بچه‌ها؛ نوشته‌ی من قرار است پهنه‌ای هر چند کوچک برای بال و پر زدن خیال بچه‌های ایران زمین باشد.
خلاصه اینکه از بابت این اتفاق حسابی خوشحالم و امیدوارم و آرزو می‌کنم که چند تا از داستان‌هایم نیز بزودی در کیهان بچه‌ها و برای بچه‌های خوب ایران به چاپ برسند.

***

آدرس کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: کیهان‌بچه‌ها, مسعود یارضوی, داستان
+ نوشته شده در  دوشنبه دهم آبان ۱۳۹۵ساعت 10:26  توسط مسعود يارضوي  | 

بر تنِ نحیف برگ...

زمانی برای امام سجاد(ع) این نوشته را منتشر کردم و اکنون به مناسبت فرارسیدن سالروز شهادت حضرتش؛ پیشنهاد می‌کنم که بخوانیدش.

حق زیادی به گردن ما دارد امام زین‌العابدین(ع) و باشد که قبولمان کند این شهید زنده‌ی کربلا...


برچسب‌ها: امام سجاد, شهادت, کربلا
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم آبان ۱۳۹۵ساعت 16:9  توسط مسعود يارضوي  | 

لطیفه‌‌های ریزه میزه!

همینطوری سر گذری و به مناسبت هوای خوب تهران، خواستم ۲ تا لطیفه را برای مخاطب‌هایم بازگو کنم...

۱_«نیازمندی سر به آستان درگذشته‌ای والامقام گذاشت و حاجت برنده شدن در قرعه کشی بانک را خواست... یک روز، ۴۰ روز، ۱۰۰ روز، یکسال! منتظر ماند اما خبری از برآورده شدن حاجتش نبود که نبود.

یک شب شاکی شد و جزع و فزع بسیار کرد تا اینکه آن درگذشته والامقام را در خواب دید.

او به او گفت: عاخه آدم عاقل... اول برو توی آن بانک لعنتی، مثل بچه آدم خودت را معرفی کن، بعد یک حساب پس‌انداز باز کن... آنوقت بیا حاجت برنده شدن توی قرعه کشی را از من بخواه!»

۲_ «اسبی عرب‌تبار به سیرک تلفن کرد.

صاحب سیرک که گوشی را برداشت؛ اسبک بعد از سلام و احوالپرسی تقاضای شغل کرد!

صاحب سیرک گفت: نه آقا. ما اینجا خودمان هم زیادی‌ایم! الّا و لابد نمی‌شود که نمی‌شود.

اسب التماس کرد تا اینکه دل صاحب سیرک به رحم آمد.

گفت: قبول. حالا چه کاری بلدی اسب جان؟!


اسب گفت: دانشمند... دارم با تو حرف می‌زنم خو...!»

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم آبان ۱۳۹۵ساعت 11:33  توسط مسعود يارضوي  | 

غربت نفتی!

_ با آقای سعید رفتیم نمایشگاه «ایپاس»...

که بچه‌های ناجا هر ساله روبه‌راهش می‌کنند.

با بی‌تفاوتی رفته بودم و منطقاً اینجور جاها چیز خاصی نیست که چشمم را بگیرد. توی چپ و راست نمایشگاه، ملت یا مشغول گرفتن عکس‌های سلفی بودند و یا با غرفه‌دارهای خارجی شرکت‌های سکیوریتی حرف می‌زدند.

تا رسیدیم به غرفه جنگ‌افزارهای ناجا!

خدای من... گرینف و ۴۰ میلیمتری و چندتا کلاش را مثل موزه گذاشته بودند توی محفظه‌های شیشه‌ای.

و به جایش مدل‌های به‌روز شده M16 و تیربارهای انفجاری را در دسترس مردم گذاشته بودند. بعلاوه‌ی یک عالمه جلیقه‌های ضد‌گلوله‌ی نونوار و سبک، تجهیزات ضد انفجار، سلاح‌های اُپتیکی هوشمند و... که در اینجا و آنجای غرفه به در و دیوار آویزان بود و خودنمایی می‌کرد.

من ولی هاج و واج، مثل آدمی که توی یک میهمانی گنده کسی را نمی‌شناسد، کنار محفظه سلاح‌های قدیمی کِز کرده بودم.

چون نه آن آقاهای کت و شلواری را می‌شناختم که داشتند با حرارت، قابلیت تفنگ‌های جدید ناجا را برای بازدیدکننده‌ها توضیح می‌دادند؛ نه تفنگ‌های کج و معوجشان را و نه آنهمه چیزهای ژیگولی که به در و دیوار غرفه وصّالی شده بود را.

 احساس کهانت و نفت بودن می‌کردم.

یعنی واقعا مگر از آن روزها چقدر گذشته است که باید از فسیل بودنمان هم گذشته باشد و تبدیل به نفت شده باشیم!

اصلاً بیشتر از آن اسلحه‌های قدیمی؛ خوب‌تر بود شاید که ماها را می‌گذاشتند توی موزه و شیشه‌های آکواریومی.

که نه با کلاه‌آهنی رفیق بودیم، نه جلیقه ضد گلوله را می‌شناختیم و نه غیر از زیکو و تیربار گرینف و دشنه، بلد بودیم با چیز دیگری بجنگیم.

کِز کرده بودم و انگار که داشتم در لابه‌لای آنهمه خاطره، دنبال جای این تجهیزات نونوار و مدرن می‌گشتم.

که ژ۳ نامردتر است یا این تیربارهای انفجاری؟! که با جلیقه ضد گلوله هم می‌شود تند دوید یا نه؟! که این تفنگ‌های سری M نمی‌دانم چند‌ها! مثل کلاش خودمان سریع هستند یا نه؟!
و به اینکه این کلاه‌ها و جلیقه‌های ضد گلوله آیا می‌تواند آنهمه دلهره از اصابت تیر قنّاص یا تیرهای سمّی کلانکف را کم کند یا اینکه نه؟! آش همان آش است و کاسه همان کاسه؟!

***

نمایشگاه دارد تمام می‌شود و بچه‌های پلیس مردم را به سمت بیرون نمایشگاه هدایت می‌کنند.

من ولی هنوز میان آوار این‌همه تنفگ‌ها و تجهیزات جدید و ناشناس، دنبال خودمان می‌گشتم انگار.

نمی‌دانم ما ساده‌لوح بودیم که ولو با چنگ و دندان و اصلاً گاهی حتی بدون تفنگ... یا آنها که فکر می‌کنند تجهیزات نو و ژیگول می‌تواند معجزه خاصی در جنگیدن داشته باشد؟!

پ.ن: کسی فکر نکند منکر کارکرد تجهیزات هستم! دردم چیز دیگری بود انگار...


برچسب‌ها: ناجا, نیروی انتظامی, ایپاس, اشرار
+ نوشته شده در  شنبه یکم آبان ۱۳۹۵ساعت 15:34  توسط مسعود يارضوي  | 

زین بستند و لگام زدند و نقاب پوشیدند...

«اسب» نقش مهمی در برخی مصائب «عاشورا» دارد که مردم از آنجا که نوعاً با این حیوان آشنایی ندارند، به کُنه آن مصائب نیز راه نمی‌یابند.

و این، حقایقی درباره آن چند مصیبت عاشورایی است:

 

یکم: مردم اگر فرزند خردسال دارید و اسب‌های بزرگ و تنومند را از نزدیک ندیده‌اید، این قسمت را نخوانید...

اگر کسی به من بگوید یک سپاه اسب‌سوار به جمع تعدادی زن و کودک بی‌پناه و در حال فرار* حمله کرده‌اند، من که سالهاست آشنای اسب و سواری هستم، حتماً خواهم گفت پس تعدادی از بچه‌های آن جمع از ترس مرده‌اند.

جدای از این، اخیراً شنیدم علامه جوادی‌آملی هم بنا به سندی متقن فرمودند که از اطفال امام حسین(ع) فقط علی‌اصغر(ع) نبود که به شهادت رسید و کودکان دیگری هم از آن حضرت در صحرای کربلا به شهادت رسیده‌اند که تاریخ نوعاً خاطره‌ای از آنها ندارد.

و حکماً التفات دارید که آن فرزندان مقتول اباعبدالله(ع) نیز در صحنه جنگ شهید نشده‌اند چون تا زمان شهادت امام(ع) خطری اهل حرم را تهدید نمی‌کرده است.

مردم! کسی اگر ربط حرفم به «اسب» و «کودکان خردسال» و «فرار» را هنوز متوجه نیست، جرأت کند و یک بار کودکش را ببرد کنار یک اسب بزرگ، تنهایش بگذارد و برگردد...

و چندان سخت نیست که تصوّر شود همین اسب‌های قدبلند و تنومند که طبق یکی از مقاتل، گویا سپاه جرّار کوفه در استفاده از آنها سبقت می‌گرفته‌اند را، بر اهلبیت پیامبر(ص) تازانده‌اند و به گفته برخی مقاتل، با آنها به تعقیب مخدّرات و کودکان اهل حرم نیز پرداخته‌اند.

حتی اگر در این قضیه کودکی هم نمرده باشد، تصوّر اینکه اسبی تنومند به دنبال کودکی ۳ ساله و تشنه و داغ‌دیده می‌دود...

 

*اشاره به روایتی از یک مقتل که می‌گوید امام سجاد(ع) در عصر عاشورا و پس از هجوم دشمن، به مخدّرات و کودکان دستور داد: علیکنّ بالفرار...

دوم: مصیبت حضرت علی‌اکبر(ع) را شنیده‌ایم همگی... و اینکه در پُر نَقل‌ترین روایت می‌گویند او بر اثر شدت جراحت روی گردن مرکب افتاد. خون چشم‌های اسب را پوشاند و در نتیجه حیوان به سمتی دویدن گرفت. و دشمنان هم در آن لحظات یک به یک ضربتی بر پیکر فرزند حسین(ع) فرود آوردند.

این ماجرا با اینکه درست است اما قسمت‌های نادیده‌ای هم درون آن هست...

و آن اینکه اسب وقتی بلاصاحب می‌شود لزوما نمی‌دود و رَم نمی‌کند. و بالاتر آنکه چشم‌هایش ببیند یا نبیند اما اگر در مقابلش مانعی یا انسانی قرار داشته باشد از وی حذر می‌کند و در محاصره هم باشد اگر، می‌ایستد.

از این خصلت اسب و با توجه به روایات سایر مقاتل و مقتلی که می‌گوید علی‌بن‌الحسین(ع) در اثر شدت جراحت، نشسته بر روی گردن اسبش افتاد و فی‌النهایه پیکرش نیز پاره پاره شده بود، می‌خواهم نتایجی طبعی بگیرم مردم...

می‌توان فهمید که علی‌اکبر(ع) در میانه سپاه دشمن می‌جنگیده و هنگام ضعف در قتال نیز در محاصره بوده است. مرکب او هم با توجه به نکاتی که اشاره کردم؛‌ قاعدتاً پس از ضعف فرزند امام حسین(ع)، میان لشکر دشمن حیران مانده و حتی ایستاده بوده و علی‌اکبر(ع) نیز هنگام افتادن بر روی گردن حیوان، هنوز جان داشته است.

چه اگر شهید شده بود، حکماً بر زمین می‌افتاد و مرکبش هم اگر همراه با راکب خود دویده یا رَم کرده بود؛ دشمن نمی‌توانست آسیبی در حد مثله کردن به پیکر علی(ع) وارد بیاورد.

و این یعنی اینکه آن لشکر کوفیان، فرزند اباعبدالله(ع) را پس از ضعفش در قتال، از روی آسانی و ذره ذره کشتند و آنقدر ضربتش زدند که دیگر جایی برای اصابت شمشیر باقی نمانده بود. حالتی که مقتل از آن با «فَقَطَعُوهُ بسُیوفَهُم اِرباً اِرباً» یاد می‌کند.

 

و سوم: اسب اگر بر روی یک بدن تازانده شود، آن بدن یا هر چیز دیگر، ضرورتاً فقط لِه یا شکسته نمی‌شود...

چون دست و پای حیوان به سمت جلو و عقب پرش دارد و تنها به سمت زمین فشار نمی‌آورد.

از طرفی ساختار سُم اسب جوری است که بین دست و پای حیوان و زمین یا جسم زیر پا، ضربات سخت ایجاد می‌کند.

این دانسته‌ها آشکار کننده یک حقیقت است...

مردم! اسب اگر روی جسمی بر زمین‌افتاده تازانده شود، آن جسم تکه تکه می‌شود و تکّه‌هایش گاهی به اطراف هم پرتاب می‌شود.

می‌گویند دشمنان سیدالشهدا(ع) برای این مصیبت به اسب‌هایشان نعل تازه هم زده بودند...

 

*التماس دعا... و صلی‌الله علی‌الباکین علی الحسین

 

***
آدرس کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: عاشورا, اسب, اسیر, کودک
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۵ساعت 14:34  توسط مسعود يارضوي  | 

در شباهت ستاد برجام و اطرافیان احمدی‌نژاد

این متن پر از درد را امروز در کانال تلگرامم منتشر کردم و مایلم شما هم بخوانیدش:

***

از دست این جماعت به کجا پناه ببریم؟!
از «چهره‌هایی» که نمی‌پذیرند برجام بی‌دستاورد است، توی تیمشان جاسوس وول می‌خورد، تحریم‌ها اثر تعیین‌کننده ندارند، تهدید جنگ با قدرت نظامی دفع شده نه با برجام، خوشبینی به آمریکا بی‌تأثیر و زمینه‌ساز نفوذ است و...
و از «اطرافیانی» که از سال ۸۴ تا همین الآن متوجه اغلاط احمدی‌نژاد نیستند و با اینکه یکبار به او گفته بودند «شعیب‌بن‌صالح» و «مالک اشتر»! و نتیجه‌اش را هم بعد از ۸ سال با «دوستی با مردم اسرائیل» و «خانه‌نشینی» و «خلاف شرع و قانون» دیدند؛ اما حالا و بعد از نهی این موجود از حضور در انتخابات، باز هم او را «برادر مؤمن» و «عبدالعالیِ» رهبری می‌نامند...
این دو جماعت وجه اشتراک جالبتری هم دارند و آن اینکه حرف حق را نه پیش از تعیّن می‌پذیرند و نه بعد از آن. یعنی زمانی که گفته شد احمدی‌نژاد «کج‌رو و ناصالح برای حضور در انتخابات ۹۶» است و برجام هم «بی‌دستاورد» خواهد بود شروع به فحّاشی کردند و حالا هم که کوس رسوایی به صدا درآمده باز هم فحّاشی می‌کنند.

پ.ن: بر طبق بیان الهی در آیات ۲۰۹ تا ۲۱۱ سوره بقره، برخی پس از رؤیت براهین و ادلّه لغزش می‌کنند و در عین حال انتظار دارند خداوند دلایل تازه‌ای در اختیار آنها بگذارد اما این کار محال است (چون اختلاف بعد از علم محسوب می‌شود) و از آنجا که آن براهین، نِعم الهی محسوب می‌شوند، کفران‌کنندگان این نعمت‌ها گرفتار عذاب می‌شوند.

***

آدرس کانال تلگرام من:
@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: برجام, احمدی‌نژاد, روحانی, انحراف
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم مهر ۱۳۹۵ساعت 14:43  توسط مسعود يارضوي  | 

رسم بزرگی

این مطلب را امروز در کانال تلگرامم منتشر کردم و مایلم شما هم بخوانیدش:

*** 

جامعه ما این روزها یک گمشده دارد به نظر من... و آن‌هم «بزرگتر» و «رسم بزرگی» است.

می‌دانید مردم؟! قلندری و بزرگتر بودن، در فامیل یا در جامعه اصلاً هرکی هرکی نیست. بلدی می‌خواهد.
یعنی اینکه مثل آقاتختی باید باشی و یا اصلاً در حالت اکملش مثل همین حاج قاسم سلیمانی خودمان.
مابقی فِسانه است. یعنی مردم هرگز دنبال چینی بند زده نیستند که بعنوان «بزرگ» احترامش کنند و از او چیز یاد بگیرند.
یعنی نمی‌شود به مردم بگویی فلانی بزرگ است بعد مردم بشنوند که طرف کشته‌مرده‌ی ژولیت بینوش بوده...
بعد ببینند که بهمانی وسط خیابان دارد فحش‌های چاروادار به نظام می‌دهد و بعد هم که برای درمان سرطانش به آمریکا رفته؛ آنجا دارد برای تفریح با رفقا نان مکزیکی پخت می‌کند!
و یا همینطور بشنوند که هم‌قبیله‌ی دیگر فلانی و بهمانی هم بعد از یک‌عمر طرح شدن بعنوان منوّرالکفر و نقاش و این حرف‌ها، حالا از این می‌گوید که خسته شده‌ام و می‌خواهم بروم به سنجاب‌ها غذا بدهم!

*خلاصه عرضم این است که جامعه به آدم‌های بزرگ و به بزرگترهای دوست‌داشتنی نیاز دارد ولی تبدیل شدن این نیاز به بازار مکّاره چینی‌های بندزده؛ آنهم به قیمت منزوی شدن چینی‌های اصل یک ضرر بزرگ است.
 
 
آدرس کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi

برچسب‌ها: شجریان, آغداشلو, کیارستمی
+ نوشته شده در  یکشنبه چهارم مهر ۱۳۹۵ساعت 12:47  توسط مسعود يارضوي  | 

فتوّت‌نامه

خُنُک آن پارسا مردی که...

.

.

.

.

.

.

.

.

که دو تا زن دارد و ۱۲ تا بچه.

با شش، هفت تا کلفت خانه‌زاد که بچه‌ها و سور و سات خانه را رتق و فتق می‌کنند.

با ملک و املاکی در حدّ «خوار نشدن لوطی» و هفت، هشت‌تا نوچه‌ی پاپتی و خراب که نمک‌گیرش شده‌اند.

پاتوقش گاهی مسجد جامع است و راسته‌ی بازار و قهوه‌خانه‌های قدیمی و گاه وقت‌های همیشه هم بشود توی روضه‌ی اباعبدالله(ع) پیدایش کرد. که پابرهنه و خاکی... مثل گداگشنه‌ها یک گوشه نشسته است و برای سالار زینب اشک می‌ریزد.

مشروطه‌خواه و برنو بدوش... با زخم‌های قدیمی جوش خورده روی تنش که یادگار ناموس‌پرستی و روزگار تفنگچی بودنش در مسیر «آسید روح‌الله خمینی»اند.

توی بقچه‌ی تنها‌ئیش پر باشد از عکس‌های نگاتیو تا خورده و خراب و گرد گرفته که لای ورق‌های مفاتیحی کهنه جا خوش کرده‌اند.

و یک قرآن قدیمی که جلدش با پته‌های کرمان پیچیده شده باشد. با چند تا ته مانده از یک تفنگ و یک دشنه.

توی وسایلش را که می‌گردی؛ آن زیرها و توی گوشه‌موشه‌ای که به عقل جن هم نمی‌رسد چندتا سیگار دست‌پیچ و یک فندک زیپوی بنزینی قایم کرده باشد. برای وقت‌های تنهایی‌اش!

و همان دور و اطراف، دست‌خطش را ببینی که احیاناً ارث و میراث زن سومی را هم پیش‌پیش جدا کرده و بنچاق‌ها را به نامش زده... مرد است دیگر!

که یک مادیان سپید هم توی روستا داشته باشد. با یال‌هایی بلند که «آقا» را که می‌بیند شیهه بکشد و سم به زمین بکوبد و اسمش هم «نیکی» باشد.

که جز به «آقا» به هیچکس سواری ندهد و با بچه‌های قد و نیم قد آقا هم مهربان باشد.

توی گنجه‌اش که می‌گردی یک عالمه جنس آنتیک هم ببینی... گرانقیمت و باکلاس و حتی زیرخاکی که هرکدامشان مثنوی هزارتا خاطره‌ی کوچک و بزرگ‌اند. ولی او با حسّ مالکیتی بچگانه، اما دوست ندارد که جلوی چشم باشند.

دنیایش نه گذشته‌های مشروطه‌خواهی و جنگ... که همین لحظه‌های الآن باشد.

که یک کتاب جدید‌تر بخواند، که فراخنای غروب خورشید به تنهایی خودش، تبعیدش کند، که بس که آدم‌ها حرف‌هایش را نمی‌فهمند، غریب شده باشد و درست در همین لحظه غربت، دارد انگار احساس می‌کند آن کلفت و بیست و چند ساله‌ی وَرپریده‌ی خوش سر و زبان هم بد نیست که مامان چهارم بچه‌ها باشد.

که وقتی زن و شوهرهای جوانِ کتک‌کاری کرده می‌آیند خانه‌اش برای حلّ و فصل و آشتی؛ نصیحتشان کند اما وقت رفتن، شوهر را کنار می‌کشد و یکی می‌خواباند زیر گوشش...و بعد با غیظ می‌گوید: «دیّوث... غلط کردی که دست روی زنت بلند کردی! خبر نداری امانت است؟!» و بعد هم تهدیدش کند که یک بار دیگر از این غلط‌های زیادی بکنی؛ می‌دهم روزگارت را سیاه کنند و سیبیل‌هایت را دود بدهند سگ‌توله...!

و کشته مرده و پناه بسیجی‌ها و طلبه‌های جوان محله هم باشد و مثل یک پدر مهربان، هوایشان را همه‌رقمه داشته باشد.

عشق سیدعلی خامنه‌ای هم کنج دلش باشد و بچه‌هایش با اول کلمه‌ای که زبان باز می‌کنند؛ کلمه «علی» باشد.

لوطی و با مرام و عشق جوان‌ترها هم که نمی‌شود، نباشد...

که با اینکه زن و بچه دارد و به پر سالی رسیده؛ ولی توی کوچه اگر دعوا بشود؛ همه می‌دانند که «آقا» اگر بیاید، معرکه یا به آشتی کنان ختم می‌شود یا به قمه کشی و خونریزی و پزشکی قانونی و این حرف‌ها!

که سر و سرّی هم با یتیم‌های محله و فامیل داشته باشد و یادش نرود باید پدری کند برایشان.

و حتی اگر شده بَبَیی بشود و اصلاً حتی عوعو کند که یتیم‌ها خوششان بیاید... که «آقا» هم روز قیامت شرمنده مولا علی(ع) نباشد.

کفنش را داده باشد با آب زعفران، دعانویس کرده باشند و وصیّتش هم لاک و مهر شده همراه با پلاک و چفیه‌های خونی یادگار جنگ و شال عزای محرم، همگی توی صندوقچه اتاقش آماده باشند. که توی صحرای محشر دست خالی نماند.

و شب‌ها هم راحت خوابش نبرد...

برخیزد و با عبای قدیمی آبا و اجدادی، خانه را دوره کند. روی بچه‌ها را بپوشاند، سری به کتاب‌های خطی نیم‌خوانده‌اش بزند، گاهی سر به آغوش بلند دیوار بگذارد و نماز شب هم بخواند.

وقتی هم که می‌خوابد، قیافه‌اش مثل احمق‌ها نباشد. مثل یک بچه بخوابد و بیدار که می‌شود اشتهایش حسابی باز باشد.

اهل دورهمی با کوچک‌ترها هم باشد... یعنی که بچه‌های رفقا و قوم و خویش و یتیم‌ها را پنجشنبه‌شب‌ها دور خودش جمع کند.

بهشان وعده بدهد که فردا می‌رویم شکار (اما از نوع حلالش) و بعد هم کشتی می‌گیریم.

به دخترک‌ها هم قول عروسک‌بازی و بازی رستم و رودابه را بدهد.

بعد هم برای بچه‌ها از دیوان حافظ و سعدی شعر بخواند. در حالیکه درد زخم‌های مشروطه‌خواهی‌اش عود کرده است انگار...

گاهی وقت‌ها که گردش و تفرّج می‌رود؛ لم بدهد و سیخ‌های کنجه و کباب را یکی یکی بزند بر بدن... و بعد هم کوه و تیراندازی. طوری که هیچیک از پسرهایش به گرد پایش هم نرسند.

طرف‌های عصر هم که شد با خانم‌ها برود گشت و گذار... یکی یکی البته! برای اینکه عدالت باید رعایت بشود.

و دست آخر هم مگر می‌شود نقل مردی و لوطی‌گری و باعشقی وسط باشد اما پای «شب» دوباره به میان نیاید؟!

که مرد با شب، حسابی باید رفیق و ایاغ باشد.

یعنی همه که خواب رفتند؛ مناجات امیرالمؤمنین را بخواند، مرهمی روی زخم‌های کهنه‌اش بگذارد، خرج و مخارج یتیم‌ها و تازه عروس و دامادهای فامیل را کنار بگذارد، نماز شبی بخواند و پنجشنبه‌ها هم که جای خود دارد.

که بساط دعای کمیل باید پهن باشد... و بعد هم گریه‌هایی به پهنای صورت...

برای آن دوتا دست رشیدی که توی کربلا از تن جدا شدند و داغش انگاری سینه‌ی تمام مردهای عالم را سوزانده است.

و حرف آخر اینکه...

خُنُک آن پارسامردی که میان اشتغالات عروس هزارداماد دنیا اما دل از امام زمانش نبرّد و مردتر و بامرام‌تر از رهبرش را هم اگر دید، سلامش برساند...

 

والسّلام...


برچسب‌ها: مرد, فتوّت, لوطی, خانواده
+ نوشته شده در  شنبه بیستم شهریور ۱۳۹۵ساعت 16:23  توسط مسعود يارضوي  | 

از کمین لحظه‌ها

_ هیچوقت حال این آدم‌هایی که می‌روند قنّادی و «کیک یزدی» می‌خرند را نفهمیدم...!

برادر من... خواهر من... آدم باید برود قنادی برای خریدن رولت و نان خامه‌ای و دسر. نه برای کیک یزدی عاخه!

 

 

_ توی گرگ و میش خانه دارم خون‌های دلمه شده‌ی زخمم را می‌شویم و به خودم می‌پیچم!

نه از درد...

که از نامردی... از نامردی آن دو تا یابوی موتورسوار که خوردم به موتورشان ولی مثل چندتا موش کثیف فرار کردند.

فرارشان هم هیچ دلیلی غیر از بی‌مروّتی نداشته حکماً! چون نه سرشان داد زدم، نه افتادم روی زمین و نه مثل عادت مألوف عوام، پشت سرشان فحش چاروادار دادم!

یعنی کلاً همیشه همینطور است... که نامردی بیشتر از زخم، آدم را می‌سوزاند.

حالا من مانده‌ام و چند هفته دوری از تمرین و استخر!

خیالی نیست ولی...

 پ.ن: غیر از یکی دو تا زخم دردناک، طور خاصی نشدم شکر خدا. ولی همان که گفتم... امان از نامردی!

 

 

_ از خواب که بیدار می‌شوم؛ همه چیز به نحو مرموزی آرام است...

شک برَم می‌دارد که نکند مرده‌ام و این سبکی مال جدا شدن روح از جسم باشد.

اصلا شاید آرامش قبل از زلزله است.

شاید هم مریضی باشد. مثل وقت‌های قبل از گلو‌درد و مسموم شدن.

هیچکدام نبود ولی... فقط شب را آرام خوابیده بودم... بدون اشرار، بدون دغدغه، بدون درد... همین.

 

 

_ آدم باید به قول گارسیا مارکز، توی طویله هم اگر زندگی می‌کند ولی جنتلمن باشد.

و خانمی و آقایی از وجناتش ببارد. فیه تأمل...

 

 

_آخ... از آنهمه حرف‌هایی که سر المپیک تلمبار شده روی دلم و به کسی هم انگار نمی‌شود، گفتشان.

به جهنم!

آقایان فکر می‌کنند ما فقط سیاست بلدیم...


برچسب‌ها: المپیک, موتور, مرد, درد
+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 9:44  توسط مسعود يارضوي  | 

قهوه‌خانه‌ای در مسیر «عبور»

 خودمانیم ها...

۱۰ سالی هست که با نشان و بی‌نشان آمده‌اید توی این قهوه‌خانه شیشه‌ای و استخوانی سبک کرده‌اید.

مهمان شده‌اید و نشسته‌اید، سیگاری گیرانده‌اید (بلا نسبت خانم‌ها) و احیاناً فحشی به زمین و زمان و دولت هم حتی داده‌اید!

اشکی ریخته‌اید، خندیده‌اید شاید و بعد هم چای دیشلمه‌تان را زده‌اید و دست آخر بعضی‌هایتان مثل کفتر جلد، پاسوز این مغازه مانده‌اید و بقیه هم حاجی حاجی مکه...

می‌روید و می‌آیید و سر راه هم قهوه‌چی تنهای این دکان زهواردررفته را؛ هریک به نوعی نواخته‌اید.

یکی‌تان احوال می‌پرسد، دیگری تعریف می‌کند، یکی بد و بیراه چاروادار می‌گوید، یکی هیچی نمی‌گوید! و نفر بعدی هم می‌آید و تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی‌اش را برای من می‌گوید.

اینهمه سال آزگار...

توی این قهوه خانه صدها مجله سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشی و امنیتی! برایتان خریدم و هر روز صبح زود گذاشتم روی میز که بخوانید.

خواندید و بعد هم دیزی چرب و چیلی‌تان را گذاشتید روی همان مجله‌های بیچاره و با نان تیلیت کرده، زدید بر بدن!

و باز رفتید...

البته توقعی هم نبود، بمانید. اینجا که «مهمانخانه جامائیکایی» دافنه دوموریه نبود. دکانی قدیمی و دود گرفته در کوچه پس‌کوچه‌ی بازار مکاره روزگار بود با مردی قهوه‌چی که دلش کنار گذشته‌ها جا مانده است.

کسی که به همدردی‌هایتان «اِی‌وَل» داد، به فحش‌هایتان خندید و پشت سر آنهایی هم که قهر کردند یک کاسه آب ریخت و همین.

برای آمدن‌هایتان چای قندپهلو با نعلبکی آورد و برای رفتن‌هایتان هم «خیر پیش» گفت.

خودمانیم ها...

برایتان هم پدر بودم هم مادر!

چه وقت‌هایی که دست‌هایتان را گرفتم و با خودم تاتی تاتی بردم... که میان هیری ویری روزگار نکند خاری به پایتان بشیند.

که نکند توی دعوای فتنه ۸۸ آلوده شوید، که درک کنید خانمانسوزی مواد و اعتیاد را، که آن احمدی‌نژاد نامرد! و این برجام ننه‌ببخشید! را بهتر بشناسید. و دستتان را گرفتم که بفهمید دیوث‌بازی در دولت اینها، کار یک لحظه در دولت آنهاست!

و چقدر وقت‌هایی که به جای یک تشکر خشک و خالی یا یک لوطی‌گری دلبرانه، اما بی‌تفاوت رد شدید و این قهوه‌خانه را به حال خودش گذاشتید... ولی بعد دوباره آمدید و مهمانم شُدید.

و چقدرتر اینکه جدای از پدری و مادری، بیشتر هم شاید بِهِتان ربط داشتم و نفهمیدید. یا شاید بعضی‌ها هم متوجه شدند اما همان بهتر که به روی مبارک نیاوردند.

یعنی اصلاً گاهی که توی پستوی قهوه‌خانه می‌چرخم و رفت و روبش می‌کنم! شک برم می‌دارد که نکند اینجا اصلاً یک قهوه‌خانه ساده نبوده باشد!

شوخی که نبود... حرف ۱۰ سال آزگار عمر یک آدم و چند آدم دیگر است. که از جاده‌ای یکسان عبور کردند.

خودمانیم... خدایی خاطرتان را خیلی می‌خواستم و برای همین درِ این قهوه‌خانه همیشه باز بود و عید و محرم و جمعه و پنجشنبه نداشتیم.

یعنی نه جاذبه سحّار اینستاگرام و گوگل‌پلاس؛ توانست مرا از دم گذاشتن چای و جور کردن سور و سات این قهوه‌خانه قدیمی منصرف کند و نه حتی تلاطم و پایین و بالای زندگی شخصی‌ام.

و این یعنی اینکه هیچوقت دلم به پایین کشیدن کرکره‌ی اینجا رضا نداد.

و در تمام این لحظه‌ها باز هم برایتان هم پدر بودم هم مادر...!

حالا و بعد از «عبور» اینهمه سال؛ منهای جوان‌ترهایی که گاهی می‌آیند اینجا و بجای چای دیشلمه، موکا و کاپوچینو طلب می‌کنند! اما شما مشتری‌های پاسوز قهوه‌خانه کمتر اینطرف‌ها پیدایتان می‌شود.

یکجورهایی انگار فکر می‌کنید بزرگ شده‌اید و اصطلاحاً هرکدامتان باید درگیر زندگی و تلگرام خودش باشد. و قهوه‌خانه بی قهوه‌خانه!

احیاناً سه، چهارتا بچه کاکل زری هم دارید و بعضی‌هایتان هم حکماً خیلی چیزها را کنار گذاشته‌اید و اصلاً شاید به قول قدیمی‌ها: یک آدم دیگر شده‌اید.

نقلی نیست اصلاً...

حتی برای منی که شاید به احترام پدری و مادری، حق دارم که همین الآن بخاطر این اعتقادات غلط چنان با پشت دست بخوابانم توی دهنتان که حظ کنید!

و بگویم: اصلاً گور بابای این قهوه‌خانه... غلط می‌کنید که تغییر کرده‌اید...

ولی بخدا نقلی نیست! همین که بهتان خوش بگذرد و خوب باشید و هماهنگ؛ خودش برای قهوه‌چی خسته‌ی این قهوه‌خانه و مجله‌ها و حرف‌هایش خیلی‌ست انگار.

که دوستتان داشت و با همه نامردمی‌ها و تغییراتی که کرده‌اید ولی هنوز هم گاهی غصه‌تان را می‌خورد.

مواظب خودتان باشید بچه‌های من!


برچسب‌ها: روزمرگی, قهوه‌خانه, وبلاگ, سیاست
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 18:33  توسط مسعود يارضوي  | 

دردهای روان‌تنی!

مرد را دردی اگر باشد خوش است...

خستگی‌های سر و کله زدن با دروغ و راست‌های برجامی سعیدخان لیلاز از یک طرف، دردِ تنی که چند روز است در عین ورزش شدید اما استراحت خوب نداشته و درد گلو هم از طرف دیگر...

کشان کشان ولی خودم را به قرار با آقای سعید می‌رسانم و با هم قدم می‌زنیم.

شاتوت می‌خوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم.

من ولی خسته‌ام و دارم درد می‌کشم... و در همین حال، منِ دومی هم هست که پا به زمین می‌کوبد و دلش گردش و ویندو شاپینگ و رفیق‌بازی بیشترتر! می‌خواهد.

بالام‌جان... آخه با یک دست که نمی‌شود چندتا هندوانه را برداشت.

شب به هر مکافاتی هست می‌رسیم خانه.

بعد از عادات معهود ما ایرانی‌ها در شبانگاهان؛ خواب که نه...! دوباره انگار روی *شیابجانگ می‌روم.

درد و خستگی و التهاب کله و گلو به هم ساخته‌اند و دارند کارم را می‌سازند به حساب خودشان.

و انگار نه عسل افاقه می‌کند، نه غذای آب‌پز و نه کشش‌های مدام دست و پا برای کاهش درد. قرص هم که نمی‌خواهی، بخوری!

باید بسازی بالام جان... بعضی وقت‌ها اصلاً قرار نیست چیزی خوب بشود و التیام پیدا کند. مرد بی‌درد را هم که باید سر تخته بشورند.

و دوباره بعضی خاطره‌های خاص خودشان را می‌خزانند کنار لحظه‌هایت.

همیشه چند نفر هستند که یک مرد آنها را نکشته است...

 

*شیابجانگ: میدان مبارزه‌ی تکواندو


برچسب‌ها: مرد, درد, بی‌دردی
+ نوشته شده در  دوشنبه یکم شهریور ۱۳۹۵ساعت 14:59  توسط مسعود يارضوي  | 

سید خانم

_ «سیدخانم» مادر شهید «جواد شاعری» و البته والده مکرمه آقارضای شاعری، دوست عزیز ماست.

ندیده‌ام حاج خانم را... جز چندتا عکس و گفته‌ها و نوشته‌های همیشگی رضا درباره صبر و صفای مادری که فقط طی ۱۰ سال ۴ نفر از عزیزانش را هم از دست داده.

نقل است که حاج خانم سر نعش پسر شهیدش هم گریه نکرده و جلوی رخدادهای کوبنده‌ی متواتر نیز مثل کوه ایستاده است.

سیدخانم را ندیده‌ام ولی احساس ارادتمندی شدیدی به این عاقله زن دارم.

یعنی یک‌جورهایی نمی‌دانم همه ما چقدر به امثال سیدخانم‌های این مملکت دوست‌داشتنی وابسته‌ایم و مدیونیم بهشان...؟!

مادرهایی که شیربچه‌هایشان را فدای اسلام و ایران کرده‌اند و حالا هم با یک دنیا مادری و ظرافت، «ننه سادات» صهبای کوچک می‌شوند و دل به مهر دخترکی ۳ ساله می‌بندند.

جدای از اینکه من و همه رفقایی که سیدخانم را می‌شناسیم دلخوش به دعای معروف اوییم که گاهی می‌گوید «روزگارت الهی روزگار باشد»...

خواستم یادی کنم از مادرهای عزیز شهدای این کهن بوم و بر و برای سلامتی و طول عمرشان از همه التماس دعا داشته باشم.

 

پ.ن: اصلاً بهانه بود شاید...

هم اینکه این روزها دلتنگ مادربزرگ خودم شده‌ام که او هم مادر شهید بود و سیدخانمی برای خودش.

و هم اینکه دیروز با اوس‌جواد و صهباخانم رفتیم بستنی‌خوری و چندقدمی پیاده‌روی کردیم.

و بهانه برای اینکه بگویم بعد از آن انتقام سختی که از چشم‌های صهبا گرفتم، حالا یکجورهایی با هم خوب‌تر شده‌ایم و دخترک اقلا حاضر است حضور یک چریک خسته را هم در کنار خودش تحمل کند و برایش لبخند بزند!


برچسب‌ها: شهید جواد شاعری, سیدخانم, مادر
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:54  توسط مسعود يارضوي  | 

در نبود آینه‌ها

_ راستش این است که من به ذره ذره‌ی این تصویر و حال و هوایش حسودی می‌کنم...

 

یعنی برای ما که اینطوری نبود!

مادر که همان اول تکلیفش را روشن کرده بود! شهید بشوی حلالت نمی‌کنم.

از ترس مادر توی کوچه لباس عوض می‌کردیم و اِنقدر درباره خانه نیامدن‌های چند روزه دروغ گفته بودیم که بهانه‌هایمان دیگر ته کشیده بود.

قرارگاه و معاونت هم اوضاع بهتری نداشت.

به دلمان ماند یک‌بار، یک‌نفر قرآنی بردارد و لحظه‌های رفتن، بگیرد بالای سرمان.

خودمان هم عادت کرده بودیم انگار...

چند ساعت مانده به لحظه‌های رفتن... یکی دمخور کفترهایش می‌شد، دیگری دنبال جور کردن چاخان جدید برای جیم شدن از دانشگاه بود، آن یکی پی‌جوی راست و ریس کردن تعویق خواستگاری‌اش می‌شد، بعضی‌ها توی نمازخانه قرارگاه، زیارت عاشورا می‌خواندند و چندتای دیگر را هم می‌بایست توی قهوه‌خانه‌های دود گرفته‌ی شهر پیدا می‌کردی.

که لحظه‌های رفتن اقلاً یک چای دبش زده باشند و سیگاری گیرانده باشند.

و همین چیزها بود که ریختمان را هم حتی تغییر داده بود و راستش اینست که خیلی‌هامان شباهتی با آدم توی این عکس نداشتیم.

اصلاً شاید به همین دلیل بود که نه قرآن و خدا به همراهی در کار بود و نه احساسی که آدم‌ها فکر می‌کنند اینطور لحظه‌ها باید باشد.

ما جوان‌هایی با محاسن خوش‌فرم و پیراهن‌های تمیز رو انداخته و سرِ پایین و با اخلاق پُر حجب و حیا نبودیم.

یعنی دلمان می‌خواست، باشیم ولی نمی‌شد...

مدام خوابمان می‌آمد و چشم‌هایمان به قول شما دوتا کاسه خون بود. تکلیف اخلاقمان هم که به خاطر فحش‌هایشان روی کانال بیسیم و تهدید مدام بریدن سرهایمان، روشن بود.

کله‌هایمان را هم تا مرز تراشیدن کوتاه می‌کردیم، بس که صبح و شب وسط خاک و خُل و درخت‌های گز غلت می‌خوردیم.

و هرکس که می‌دیدمان فکر می‌کرد یا احمقیم یا ناموس‌باز و الوات!

لباس‌هایمان هم رنگ و رو رفته و جورواجور بود. یکی شلوار جین، دیگری شلوار آمریکایی. یکی مثل بچه‌ی آدم. حتی کت و شلواری هم داشتیم... که جیب خشاب را می‌بست زیر کتش.

حسودی می‌کنم چون آرامش این تصویر هم حتی هیچوقت دور و اطرافمان را نگرفت.

بگذریم اصلاً.

اینجا هنوز هم هوا که تاریک می‌شود؛ دلهره خودش را می‌خزاند کنار لحظه‌های آدم.


برچسب‌ها: اشرار
+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 10:40  توسط مسعود يارضوي  | 

آدم فضایی

این متن و عکسش را در صفحه اینستاگرامم منتشر کردم و البته مایلم که شما هم بخوانید و ببینید:

***

راستش را اگر بخواهید، ما چند تایی که توی ایران «غواصی آزاد» را بصورت حرفه‌ای انجام می‌دهیم؛ شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نباشیم. (البته کاری به SpearFishing ندارم و کشتن ماهی‌ها برای تفنن را هم اصلاً نمی‌پسندم)

و باز از بین ما ۴، ۵ تا هم شاید فقط یکی، دو نفر کار عکاسی زیر آب را هم در حین غواصی آزاد انجام می‌دهیم.

کاری صعب و در نگاه اول غیر ممکن که به نظر من جز با عشق و هدف و اجازه شرعی کسی مجاز به انجام آن نیست... توانایی و تجهیزات و کاربلدی و اعتماد به نفس هم که به جای خود!

بگذریم...

این مقدمه لازم بود تا بهتر بدانید چرا وقتی بچه‌های سرویس ورزشی رسانه‌ها سراغم را نمی‌گیرند و چرا وقتی خانه هنرمندان تهران به من و عکس‌هایم اجازه نمایشگاه نمی‌دهد و چرا وقتی مدیر کل اداره عکس یک خبرگزاری حاضر نمی‌شود عکس‌هایم از زیر دریاهای ایران را منتشر کند چون به قول خودش حاوی اطلاعات خاصی نیستند...!

چرا دلگیر و عصبانی می‌شوم و احساس همان موجود فضایی را پیدا می‌کنم که یک روز به یک سیرک در یکی از شهرهای زمین تلفن کرد و بعد از معرفی خودش، درخواست شغل داشت... صاحب سیرک گفته بود که الّا و لابد نمی‌شود چون به قدر کافی کارمند داریم.

خلاصه از موجود فضایی اصرار و از صاحب سیرک انکار تا اینکه دلِ گنده‌ی آقای مدیر به رحم می‌آید و می‌گوید قبول...! حالا چه کار بلدی آدم‌فضایی جان؟!

و آدم‌فضایی، از خودش شرمگین شد که چرا به زمین آمد و چرا تلاش کرد تا به زبان زمینی‌ها حرف بزند و چرا... و گوشی را گذاشت و با سفینه‌اش راهی سیاره‌ای دیگر شد.

 

*پ.ن: این عکس را یکی از تجربه‌های خوب عکاسی‌ام در زیر آب می‌دانم که جز با توجه لایزال خداوندی ممکن و میسور نبود.

موقع غواصی به سمت نور که چرخیدم، ماهی‌ها انگار در تشعشع آفتاب نیمروزی دریای فارس به رقص آمده بودند.

(و البته حکما حواستان هست که «تعریف از خود» با «گفتن واقعیت‌ها» دو تا چیز کاملاً متفاوت است)


برچسب‌ها: غواصی آزاد, ماهی, عکاسی زیر آب, دریا
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 16:36  توسط مسعود يارضوي  | 

از اوضاعی که روبه‌راه نیست

_هرکار می‌کنم چیزی نگویم، نمی‌شود...

دست از دویدن می‌کشم و جلو می‌روم. به آقاهه می‌گویم: برادرجان این بچه‌ی خوش‌استعدادت را اجازه می‌دهی با توپ بزرگ شوت بزند؛ دست و پای بچه خراب می‌شود و دست آخر آسیب می‌بیند ها...!

مرد اما با یک بی‌تفاوتی تمام عیار «هوم»ی می‌گوید و مشغول ادامه فوتبالک بازی با پسرش می‌شود.

و من هم از یک طرف بیزار می‌شوم از این خیرخواهی بی‌ثمر و از طرف دیگر هم دلم به حال کودک می‌سوزد که مطمئنم استعدادش هرز می‌رود و مثل خیلی‌های دیگر باید قربانی کم‌فهمی جامعه از چیزی بنام «استعدادیابی آناتومیک» شود.

قضیه اما فراتر از این حرف‌هاست...

مثلاً داریم با حسن و حسین توی راسته‌ی ولیعصر قدم می‌زنیم و دارم برایشان از طرز انتخاب همسر و «ازدواج» حرف می‌زنم.

می‌گویم آقاجان همه‌ی قضیه که قیافه و دین‌داری که نیست. یک چیزهای اولترا مهم‌تری هم هست که در قدیم، مادرها تشخیصشان می‌داده‌اند. حالا اما چون دیگر کسی این علوم و فنون را بلد نیست؛ خودتان باید آستین همت را بالا بزنید.

برایشان حدیث می‌خوانم، به فلسفه برخی ضرب‌المثل‌های پیرامون ازدواج اشاره می‌کنم و خلاصه کلی حرف‌های دیگر...

دست آخر ولی کار به ناراحتی و اعتراض و بگومگو می‌رسد. اصلاً کم مانده بود کتک‌کاری هم بکنیم بخاطر حقایقی که آقایان نمی‌دانسته‌اند و بلد نبوده‌اند و حالا هم نمی‌خواهند با آنها کنار بیایند!

تازه قسمت خوشمزه ماجرا این بود که آقایان فقط حرف‌هایم را درباره جماعت اناث شنیده بودند و اگر آنچه را که درباره ذکور و چیزهایی که یک مردِ مناسب ازدواج باید داشته باشد را می‌دانستم و نگفتم که حکماً هیهات بود!

تمام این حرف‌ها را گفتم که عریضه‌ای باشد خدمت امام زمان(عج)... که آقاجان لطفا به این زودی‌ها تشریف نیاورید.

یعنی به نظر من اوضاع اصلاً مناسب آمدنتان نیست.

این آدم‌ها وقتی در مقابل چند تا «حقیقت» ساده، اینچنین می‌ایستند و عصبانی هم حتی می‌شوند؛ با تعالیم شما چه خواهند کرد را اصلاً نمی‌دانم.

خلاصه از ما گفتن قربانتان بروم. نیایید که با همین مثال‌های خیلی ساده هم حتی می‌شود اثبات کرد که اوضاع برای ظهور اصلاً روبه‌راه نیست.


برچسب‌ها: ازدواج, زن, مرد, فوتبال
+ نوشته شده در  شنبه دوم مرداد ۱۳۹۵ساعت 12:53  توسط مسعود يارضوي  | 

چاردیواری

_ امام جماعت اداره‌مان می‌گوید: آقای یارضوی من وقتی با شما دست می‌دهم احساس می‌کنم...

(به جای مابقی حرف‌هایش سه نقطه گذاشتم چون بعضی چیزها نوشتنی نیست، فهمیدنیست)

خلاصه دلم سوخت برای خودم!

 

_ دقت کرده‌اید درخت «ناروَن» می‌توانست اسم قشنگ‌تری داشته باشد و مثلاً همه درخت «بارون» صدایش کنند؟!

ولی خب دیگر... معلوم نیست کدام پدرآمرزیده‌ای جای یک نقطه را در یک کلمه عوض کرد و بارون بامسمّا تبدیل شده است به ناروَن بی‌مسمّا!

 

_ عاغا ما «ساکن طبقه وسط» هستیم. و انصافاً آسایش نداریم از اینهمه التماس و خواهش و درخواست همسایه‌ی طبقه بالایی از ساسان‌خان، نوه کوچکشان برای رقصیدن!

ماجرا به همین سادگی است که گفتم...

خب عاخه برادر من، خواهر من... با ۳۰۰ بار ساسان‌ساسان گفتن و بشکن زدن و نی‌ناش‌ناش کردنِ تا صبح علی‌الطلوع که بچه‌ی شیرخواره به رقص درنمی‌آید.

اصلاً رقص که مثل شنا نیست که ذاتی باشد. اکتسابی است برادر من. یعنی بالاخره خَرنَدادیانی، عَکَدمی خرگوشی، چیزی برای آموزش این کار ابهانه نیاز است خب...

خلاصه سر جدتان لطفا بی‌خیال رقصیدن ساسان‌خان بشوید و این وجیزه اگر به گوشتان می‌رسد، به ما جماعت پرولتر که از صبح تا شب درگیر سر و کله زدن با حمقای اصلاح‌طلب و پایداران گور به گور شده هستیم و وقت خواب هم باید خرخره اشرار نکشته را توی خواب بجویم، رحم کنید.

 

_ مسافرت می‌کنیم...

با پِلِی استیشن ۴ آقای سعید

بدون سوارکاری

با دعواهای شدید مبنی بر اینکه «چرا زن نمی‌گیری؟!»

بدون بیلیارد و رفیق‌بازی اضافه

با تأسف فراوان برای ندیدن کوه‌های پرخاطره‌ی جوپار به دلیل غبارگرفتگی هوا

بدون هیچ تفریحی که آدرنالین لازم را در خون آدم ترشّح کند

و با یک عکس خوشگل با محیاخانم و فاطمه خانم

هنوز در این فکرم که خوش گذشته است عایا؟!

 

_ به طرف می‌گویم: این کوه‌ها را می‌بینید...؟! ربط مسلمی به من دارند و من هم به آنها. خوبتر نگاهشان کنید لطفا. می‌خواهم بعداً راجع بهشان برایتان حرف بزنم.

با بلاهتی شبیه به...! «حتماً»ی می‌گوید و مشغول ادامه خوش و بش و لذت بردن از اتمسفر جوّ گیری می‌شود.

توی ذهنم می‌گویم: خودتی! و برایم مثل روز روشن است که نه می‌پرسد، نه یادآوری می‌کند و نه اصلاً حتی یادش می‌ماند.

خیالی نیست... به قول رفقای لُر: هرکی سی خودش!

می‌فهمید ملت؟! درد نبودن و بی‌رنگی‌ات توی لحظه‌های مهم آدم‌ها را...

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۵ساعت 15:53  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر؛ تفنگ و دشنه و چفیه(۳) _ ماه رمضان

_ «ماه رمضان» برای خانه‌ای که بوی تفنگ و دشنه و چفیه در آن می‌پیچد اسلوب خاص‌تری دارد. مثل خانه‌ی ما...

وقت افطار همگی باید با هم نماز بخوانیم... به امامت خودم!

پسرها جلو و خانم و دخترها و کلفت‌ها هم عقب سر پسرها.

سه، چهار سالی یکبار، قبلِ رمضانی می‌دهم برای دخترها چادرنماز گلدار و صورتی ببرّند.

که با مقنعه‌های توری‌دار و روبنده‌های اصیل قجری، وقت نمازشان بپوشند.

و به پسرها هم یکی یک سجاده نماز کوچک با تسبیح و عطر یاس و چندتا پوکه‌ی کلاش هدیه می‌دهم.

نماز جماعت ما هم رنگ و بوی خانه‌مان را دارد.

حمد و سوره‌ای آهنگین... با همان صوت قدیمی پدری... از حنجره‌ای خسته و بیتاب؛ و عبای ارثی آبا و اجدادی هم که جای خود دارد.

برای رعایت حال دخدرها، همان نماز مغرب را فقط می‌خوانیم و تمام که شد؛ سفره افطار باید پهن باشد.

لَم می‌دهم سر سفره و دخدرها را به ردیف می‌نشانم کنار خودم.

برای کلفت‌ها و پسرها و خانم؛ سری تکان می‌دهم که یعنی شروع کنید! سر تکان دادنی که البته حساب احترام و شوخی‌اش برای خانم خانه جداست.

افطار دخدرها ولی با خودم است...

خرماها را خودم بهشان تعارف می‌کنم و خودم هم برایشان از نان و پنیر و گردو، لقمه می‌گیرم.

خرماهای کوچک و لقمه‌هایی کوچکتر از خرماها... که دخترانگی شاه‌دخترها به اندازه حتی همین یک لقمه‌ی گنده هم خَش برندارد. شیطنت می‌کنم و گاهی انگشت اشاره‌ی پینه‌بسته را فشار می‌دهم روی لبهایشان. که زمختی دست جنگ‌رفته و شمشیر زده و تیر انداخته، ممزوج بشود با حسّ و حالشان.

با اخم به پسرها می‌گویم: «بسم‌الله» که یادتان نرفته...؟! که یعنی به دخترها هم گفته باشم «بسم‌الله» یادتان نرود.

افطار که تمام شود و نماز عشا را هم که بخوانیم، اهالی خانه باید کم‌کم کاسه کوزه را جمع کنند تا همگی مهیّای احیا بشویم.

خانم و دخدرها خودشان با هم می‌روند همین مسجد سر کوچه. که هم نزدیک باشد و هم اینکه راه‌انداختن کاروان نسوان توی کوچه و خیابان خوبیَت ندارد!

من و پسرها هم که باید برویم «مسجد جامع»...

سرِ راه، یک توک پا سری به کوچه «ظلمتُ نفسی...» می‌زنیم. پاتوق گاری‌های رنگ و رو رَفته‌ای که شب‌های قدر، کنار هر مسجدی شاید پیدا می‌شوند و اوستاکریم می‌خواهد که رزقشان را در شب‌های احیا بفرستد.

که پسرها ساندویچ و جگر و فلافل بزنند توی رَگ... که برای شب‌بیداری نازنین شب قدر جان داشته باشند.

به مسجد که می‌‌رسیم، دوست دارم اوسارشان را باز کنم که هرجور راحتند عشق کنند... خواستند دل به قرآن و هوای مصفای شبستان مسجد جامع ببندند و نخواستند هم بروند بازی کنند و احیاناً دل به دخترکی مؤمنه و چادری ببندند و اصلاً حتی عاشق بشوند.

عاشق بشوند و به این بهانه تمام شب قدر را با خدا پچ‌پچ کنند... که رضا بدهد وقت بزرگسالی با همان دخترک چادرمشکی خاص! ازدواج کنند.

بهتر از این که خاطره شب‌های قدر برای پسرک‌ها اینهمه رنگارنگ و پر از بوی ساندویچ و زولبیا و تصویری از رقص یک چادر مشکی توی باد باشد؟!

خودم هم سلّانه سلّانه می‌روم بین پیرمردهای شب‌بیدار و کنار یک ستون یا در تاریکی یک رواق گم می‌شوم.

با تسبیح شاه‌مقصود و عبا و مفاتیح ورق‌ورق شده‌ای کهنه که بوی خون و مشروطه‌خواهی و باروت از تمام لحظه‌های مناجاتش می‌تراود.

راهی به سمت بهشت باشد اگر، فقط از آن ۱۰۰ رکعت نماز قضایی که عوام‌الناس در شب‌های قدر می‌خوانند، نیست؛ که از این مفاتیح کهنه و بوی خون و باروتش هم...

حالا دمادم سحر است... پسرها از راه نرسیده خواب رفته‌اند و مثل لشکر شکست‌خورده هرکدامشان یک سوی خانه به خواب رفته‌اند.

خانم و کلفت‌ها روی پسرها را می‌پوشانند و دخترها را به زور بیدار نگه می‌دارند که روزه‌شان بی‌سحری نشود.

به چشم‌های شب‌بیدار و صورت گل‌انداخته‌ی دخترها که نگاه می‌کنم، غیظم می‌گیرد که شبِ قبل، تهِ دلم از چشم‌چرانی پسرها خرسند بوده‌ام...!

دارم به این فکر می‌کنم کدام سگ‌توله‌ای جرأت کرده به صورت روبنده‌دار دخترهای من و پِت پِت چادرشان توی دست‌های باد خیره شود؟!

اذان که می‌شود، بچه‌ها نماز را خوانده و نخوانده روی سجاده‌ها خوابشان می‌برد.

حالا حتی کلفت‌ها هم رفته‌اند، بخوابند و فقط من و خانم بیداریم.

رتق و فتق خانه که تمام می‌شود؛ خانم مثل همیشه عبا و مفاتیح و بقچه‌ی ته‌مانده‌های تفنگ و دشنه و چفیه و قطار فشنگ را برایم می‌آورد.

خودش عبا را روی شانه‌هایم می‌اندازد و حالا دیگر خانم هم حتی تنهایم می‌گذارد.

و باز من می‌مانم و آوار تنهایی و خاطره‌ها... و من مانده‌ام و تماشای تمام راه‌های نرفته‌ای که یک روز می‌بایست، می‌رفتمشان ولی نشد که نشد.

آسمان از دور، دوباره به خون نشسته است.

گرگ و میش خونبار صبح از زمان قتل شاه لب‌تشنه‌ی کربلا تا حالا، همیشه انگار با مفاتیح و شمشیر و تفنگ و بوی باروت یک عالمه حرف دارد.

زیر لب سلامی هم عرض می‌کنم. که «صبح» رمز گذاشته است بین ما نوکرهای گشنه‌گدایِ خانه‌زادِ عاشق با سالار زینب(س)...

حالا دیگر من هم خسته‌ام... یواشکی خودم را می‌خزانم به کنج یکی از اتاق‌های خانه. سرم را روی شانه دیوار می‌گذارم و سعی می‌کنم، بخوابم.

 

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه

_ پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) _ شب عید


برچسب‌ها: پدر, مرد, تفنگ, رمضان
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم تیر ۱۳۹۵ساعت 11:53  توسط مسعود يارضوي  | 

مهربان‌ترین تنهای دنیا

به نام خدا و با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد

_ تا چند روز دیگر، «حَقُّ الْحَقيق» متولد می‌شود... و چشم بشریّت روشن.

در ضربآهنگ روزهای شکوه‌انگیز آینده، کسی پا به عرصه‌ی گیتی می‌گذارد که مهربان‌ترین تنهای دنیاست.

که در امن‌ترین جای دنیا، در خانه‌اش شهید شد اما با جگری پاره پاره به قاتل که همسرش بود، گفت: زودتر از اینجا برو تا دستگیرت نکنند...

تا چند روز دیگر چشم دنیا به جمال و جلال سرداری روشن می‌شود که مظلومیتش در روز ساباط و جریان پذیرش صلح با معاویه، از مظلومیت سیدالشهدا(ع) در روز عاشورا هم بیشتر بود.

رمضان‌المبارک انگار شتاب دارد برای تماشای چهره‌ی نوزادی که جان رسول خدا(ص) و عزیز فاطمه(س) بود اما در گذر ایام غدّار، آنچنان بی‌یار و یاور می‌ماند که سجّاده از زیر پایش می‌کشند و یاللعجب که «مذّل المؤمنین» خطابش خواهند کرد.

کسی می‌آید که حقد و کینه‌های بدر و خیبر، قبل از آنکه در روز عاشورا بر پیکر ۷۲ نفر فرود بیاید؛ او را یک تنه هدف گرفت.

تا چند روز دیگر کسی می‌آید که شتر جملیان را پی کرده بود ولی تهمت صلح‌خواهی و ترس از جنگ، جانش را فسرد.

نیمه‌ی رمضان، هدیه‌ای از بهشت با خود می‌آورد.

اما دشمنان دین خدا هم تحفه‌ای از روم آورده‌اند... که اگر بر زمینش می‌ریختند، زمین سوراخ می‌شد و اگر بر شکم گاو می‌مالیدند، خون از پستان حیوان می‌چکید.

زهری که جعده باید به امام عشق بخوراند و جهانی را از خنکای سایه‌سار او محروم کند.

تا چند روز دیگر کسی به دنیا می‌آید که امیرالمؤمنین(ع) به واسطه او به خدا تقرّب می‌جست و در میدان جنگ و سیاست به او دلگرم بود.

در شتاب این ثانیه‌ها و دقیقه‌ها امام مجتبی(ع) می‌آید تا عشق را و تنهایی را و «شهادت در شهادت» را مظلومانه و یک‌تنه معنی کند...

 

*منابع:

_ روایت و احادیث شیعه

_ کتاب صلح امام حسن(ع)

_ زیارت امام حسن(ع) در روز دوشنبه

_ صحبت‌های استاد رجبی دوانی پیرامون شخصیت امام مجتبی(ع)

 

***

همین مطلب در کانال تلگرام من:‌

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: امام حسن, امام مجتبی, کریم اهلبیت
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۵ساعت 15:58  توسط مسعود يارضوي  | 

چاردیواری

_ یعنی مطمئنم که این اتفاق، توی تمام دنیا فقط برای من یکی می‌تواند، بیافتد.
که داری فهرست نمره‌های تلفن همراهت را ورق می‌زنی... که یک هو یک توت از درخت بالاسر، تالاپی می‌افتد روی صفحه‌ی تلفن و شماره‌ی آدمی که نمی‌خواهی را می‌گیرد!

 


_ احساس نبودن چیز خیلی بدیست...
اینکه باشی ولی نباشی. و یک تقلّای مبهم را در تمام فرم و محتوای رفتار دیگران ببینی که دانسته و ندانسته می‌خواهند با شکم‌های گنده جلویت بایستند که نباشی! و اگر هم سایه‌هاشان کوچک و بی‌هنر است؛ پاک‌کن بدست، هست و نیستت را محو کنند و خلاص.
انگاری مثل اشرار باید حذف بشوی. یا اینکه مثل ساده شدن‌های ریاضی باید فاکتور گرفته شوی.
بدی‌اَت هم حتی. چه برسد به خاطره‌هایت، عکس‌هایت و نوشته‌هایت.
و در گیر و دار این احساس بد، بعضی مخاطب‌های این قهوه‌خانه‌ی قدیمی هم مدت‌هاست نه برای عبورخوانی و مخاطب شدن که برای خواندن بیانیه‌هایشان و برای معرفی بیشتر و بهتر شریعتی و مرادی و فلانی و تبلیغ پِیج بهمانی می‌آیند اینجا و حالا هم اعلام کرده‌اند که دیگر نمی‌خواهند، بیایند!
خوش گلدی... خیالتان راحت که سنگرتان خالی نمی‌ماند.

 


_ پیش‌خبر: عاغا ما داریم چکّه‌ی سوم «پدر، تفنگ و دشنه و چفیه» را با عنایت به ماه مبارک رمضان می‌نویسیم ها...
پ.ن: یه عمره از عبارت «پیش‌خبر» متنفرم. یه چیز دیگه به جاش اختراع کنین خو!

 


_ بعد از یک عالمه فکر و دودوتا چارتا و نوشتن و خط زدن و توضیح و غیره؛ یک تحلیل با اسم و عکس خودم می‌نویسم...
یاروها با دیدن تصویرم، به تواتر زیرش کامنت گذاشته‌اند که این که بچه‌اس که... برو عمو! بذا سرد و گرم روزگار رو بچشی بعد... بذا بزرگ شی بعد...
نه اینکه بخواهم بگویم بعضی جدیدالاسلام‌ها و پیرمردها این حرف را به امیرالمؤمنین(ع) هم می‌زدند اما این را می‌خواهم، بگویم که همین حرف‌ها را گوش نکردید که به روز روحانی و برجام و ترکان گرفتار آمدید...


_ مادر شهید عزیز مدافع حرم توی حرف‌هایش گفته است که بچه‌ام رغبت چندانی نداشت اما هرجا که می‌رفت خواستگاری و خانواده‌ی دختر می‌فهمیدند پسرم به دلیل کارش ممکن است شهید شود؛ فی‌الفور جواب نه! می‌دادند...
*عریضه: خاک عالم به صورت دو دستی توی سر شما و امثال شما با این اسلام قجری‌تان.
الآن یعنی خوبتان شده...؟! که با یک آدم معمولی وصلت کرده‌اید و مثل گاو هُلِشتاین دچار زیستی در گستره‌ی استراحت و زاییدن و مستراح و مرگ هستید؟!
الآن یعنی شماها که بعد از آن نه! هر روز ظهر، نماز اول وقتتان را می‌خوانید و بعد هم با کباب تابه‌ای عوامانه‌تان منتظرید حاج‌آقا که از قضا پروستات هم دارد؛ از اداره بیاید، خیلی همه چیز برایتان ردیف شده است؟!
الآن شماها که با بچه‌های پاسدار و بسیجی وصلت نمی‌کنید چون ممکن است شهید بشوند؛ خیلی برایتان گلهاچه‌گل شده که در حالت خوبش مجبورید چند سال زندگی معمولی را تحمل کنید و دست آخر هم اگر بر اثر تصادف، بیماری مقاربتی یا سرطان نمرده باشید؛ باید توی خانه سالمندان بر اثر بیماری تکرر ادرار زحمت را کم کنید؟!
و نه عشق گرم و گیرایی، نه زیبایی خاصی، نه محبت شورانگیزی، نه خاطره‌ی عمیقی و نه هیچ و نه هیچ...
خدا مرگتان بدهد که غیرت و شرف و چشم و رو هم خوب چیزیست...


*رونوشت: به ابراهیم حاتمی‌کیا که توی فیلم معناگرای بادیگاردش، دختر حاج حیدر هم نمی‌خواست که خطر شهادت، همسر آینده‌اش را تهدید کند و کارگردان محترم هم تا آخر فیلم نه تنها جوابی به این تمنّای غلط نداد که اینطور نشان داد که شهادت یک تمام شدگی است برای آدم‌های وامانده و فسیلی که دوره‌شان هم البته دیگر گذشته!

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 14:22  توسط مسعود يارضوي  | 

به سوی تو

_ می‌گویم من که شهره آفاق جهانم به گناه‌کاری و عوام زدگی ولی عاقا این ماجرای «گریختن» توی ماه شعبان، خیلی به نظرم عمق دارد ها...

یعنی به لحاظ منطق ریاضی و تحلیلی، اینکه هم در صلوات شعبانیه و هم در مناجات نازنین شعبانیه، این عبارت «گریختن» (فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْك در مناجات شعبانیه و مَلْجَأِ الْهارِبین در صلوات شعبانیه) مؤکداً و با ضمائمش آمده؛ به نظرم زیادی مهم است.

که البته غور در معانی ماه‌های رجب و شعبان و رمضان، نشان می‌دهد که یحتمل بعد از استغفار و بخشش ماه رجب، وقت پناه آوردن و گریختن به دامان الهی است و حکماً بعد از استغفار و بخشش و پناه آوردن نیز وقت ضیافت سر می‌رسد.

فرایندی معقول که به ترتیب در رجب، شعبان و رمضان هبوط کرده است و در ادعیه و مناجات‌ها نیز سررشته‌هایش را مثل مروارید توی دریا، برای اهلش پراکرده‌اند.

البته جدای از اینکه ان‌شاءالله شما خوب‌ها و ما بدها همگی میهمان واقعی بخش فینال و آن ضیافت دوست‌داشتنی هم باشیم در ماه مبارک رمضان؛ اما ناگفته پیداست که نه آن استغفار و بخشش، نه گریختن‌های این روزها و نه ضیافتی که منتظرمان است، بی‌مهر علی و آل علی نه وجودی دارد نه حتی ارزشی.

به گریختن‌های ماه شعبان برگردم...

در پی‌نوشت همین معنا، البته مرحوم دولابی هم فکر می‌کنم صحبت‌ها و مثال‌هایی را درباره ماجرای گریختن به درگاه الهی دارند که تأکید می‌کنند خیلی خوب است و نافع است و این حرفها...

و از اینها هم که بگذریم، لامسّب معنایش هم خیلی قشنگ و دوست‌داشتنی است.

همین که به سمت کسی که دوستش داری، دچار «هربت الیک» بشوی...

حالا که اینکه گریختن از چه چیزی به چه چیزی هم بحث دیگریست فکر می‌کنم!

 

پ.ن: ما که رندیم و گدا ولی انصاف هم نبود به این زیبایی‌های نازنین اشاره نکنم.

اشاره از آن رو که به روایت ما لات‌ها و معتادها و گشنه‌گداها؛ رجب و شعبان مقدمه رمضان نیستند شاید... که هر سه‌شان مقدمه‌ی محرم ارباب‌اند...

چه محرم و تاسوعا و عاشورایی می‌شود آن که در اقتفای بخشش و گریختن و میهمانی خدا رسیده باشد.


برچسب‌ها: رجب, شعبان, رمضان
+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 15:2  توسط مسعود يارضوي  | 

خفه شو...!

«خانه هنرمندان» بعد از چند ماه انتظار، یک «نه» درشت چسباند زیر درخواست نمایشگاهم. بی هیچ توضیح و تفصیلی.
خب می‌دانید...؟! سرشان شلوغ بوده لابد. کسی مثل من باید درک کند که آقایان و خانم‌های شورای داوریِ خانه، مشغول رتق و فتق برگزاری یک در میان نمایشگاه‌های گردآوری پوستر، پرتره مجسمه‌سازهای فلان سمپوزیوم در حین کار مجسمه سازی، نقاشی‌های بچگانه پیرزن‌های فلان انجمن خیریه، عکس‌های تئاترهای دور همی پایتخت و نمایش تابلوهای اروتیک در فرم و محتوا هستند.
و برای همین شش، هفت گالری خانه هنرمندان در طول تمام ۹ ماه آینده وقت ندارند پذیرای عکس‌های من از زیر دریا باشند.
نمی‌خواهم، بگویم عکس‌هایم جام جهان‌بین است ولی همین بس که آقایان و خانم‌های شورای داوری، حکماً اول با ولع تصاویر ارسالی‌ام را دیده‌اند که بفهمند زیر دریای فارس چه خبر است و چه شکلی است و بعد یک‌هو یادشان آمده که عِه...! این عکس‌ها با «هنر جدید»ی که توی ذهن ماست هم‌خوانش نیست! پس ارزش نمایش را هم ندارد.
هم‌خوانش نیست چون من هنگام غواصی دنبال صورت برزخی هنر مدعی مدرنیته نمی‌گردم و دوربین‌هایم را از ثبت پرتره خرماهی و سگ‌ماهی و کوسه ماهی منزّه نگه داشته‌ام.
و کارهایم از نظر آقایان و خانم‌های شورای داوری خانه هنرمندان، ارزش نمایش ندارد چون عکس‌های من فقط روایت نور و لند آرت‌های دست ساز و پریشانی ماهی‌ها در زیر آب است نه روایت چیز دیگر.

*پ.ن: می‌بینید چه اتحادی با هم دارند...؟! از یک طرف مادام و موسیوهای شورای داوری خانه هنرمندان نمی‌گذارند مردم ایران بدانند در زیر آب‌های نیلگون دریای فارس چه خبر است و چه زیبایی‌های دِگری هم در جهانِ ایرانی و اسلامی ما وجود دارد... از یک طرف هم مشاور رئیس‌جمهورمان، می‌رود مقاله می‌نویسد که مردم ایران عقب‌مانده‌اند چون دغدغه عکاسی از عمق دریا را ندارند!

 

***

همین مطلب در کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: خانه هنرمندان, عکاسی زیر آب, غواصی
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 11:47  توسط مسعود يارضوي  | 

در میان دریا و آدم‌ها

به پسرکی مهربان که ۲ ساعت تمام توی نمایشگاه درباره دریا و طوفان و ماهی‌ها و خدا با هم حرف زدیم و او صبح فردا تمام این حرف‌ها را بدون یک کلمه کم و زیاد برای دوستانش تعریف کرده بود...

 

_ هر آدمی با داشته‌ها و هنرهایش در تعاملات اجتماعی تعریف می‌شود.

اما بعضی وقت‌ها این داشته‌ها از نظر مردم شمایلی غریب دارد انگار. و برای همین آن تعامل اجتماعی هم غریب می‌شود شاید...

زیاد به این سؤال جواب می‌دهم که تا حالا توی دریا کوسه دیده‌ای؟!

بازه‌ای از کودک ۸ ساله تا پیرمرد ۸۰ ساله این سؤال را پرسیده‌اند از من...

عکس‌هایم از زیر آب برای بعضی‌ها خیلی جذاب است و برای بعضی‌ها هم هیچ جذابیتی ندارد انگار!

مثلاً همین خانم مامان! باورتان می‌شود اگر؛ تا بحال یکبار هم نگفته بیا ببینم زیر دریا چه غلطی می‌کنی؟!

یا مثلاً حسن‌آقا و آقای حمزه و آقای فرهاد... نمی‌دانم پیر شده‌اند یا جوان مانده‌اند و از روز اول هم اعتقاد داشتند این اسب‌سواری‌ها و دریازدگی‌های من در واقع یک نوع «شامورتی بازی» است؟! که اینهمه درباره غواصی و دریا با من حرف نمی‌زنند؟!

باورتان می‌شود اگر؛ یکبار هم تا حالا نگفته‌اند تو چطوری بدون تانک هوا می‌روی پایین غواصی؟! موج دریا چرا نمی‌بردت؟! اصلاً حوری دریایی واقعیت است یا افسانه؟! (می‌دانم که فکر می‌کنید افسانه است...) و یا مثلاً بده عکسهایت را ما هم ببینیم...

من تا حالا ۱۰ بار به دور و بری‌هایم گفته‌ام:‌ آقاجان من راز چرایی بیشتر بودن اجر شهادت در آب را فهمیده‌ام به نظر خودم... چون توی خواب‌هایم هنگام غواصی مجبورم بر خلاف خواب‌های روی خشکی! طی طریق کنم و این یعنی اینکه روح در آب حرکتی کند دارد... و این دور و بری‌های محترم یکبار هم بابت این کشف جدید با من حرف نزده‌اند.

و در این میانه البته هستند کسانی که توی ارتباطاتمان؛ درباره دریا و ماهی‌ها و غواصی، دیالوگ می‌کنند و مشتاقانه می‌گویند و می‌شنوند... تا حدّی که پر شور و نشاط، از میانه گالری‌های عکسهایم هدیه‌هایی را هم حتی با افتخار تقدیمشان می‌کنم.

آدم‌هایی که توی نمایشگاه، هرکدام با چند عکس خاص، ارتباط می‌گیرند و گاهی از خودت هم بهتر دریا و لحظه‌ی مضبوط در تصاویرش را روایت می‌کنند.

آدم‌هایی که مثلاً کارشان غواصی توی سواحل کارائیب بود و گفته بودند باورمان نمی‌شود خلیج فارس به این قشنگی باشد.

و در گیر و دار آدم‌ها انگار هنوز هم دریاست که بیش از همه با من حرف می‌زند...


برچسب‌ها: دریا, غواصی, فارس, عکاسی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۵ساعت 16:50  توسط مسعود يارضوي  | 

نیروی انتظامی و آن ویدئوی بد!

تازگی‌ها ویدئویی توی شبکه‌های اجتماعی نشر یافته که در تصاویرش؛ بچه‌های ناجا دارند چند تا از اوباشِ دستگیری را با چک و تودهنی و ناسزا توی یک شهر –که نمی‌دانم کجاست؟!- می‌گردانند و حتی برگ درخت به خوردشان می‌دهند و مجبورشان می‌کنند بع‌بع کنند!

رفقای خوبم... این اوباشِ دستگیری حتی اگر جرم تجاوز به عنف و قتل و محاربه با ولایت فقیه هم داشته باشند اما این رفتارها، رفتارهای صحیحی نیست.

«زندان‌بانی اسلامی» یا به عبارت بهتر زندان‌بانی شیعی به هیچ وجه چنین رفتارهایی را برنمی‌تابد و من معتقدم بخاطر تأثیر و تأثر ظاهری و باطنی همین اشتباهات گاهی وقتی هم هست که نیروی انتظامی کشورمان علیرغم مجاهدت عمده فرماندهان و افسران و سربازانش؛ اما گاهی توفیق لازم را ندارد. گاهی نمی‌تواند از برنامه‌هایش، خواسته‌هایش و پرسنلش دفاع کند و گاهی هم هزینه‌هایی مثل «ستار بهشتی» یا «لکنت در اجرای طرح‌های امنیت اخلاقی» را به نظام تحمیل می‌کند.

رفقای عزیزم، حقیقت این است که این رفتارها و کارهای دیگری مثل «انتشار عکس‌های بی حجاب فلان خانم فعال سیاسی» و «گذاشتن میکروفون توی اتاق خواب فلان مسئول کشوری»؛ همگی «اشتباه» است و هرگز «رویه» نیست و نظام اسلامی هم اثبات کرده که به قاعده‌ی ذره‌ای با آنها موافق نیست.

و منهای این اشتباهات، یقیناً اگر عملکرد مجاهدانه‌ی ناجا و رشادت‌های امثال سیدنورخدای موسوی (شهید زنده‌ی ناجا) نبود، ای بسا که الآن خاک بخش‌هایی از ایران اسلامی به توبره رفته بود و این امنیت مثال‌زدنی را هم نداشتیم.

ما توی ناجا بسیجی‌ها و فرماندهان مخلصی داریم که پانچوی بارانی را چتر می‌کنند تا پسرکی فال‌فروش از ضرب باران آزرده نشود، بچه‌های با عشقی داریم که با چفیه و عکس آقا و قرآن و ذکر یازهرا (س) مدافعین حرم شهرها و مرزهایمان می‌شوند و بسیجی‌هایی در نیروی رشید انتظامی هستند که برای حفظ امنیت مردم و به عشق سیدعلی‌آقای خامنه‌ای؛ حتی جلوی «اَجنّه» و اشرار غولتشن ۲ متر و چند سانتی متری هم ایستادند و خوفی به دل راه ندادند.

اسلام به ذات خود ندارد عیبی

هر عیب که هست از مسلمانی ماست...

***

همین مطلب در کانال تلگرام من:

@masoud_yarazavi


برچسب‌ها: ناجا, نیروی انتظامی, اسلام, شیعه
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 14:35  توسط مسعود يارضوي  | 

در خاطره‌ی آهوها

تربیت‌شدگان مکتب امام(ره) همین‌اند دیگر... چه می‌شود کرد؟!

که مثل امام رضا(ع) مهربان‌اند و ضامن آهوها هم می‌شوند...

یکی سیدعلی‌آقای خامنه‌ای خودمان است که ضامن آهوهای سرخه‌حصار می‌شود و شهرداری تهران را مجبور می‌کند طرح میلیاردی‌شان را تغییر بدهند و ۱۶ ماه دوباره‌کاری کنند تا آهوهای منطقه آسیب نبینند.

یکی هم می‌شود مثل سردار شهید ناظری، فرمانده تفنگدارهای دریایی سپاه... که ضامن آهوهای جزیر فارور شد و توی خشکسالی و گرما و حتی از شرّ شکارچی‌ها مواظبتشان کرد که آب، توی دل آهوها تکان نخورد.

اگر مکتب امام(ره) نبود...


برچسب‌ها: ضامن آهو, امام رضا, رهبری, سپاه
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 8:29  توسط مسعود يارضوي  | 

تفنگ سر پُر

دردناک‌ترین لحظه‌ی تنهایی مرد؛ وقتی است که بعد از یک دعوا یا درگیری؛‌ مجروح و خسته، به خانه می‌آید و زیر آوار تنهایی، خودش مشغول تیمار زخم‌هایش می‌شود.

این تراژدی اما مرحله‌ی نازل‌تری هم دارد گویا...

وقتی که یک مرد، بعد از بازی پِینت‌بال، مجروح و خسته و درب و داغان، باید با زخم‌ها و تنهایی‌اش بسازد.

خاصّه‌تر آنکه پرچم‌بیار معرکه‌ی تیمش بوده است و ددمنش‌های تیم مقابل پیکر پاکش را از فاصله ۲ متری و بر خلاف قوانین بازی به رگبار هم بسته‌اند.

باید با خستگی‌هایش بسازد بس که داد و فریاد کرده است و عوض همه از این سنگر به آن سنگر خودش را پرت کرده است.

همینطور توی گرگ و میش غمبار خانه، دندان‌هایش را با غیظ روی هم می‌ساید بس که می‌خواست با قنداق تفنگ پِینت‌بال یار تیم روبه‌رو را نقش زمین کند ولی نکرد، که می‌خواست با لگد، سنگر مهاجم نفوذی را روی سرش خراب کند ولی نکرد. که می‌خواست خون کثیف بچه‌های تیم مقابل که مثل زن‌ها بازی می‌کردند را بریزد ولی نتوانست.

و باز هم می‌غرّد که چرا پِینت‌بال اینهمه بازی کثافتی است؟! که وقتی گلوله‌هایت تمام می‌شود؛ نه نارنجکی، نه دشنه‌ای، نه تفنگ بر زمین‌مانده‌ی شهیدی و نه حتی فحش ناموسی...

که باید فرار کنی به سمت درب خروجی و بچه‌های نامرد تیم مقابل هم مثل یک سیبل متحرک، به گلوله‌ات می‌بندند.

توی این تنهایی بعد از جنگ، اقلّ کم طوطی معروف داش‌آکل هم نیست که دائم حالی‌اش کنی: «مرجان عشقت منو کشت»!

خانه هم گریه‌اش گرفته است انگار...

این غرّیدن و زخم‌های نشسته بر روح آدم، همیشگی است شاید.

توفیری هم ندارد که توی هشتادان و بردسیر و ایرانشهر جنگیده باشی یا توی حاشیه‌ی اتوبان ستارخان و با تیرهای ژلاتینی.

همیشه چند نفر هستند که یک مرد آنها را نکشته است...


برچسب‌ها: پِینت‌بال, مرد و پسر قاطی, مثل زن‌ها
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 15:20  توسط مسعود يارضوي  | 

این درد کهنه...

_ این متن را امروز در خروجی کانال تلگرامم منتشر کردم و دوست دارم که شما هم بخوانیدش.

 

***

 

_ آقای «مسئولان نظام» را اتفاقی می‌بینم. دوستش دارم بنده‌ی خدا را.

میان حال و احوالپرسی پای ماجرای احتمال وقوع «فتنه اقتصادی» و بحث «فرار یا مهاجرت شبه موسویانی» بعضی‌ها را وسط می‌کشم و توی همان چند دقیقه توضیح می‌دهم که این احتمالات به نظر من ضریب وقوع بالایی دارند.

می‌گوید: هماهنگ کنید یک جلسه با هم بگذاریم...!

و من بهتر از خودش شاید می‌دانم که از صلب و رحم کثیری از این جلسه‌ها هیچ مولودی خارج نخواهد شد.

عزم رفتن که می‌کند، تقریباً مطمئنم همان لحظه دکمه‌های شیفت+دیلیتش را گرفت و حرفهایم را یادش رفت.

چون شاید حرف‌هایم به زعم او نه درست بود نه مهم...

درست مثل سال 91 که پشت تلفن به او گفتم: «به نظر ما آقای هاشمی یقیناً کاندیدای انتخابات است» اما او پاسخ داد: نه آقا! پیر شده و نمی‌آید.

و درست مثل سال 84 که همین برادر عزیز داشت توی یک جمع خودمانی می‌گفت «دعا کنید احمدی‌نژاد را ترور نکنند» و من در گوش دوستم گفتم «این مردک دارد منافع آمریکا را پیش می‌برد. چرا اساساً باید ترورش کنند»؟!

 ***

آدرس کانال من در تلگرام:

@masoud_yarazavi

 


برچسب‌ها: تحلیل صحیح
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 17:30  توسط مسعود يارضوي  | 

چشم‌هایش

بعد از یکسال و چند ماه خواهش و التماس... اوس‌رضای شاعری بالاخره راضی شد «صهبا»خانم را بیاورد اداره که ببینمش.

دخترک شاه‌نشین آقا‌رضا که عکس و تعریف هنرهای ریخته از هر انگشتش را چندباری شنیده بودم و احساس می‌کردم منِ دومی مچاله و خسته میان من و صهبا هست که باد صبای چشم‌های صهبا، مثل بهار می‌وزد و مشک‌فشانش می‌کند.

و دخترک آمد...

با آن انرژی سحّارش... دست در دست اوس رضا حالا نشسته بود مقابل من.

صبح را با چه عشقی برایش گل سر پارچه‌ای خریده بودم.

صهبا، آن هارمونی شکوه‌انگیز که قسم می‌خوردم چیزی جز مهربانی و لبخند نمی‌توانست با خودش داشته باشد ولی در مقابل من چیز دیگری بود انگار.

اخم کرده بود و در فراخنای رنگ چشم‌هاش؛ نه تنها اثری از من نبود که یک عالمه بی‌تفاوتی درونشان موج می‌زد.

صهبا داشت به یک چریک خسته؛ اخمالو و برّ و برّ نگاه می‌کرد و لمس حالت تهوّعش از دیدن خستگی و خنده‌های این آدم – که به نفیر هیولا شباهت بیشتری می‌داد- کار سختی نبود برای من.

باید از این چشم‌ها انتقام خودم، حسّ خوب مرده‌ام و هدیه‌ام را می‌گرفتم...

و فرصت انتقام، چند ساعت بعد، وقتی که صهبا بعد از گردش توی اداره و خوش و بش با همکاران خانم! حسابی سر دماغ آمده بود و در حال گاز زدن کیکی خوشمزه بود، ردیف شد.

دیگر برای من نه آن هارمونی شکوه‌انگیزش را داشت، نه پر از راز بود و نه برای چشم‌هاش عمقی باقی مانده بود.

بابا و مامانش کنارش ایستاده و مثل نگهبانان مونالیزا؛ مشغول رتق و فتق صهباخانم بودند.

یک‌هو با صدای بلند، طوری که همه بشنوند، گفتم: «صهبا پول کیکت را داده‌ای»؟!

چشم‌های قشنگ خندانش را خوف برداشت و با اخمی دوباره زُل زد به من.

رضا که هنوز پی به نیت شوم من نبرده بود، با خنده گفت: نه دخترم! عمو شوخی می‌کنه...

ولی من نه عموی صهبا بودم نه شوخی می‌کردم... صهبا باید تقاصش می‌داد.

دستم را کردم توی جیب کت رضا و رو به صهبا دوباره گفتم: صهبا اگر پول کیک را ندهی از بابا می‌گیرم ها...

دخترک، بغض‌آلوده و متوهم، «نه» کوچکی گفت.

اشرار داشتند وارد کشتارگاه می‌شدند انگار...

یقه رضا را گرفتم و چسباندمش به دیوار... گفتم: یالا پول کیک صهبا را بده... یالا!

و صهبا زد زیر گریه و التماس کنان و مضطر، از همان چریک خسته که ارزش لبخند را هم نداشت؛ می‌خواست که پدرش را رها کند و بیخیال باج و خراج کیک نیم‌خورده بشود...

رضا و همسرش هاج و واج ما دوتا را نگاه می‌کردند.

صهبا از گریه غش رفته بود و اشک‌هایش گلوله گلوله می‌غلطیدند روی گونه‌هایش.

و من... مثل شمرهای تعزیه...

توانسته بودم چشم‌های قشنگ صهبا را به اشک بنشانم.

و اعتراف می‌کنم که ریه‌هایم را از لذت هوای تازه‌ی این جنایت پر کردم و احساس بد صهبا نسبت به خودم را نفس کشیدم.

دخترک خوب قصه‌ی ما که گویا بعد از این تراژدی هم حسابی شکایت مرا به بابارضایش و احتمالا به درگاه خدای لایزال کرده؛ حالا حکماً درون ذهنش و تا همیشه تصویری از یک آدم بدطینت خبیث دارد که البته زورش از بابارضا هم حتی بیشتر است و هر لحظه ممکن است مثل باد صرصر بوزد به لحظه‌های قشنگ زندگی‌اش.

آدم بدی از هم‌قبیله‌های داش‌آکُل و دیو و دلبر که روزگاری صهبا را دوست داشت و می‌خواست عمویش باشد ولی...

 

پ.ن اولی: چندباری هم این کار را با «فاطمه»خانم پر ناز و ادا کرده‌ام و اوقات آقای حمزه و همسر گرامی را حسابی تلخ!

ولی چه کنم که لذت این هیولا بودن و شرور شدن ناگهانی اصلاً کم نیست.

 

پ.ن دومی: نه به صهبا ربط دارد نه به فاطمه‌خانم نه به هیچکس دیگر ولی از قدیم گفته‌اند: دیگی که برای ما نمی‌جوشد؛ بگذار کله‌ی سگ تویش بجوشد.

می‌خواهم گاهی اصلاً آدم خوبی نباشم و برای کسی هدیه نخرم و به کسی احترام نگذارم وقتی برای بعضی از آدم‌ها خوبی و هدیه و احترام ارزشی ندارد.

«آره احمقا...»! (اشاره به دیالوگی از کاراکتر الاغ در انیمیشن شِرِک)

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 18:25  توسط مسعود يارضوي  | 

لباس آمریکایی

مرگ بر آمریکا...

ولی خب مگر ما همه‌مان با کلاشنیفک شورویایی یک عالمه خاطره‌ی خوب نداریم؟!

و مگر اصلاً رهبرمان یک کلاش روسی توی خانه‌اش نگه نمی‌دارد (که زمان جنگ از کسی هدیه‌اش گرفته)؟!

خواستم به همین بهانه تجلیلی داشته باشم از «لباس‌های آمریکایی»! که نقش مهمی در تار و مار کردن اشرار ننه‌ببخشید از بیابان‌های شرق کشور داشته‌اند.

فی‌الواقع اگر نمی‌دانید، بدانید که بخش مهمی از خاطره‌های خوب برادرهای گمنام و شهید و مجروحتان در وزارت اطلاعات و ناجا و سپاه از نبرد با اشرار؛ توی همین شلوارها و اورکت‌های آمریکاییِ به دردبخورِ «سگ‌جان» شکل گرفته است.

 

پ.ن: راستش قبل از آن روزها انگار فقط سرِ زمینی کار می‌کردیم که مال خودمان هم نبود! بدون تراکتور.

«آن روزها» از میان کلاس دانشگاه و خواستگاری و فتنه و دغدغه معیشت و تنهایی و غیره گذشت و طی شد. بعد از آن روزها هم دوباره خواستیم، برگردیم سر همان زمین که البته دیگر زمینی وجود نداشت. یعنی غصبش کرده بودند. یعنی اصلاً جایی برای کار نمانده نبود. تراکتور را هم که از اول نداشتیم...

نتیجه شد همین خاطره بازی چندتا آدم ظاهراً لااُبالیِ مچاله‌ با لباس‌های آمریکایی و ته‌مانده‌های دشنه و چفیه و تفنگهایشان.

بماند که یک عده خوش غیرتِ با انصاف آمدند وسط و گفتند اینها جوان بوده‌اند و عازم کوه و کمر شدند که یک‌جوری خودشان را خالی کنند!

وقتی دیدند، نمی‌چسبد، تهمت بعدی را زدند و گفتند اصلاً اینها آنموقع سرباز بوده‌اند. اصلاً حکماً آژان بوده‌اند و گرنه آدم عاقل که درس و دانشگاه و زن و کاسبی را ول نمی‌کند برود دم‌خور اشرار بشود. تازه این لااُبالی‌های مچاله‌ای که می‌بینید ایمان این کارها را هم نداشتند.

باز هم نشد... گفتند آقا اینها اصلاً بخاطر پول رفته‌اند، می‌دانید برای حذف و کشف و مأموریت چقدر می‌گرفته‌اند؟!

و روزهای «پسا آن روزها» گویا درد و رنجش بیشتر از خود «آن روزها» بود و کسی نمی‌دانست...

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 16:36  توسط مسعود يارضوي  | 

تاراج

_ وقتی بعد از چند هفته به اندازه‌ی لَختی فرصت نوشتن دست می‌دهد؛ تازه انگار دعوتی به میهمانی سر و کله زدن با یک عالمه سوژه و موضوع و ابروهایی که میان آنها درون ذهنت باز کرده‌ای!
هرکدامشان انگاری می‌خواهند زودتر نوشته شوند و به بیان بیایند. و کلمات خط خطیِ بالای ابروها هم بی میل نیستند که در لایتناهی پر جاذبه‌ی جهان، ردّ پای خود را پیدا کنند.
می‌دانید آقاجان...؟! اصلا قداست نوشتن و خواندن به همین است شاید که لحظه‌ای متولد می‌شود. حالتی شکل می‌گیرد و فکری بروز می‌یابد... و ایکاش که این بیگ‌بنگ دوست داشتنی مرضی رضای خداوند خالق هجا و حرف و کلمه و لحظه هم باشد...
یک‌جورهایی احساس فسردگی دارم این روزها!
نمی‌دانم تقصیر غذاهایی است که می‌خورم یا تقصیر کمال همنشین یا تقصیر خواندن آن مقاله‌های مزخرف علم ژنتیک؟!

...که به تلویح می‌گفت ایرانی‌ها؛ در طول تاریخ و در کشاکش جنگ‌های مختلف؛ دلاورانشان را از دست داده‌اند و لاجرم ژنومشان بوسیله پیرمردهای اهل حلّ و عقدِ پنجشنبه باز! منتقل شده و این یعنی اینکه نسل ایرانی دارد سردمزاج و زن صفت می‌شود.
آه... داشت یادم می‌رفت که چند وقتی چقدر روی دلم مانده بود،‌ بگویم از «پیرمردیسم» متنفرم.
نمی‌توانم این پیرمردها را تحمل کنم. از دنیای تُنُک و سرد و پولی شکلشان بیزارم.
ترس برم داشته، نکند رفقایم و حتی خودم که کم کم شاید موهایمان دارد سفید می‌شود هم همینطوری باشیم.
ترس بیشترم این است که نکند وقت ازدواج هم یکی از همین پیرمردهای احمق که از قضا نقش «پدرزنی» را قرار است بر عهده بگیرد؛ نصیبم بشود.
خدایا تو خودت شاهدی که من اصلاً تحملش را ندارم...
دنیای آدم‌ها و تنهایی‌شان باید قشنگ باشد تا بشود تحملش کرد.
مثل «خانم»...
یعنی من صدایش می‌کنم: «خانم»
صاحب رستورانی که پاتوقم گاهی آنجا هم هست.
جلو می‌آید و می‌گوید: پسرم چرا تمام غذایت را نخوردی؟!
گفته بودم بهتان که به شدت در مقابله کلمه «پسرم» آسیب پذیرم؟! و این کلمه تمام دین و دنیایم را به یغما می‌برد؟!
از آنجا که از پیرمردها و ایضاً پیرزن‌ها خوشم نمی‌آید؛ «خیلی ممنونِ» سردی می‌گویم اما او ادامه می‌دهد: مادر! کیفیت برنج و خورشت‌مان عالیست ها...
و آن دین و دنیای به یغما رفته بیشترتر به تاراج می‌رود و لبخندی گشاد می‌نشیند روی صورتم.
یعنی اگر در مقابل کلمه «پسرم» ضعیفم؛ وقتی پیرزنی می‌گوید «مادر» (کرمانی‌اش می شود: مادِر) دیگر حکماً چیزی از من باقی نمی‌ماند.
حالا دیگر نمی‌خواهم، بروم. اصلاً می‌خواهم بمانم و به بهانه ده پُرس غذای دیگر باز هم ببینم که زیبایی دنیای کسی با کلماتی مثل مادر... مثل پسرم و مثل دلسوزی برای غذا خوردن آدمی غریبه؛ بیرون می‌تراود و مثل عطر باهارنارنج! فضا را پر می‌کند.

ولی من نمی‌خواهم مثل محمدجواد ظریف، خط قرمزها را زیر پا بگذارم.

چه کنم که «خانم» حتماً سالها قبل «همسفر ابدیت»! مرد دیگری بوده و حالا حکماً دل به مهر مرده یا زنده‌اش دارد. مردی خیکی و لابد تنومند و با سیبیل‌هایی وسیع و از بناگوش دررفته که روزگاری خانم با مهربانی «عجقم» صدایش می‌کرده و برای غذاخوردن نامنظمش دل می‌سوزانده.
که فرمود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!

گفتم «غذا»...

چه دنیای کوچکیست این کره‌ی خاکی. که یک طرفش زن تناردیه‌ی رمان بینوایان است که با بی‌مهری هرچه تمام‌تر غذایی پولکی را به خورد فانتین و کُزت بیچاره می‌دهد و در سمت دیگرش همین کَپتان خودمان قرار دارد... با آن مهربانی و با آن دستپخت محشرش.

یعنی یکجورهایی فرمول چندان بدی هم شاید نباشد اگر بگویم که دستپخت مهربانانه‌ی یک رفیق بامرام، گاهی با طعم تمام غذاهایی که تا حالا خورده‌ای فرق دارد و تمام دردهای مچالگی آدم را خوب می‌کند.

نه البته فقط غذا...

پیغمبر خدا که جز وحی نمی‌گفت، فرموده است که چیزی محبوب‌تر از زن و اسب نیست.

من البته با رعایت احترام درباره قسمت اولش حرفی ندارم! ولی می‌خواهم تبلیغ‌گر بخش دومش باشم.

همین که لطفاً نگذارید این زندگیِ ماشینی تهرانیزه قورتتان بدهد و گه‌گاه دستی به یال‌های اسبها هم بکشید تا از مچالگی دربیایید ملت.

مثل کَپتان و سایر دوست‌های من نباشید که از اسب و سواری بیزارند.

عاغا اصلا من معتقدم بچه‌های این دوره و زمانه نوعاً خوب تربیت نمی‌شوند بخاطر اینکه مثل ما اسب سوار نشده‌اند؛ مثل ما درد تُک‌های یک خروس گنده و زخم‌های ماندگارش را هیچوقت نمی‌چشند و مثل نسل ما بین ضرورت دستشویی رفتن در ته خانه‌های قدیمی و خطر کودکانه‌ی گذشتن از میان گوسفندها و بوقلمون‌ها مخیّر نبوده‌اند.

مادرها و پدرهایشان هم از خودشان بدتر...!

خلاصه آن پیرمردیسمی که می‌گویم و امراض مرتبطی مثل این خوب‌تربیت‌نشدن‌ها، حالِ ناخوش و آن دنیاهای تُنُکِ بوگندو؛ درمان همه‌شان ربط عجیبی دارد به داشتن رفیق خوب، به زیبا شدن دنیای شخصی آدم‌ها، به اسب و پیشانی پر از رحمتش، به مطالعه و به میزان توجه ما آدم‌ها به بنده بودن برای حضرت اوستاکریم.


برچسب‌ها: روزمرگی, پیرمرد, پیرزن, اسب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 17:30  توسط مسعود يارضوي  | 

بوی عیدی

_ سلام

خواستم بگویم عید نوروزی که گذشت، ان‌شاء‌الله و مثل همیشه بر همه مبارک باشد...جز به پفیوزها، کفتارها، نامردهای نان به نرخ روز‌خور، اشرار ننه ببخشید! اصلاح‌طلبان، جبهه پایداری، حامیان برجامِ لعنتیِ بی‌دستاورد و چند جماعت دیگر!

خواستم بگویم عید نوروز برای رفیق‌بازِ پول‌خرج‌کنِ آنارشیستی مثل من که خوش گذشت؛ باشد که برای شما هم عین هلو بوده باشد.

مدیونید اگر ایام‌الله نوروز را از بودن در کنار خانواده، هوای بهار، شکوفه‌های گیلاس و تنفس در فضای «بودن» لذت نبرده باشید.

البته عید که خوش گذشت ولی خب... دوبار هم به زیارت بارگاه ملکوتی «دکتر» مشرّف شدم و مثل بعضی وقت‌ها به عیددیدنی آمپول و قرص و دوا هم رفتم.

به آقای سعید که حالا دیگر پهلوانی شده برای خودش می‌گفتم، دوست دارم عین ۱۳ روز عید را روی همین کاناپه و زیر پتو سر کنم، کتاب بخوانم و با این مریضی کج‌مدار مثل دخترک‌های روستایی بِساز؛ زندگی کنم.

(یعنی اینکه مرد الواطی و تفریح باشی اگر؛ زیر پتو هم حتی...!)

ولی چه کنم که وسوسه بیلیارد و سوارکاری و رفیق‌بازی و آجیل و شیرینی نگذاشت.

هر روز، صبح علی‌الطلوع، حجمی از انواع معجون‌ها و داروها و نوشیدنی‌های تجربه شده را می‌خوردم تا بتوانم ساعت‌هایی را سر پا باشم و به برنامه‌هایم برسم.

باشد که مورد قبول خلق و خدای خلق افتاده باشد!

گلزار شهدا و غروب‌های شهر فرزندکُش ما هم هنوز همان شکلی بود... لجم می‌گیرد وقتی فکر می‌کنم من هم که بمیرم حتی؛‌ ولی این غروب‌ها و این در و دیوار ناساز، گویا تا همیشه همین شکلی می‌مانند.

فی‌الحال اینکه همه چیز خوب بود الّا زخم دوری رفتگان خُلد‌آشیان که با هیچ چیزی ولو با رفیق‌بازی هم نمی‌شد پُرش کرد.

 خیالی نیست اصلاً... ما هم یک روز می‌رویم، با رفتگان می‌نشینیم دور هم و جای خالی‌مان را هم کسی نمی‌تواند پُر کند...

خلاصه که تمام شد روزهای قشنگی که مثل دون‌کرلئونه‌ی فیلم گادفادر! زندگی می‌کردم.

 راستی داشت یادم می‌رفت؛ زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است...

یعنی اینکه صفای قدم شهدا... بخصوص آنها که چندسالی بیشتر نیست بارِ سفر بسته‌اند و دل‌ها بیشتر برایشان تنگ می‌شود.


برچسب‌ها: عید, ‌نوروز, تفریح
+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 10:54  توسط مسعود يارضوي  | 

پدر، تفنگ و دشنه و چفیه (۲) – شبِ عید

از آن دسته مردهایی هستم که صبح‌های زود، عبای آبا و اجدادی را می‌اندازند روی دوششان و دوره می‌افتند دور خانه...

و یک لیوان چای نصفه‌ی پُرشیرین را مدام هورت می‌کشند و غر و لند کنان فحش می‌دهند به نامردی و بی‌مرامی روزگار لعنتی.

و این عادت (که قبلاً هم در اینجا پیرامونش نوشتم) ترک نمی‌شود حتی اگر به قول قدیمی‌ها شبِ سال هم باشد و همه در تک و تای خانه‌تکانی و جنب و جوش نوروزی...

***

خانه‌ای که شبِ سال نونَوار نباشد را نمی‌خواهم اصلاً...

و زنی که این نونواری را نفهمد و نخواهد هم ایضاً!

همه چیز باید تمیز و برق افتاده باشد و به کف ظرف‌های شسته که انگشت می‌کشی خِشّی باید صدا بدهد.

یعنی اینکه خانم خانه باید از سه، چار هفته به عید اصلاً بدون دستمال و دستکش و بوی پخت و پز شیرینی، رؤیت هم نشود مقابلم حتی.

در غیر این حالات باشد و احساس کنم خانه‌ام رنگ و بوی خانه‌تکانی و عیدانه ندارد؛ البته چیزی نمی‌گویم ولی خانم خودش می‌داند که بچه‌ها از سال بعد ممکن است زن‌های دیگری را هم «مامان» صدا کنند!

خانه‌تکانی البته اسلوب دیگری هم دارد و مثلاً «کمک کردن» می‌خواهد. مردی گفته‌اند ناسلامتی...

یعنی نه اینکه مثل برخی از این طلبه‌ها و بچه حزب‌اللهی‌های امروزی ظرف بشورم و جارو بزنم و مثل زن‌ها کار کنم! حاشا و کلّا.

یعنی اینکه کمک می‌دهم اما میوه‌های پوست‌گرفته و دمنوش و سیگار پیچیدنی باید مثل تمام عصرها لب ایوان آماده باشد.

عبا و متکا و مفاتیح و دیوان حافظ و سجاده و ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» هم.

و گپ زدن‌های سر عصر و رتق و فتق امور جوان‌های کم‌درآمد همسایه و فامیل نیز ایضاً.

گفتم: «کمک می‌کنم»...

وقت کنم اگر، پسرها را می‌برم برای خرید عید. بدون مادر و خواهرهایشان.

تا کمتر توی دست و پا باشند و کمتر شیطنت بریزند.

می‌خواهم برایشان شلوارهای یکدست با کفش‌های فوتبالی یک سایز بزرگتر بخرم و با کلّه‌های تراشیده برِشان گردانم خانه. و نه چیزی بیشتر.

دستشان را می‌گیرم و هنگام خرید هم برای هر شیطنتی آزادند.

پولش را می‌دهم...!

یعنی پسرهای من برای شکستن و سوزاندن و خراب کردن هرچیزی آزادند.

از طرفی پسربچه باید اسلوب بازار را هم بیاموزد. باید اصلاً از همان بچگی کاسب بار بیاید تا امیدش به جای مدرک به اوستا کریم باشد...

سر دماغ باشم اگر، وسط خرید بازار، کرّه‌ها را قهوه‌خانه هم می‌برم. که بوی مردی و مردانگی بخورد به مشامشان.

که ببینند وسط اینهمه خوش‌خوشان و خرید و نونواری اما هستند آدم‌هایی که مفلس‌اند و محتاج یک تکه نان.

که بفهمند مَرد، وقتی خسته می‌شود مثل ضعیفه‌ها ورّاجی و درد و دل نمی‌کند... که پشت می‌دهد به دیوار و یک استکان چای می‌خورد و همین.

پسرها را می‌برم قهوه‌خانه تا دست و دلبازی مردها را ببینند و یاد بگیرند دل مردها دریاست وقت انفاق و بخشیدن. ولو برای معتادها و زن‌های روسپی و دوایی‌ها.

دست آخر و بعد از خرید هم می‌رویم مسجد جامع که نماز بخوانیم.

می‌خواهم عصر که می‌شود پسرها را ول کنم زیر آوار گرگ و میش غروب؛ تا توی وسعت مسجد چرخ بخورند و احساسشان بار بیاید.

که صدای هور هور بال زدن کفترهای مسجدنشین، بنشیند گوشه قلب کوچکشان. که شیطنت کنند و از پیرمرد خادم مسجد پسِ گردنی بخورند. که با مسجد بزرگ شوند.

فکرم ولی پیش کارهای سخت خانه تکانی است. فکرم کنار کارهای سختی است که خانم خانه حتماً باید انجامشان بدهد ولی زمختی‌شان پیر و فرتوتش می‌کند.

برای همین است که هرسال مکافات دارم برای اینکه اهل خانه بفهمند؛ شستن و ساختن و گردگیری را باید سپرد به کلفت‌های از دهات آمده!

دخترک‌های بیست و چند ساله‌ای که نای کار کردن داشته باشند و بتوانند عصای دست خانم خانه باشند.

با لهجه‌های محلی و دامن‌های چین‌دار و دست‌پخت‌هایی محشر که مدام از این‌وَر خانه تا آن سو را بروند و بیایند و فرمانبری کنند. گاهی گیس دخترها را شانه کنند و گاهی هم همبازی پسرها بشوند.

بگذریم...

غیر از بیرون‌بَری پسرها، حالا که شب شده است و کار و بار خانم و خدمتکارها هم به راهست هنوز؛ باز هم کمک می‌دهم و این بار دیگر نوبت دخترهاست.

از توی دست و پا جمعشان می‌کنم کنار خودم. بس است دیگر هرچقدر از صبح، خانه‌داری و کدبانوگری یاد گرفته‌اند.

سر به سرشان می‌گذارم و همان حین و بین هم احوال عروسک‌هایشان را می‌پرسم.

برادرهایشان هم که بدشان نمی‌آید پابرهنه بدوند وسط این خلوت پدر_دُخدری! را با چک و لگد می‌اندازم بیرون.

سهم آخرِ سال پسرهای خانه از من همان خرید و بازارگردی بود، نه بیشتر!

به دخترها شوکولات می‌دهم و سهم عروسک‌هایشان هم که جداست.

و تاب و تب و ناز و عشوه‌های دخترها که تمام شود؛ مثل رسم هرساله؛ بقچه‌ی ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه» را میان جمع کوچکمان پهن می‌کنم.

لَم می‌دهم کنارشان و بی هیچ حرف و سخنی سرگرم وسایلم می‌شوم.

دست نوازشی به تیغ زنگار گرفته‌ی دشنه‌ها می‌کشم.

چندتا فشنگ و دوربین و جیب خشاب نخ‌نما شده‌ی سال‌های دور را هم مثل همیشه وارسی می‌کنم که نکند گرد جاماندگی رسیده باشد بهشان.

با دخترها حرف هم نمی‌زنم... می‌خواهم، بفهمند ته‌مانده‌های یک مرد آنقدرها هست که بشود توی عمقش دوید یا اصلاً غرق شد، بدون یک کلمه حرف حتی.

دوست دارم این دخترک‌های کوچک که بعدها برای نوه‌های من... می‌فهمید؟! برای نوه‌های من... قرار است مادری کنند و لالایی پهلوان‌های غیرتی را بخوانند؛ با «دنیای مردها» غریبه نباشند.

دشنه‌ها را بعد از زدودن زنگارها؛ با ته نعلبکی تیزتر می‌کنم دوباره. که دشنه اگر چکش بسم‌الله‌گفته خورده باشد، تشنه‌ی خون است و بی‌تیزی آزارش می‌دهد... و بعدتر دشنه‌های آخته را می‌دهم دست دخترها که بازی کنند.

دختربچه، سنگینی و خشونت سلاح را که لمس کند، مثل کُرّه‌ی افسار خورده، بهتر تربیت می‌شود و صبح فردا که مردش از جنگ برمی‌گردد؛ خوب می‌داند میان آوار آنهمه خشونت و خستگی نباید منتظر لبخند باشد که هیچ، که باید دلداری کند، که تفنگ مردش را بستاند... که با استکانی چای داغ، زیبایی‌اش را به استقبال آنهمه درد و بی‌تفاوتی ببرد.

چفیه‌ی خاک گرفته‌ی فسرده در خود را برای بار هزارم تمام این سال‌ها دست می‌گیرم و می‌تکانمش... که بوی زخم و خاک و باروتش مثل صدای هور هور بال زدن همان کفترهای مسجدنشین، توی شامّه‌ی دختربچه‌ها هم بنشیند.

که پس‌فردا اگر به زنی رفتند؛ موقع نگاه‌های بیتاب جاماندگی و درد زخم‌های نشسته بر گرده‌ی شوهرهایشان، ننشینند یک گوشه و مثل بُز نگاه کنند. تا مرهمی باشند روی جراحت حرفِ مردم.

که از دور دست‌ها هم حتی بوی خاک و باروت و نفیر ویژاویژ گلوله‌ها را بفهمند و أمن‌یجیب بخوانند برای مردی که دارد توی کارزار دشمنی و نامردی و بی‌ناموسی می‌جنگد، از حرمی دفاع می‌کند و می‌کشد و کشته می‌شود شاید.

خوش ندارم این دختربچه‌های معصوم، صبح فردا اگر مردی عاشقشان شد؛ بسوزد در حسرت اینکه این سلیطه‌ها، نه تفنگ را می‌فهمند، نه اسب را و نه غربت کوه و کمر را.

خوابشان گرفته انگار...

تن تبدار و چشم‌های مستشان را کشان کشان می‌چسبانم به خودم و روی دست و پاهای کوچکشان را با همین چفیه و عبای آبا و اجدادی می‌پوشانم.

خانه را سکوت فرا گرفته و دست‌های تاریک شب همه را با خودش برده است انگار.

از تمام این روزهای آخر اسفند و از تمام ته‌مانده‌های «تفنگ و دشنه و چفیه»، حالا فقط یک مفاتیح کهنه‌ی ورق ورق شده مانده است، یک مهر و تسبیح شاه‌مقصود، یک پلاک و بلندای شبی که نباید تمام شود.

از اینجای دنیایِ «تفنگ و دشنه و چفیه» را کلمه‌ها هم نمی‌توانند، بنویسند حتی.

فردا عید نوروز می‌رِسد...

 

انتهای پیام/


برچسب‌ها: پدر, عید, خانه‌تکانی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۴ساعت 14:14  توسط مسعود يارضوي  | 

از آدمی که هنوز...

حال این ماهی جدااُفتاده از رفقایش را دارم این روزها...*

می‌دانید...؟!

وقتی آدمی، دائم از این جنگ به آن جبهه و از این سنگر به آن خاکریز در حال نقب زدن و آمد و رفت باشد و لختی هم نیاساید... به نوعی مچالگی مزمن دچار می‌شود انگار.

رفتارهایش عجیب و غریب می‌شوند.

گویی یک خستگی کهنه سالهاست با رعایت حق همسایگی، تا مغز استخوانش رسوخ کرده و به این زودی‌ها هم قصد رفتن ندارد.

گفتم رفتارهایش عجیب می‌شوند! مثلاً وقتی باید بخندد اما غصه‌هایش را ریویو (Review) می‌کند، وقتی باید غصه‌دار باشد اما شادانه می‌خندد... و با اشتهایی وصف‌ناشدنی توی یک رستوران قدیمی زهوار درفته، غذاهای کوفتی را می‌بلعد.

وقتی دارد ورزش می‌کند، به آدم‌های احمقی که گاهی سر کارش گذاشته‌اند فکر می‌کند و گاهی هم که خوابش می‌آید اما بیخوابی رفیق راهش می‌شود.

سگرمه‌هاش به در هم بودن عادت می‌کنند ولی برقی جوانانه را می‌شود توی عمق چشمهاش کاوید. مثل اورلیانو بوئندیای مارکز... مثل حاج قاسم خودمان...

آدم وقتی اینجوری می‌شود همیشه احساس می‌کند لباس‌هایش خاکیست و همیشه تراوشی از خون را روی دست و بالش پُلماس* می‌کند حتی اگر وسط موج‌های دریا باشد.

آدمی که هنوز از جنگ برنگشته به جنگ دیگری می‌رود، همیشه یک عالمه حرف دارد اما برای نزدن و نگفتن.

برای همین دور و بری‌هایش فکر می‌کنند او یک بداخلاق اخموی خنگول بیشتر نیست که صلاح و مصلحتش را نمی‌فهمد، دنبال الواتی است و اصلاً همان بهتر که هیچوقت نیست خبر مرگش! حتی برای تحمل شدن.

 

*عکس را در دوردست ساحل جزیره لارک گرفته‌ام.

عکاسی کنار تور ماهیگیری کار خطرناک و احمقانه‌ایست. خاصّه‌تر اینکه تنها هم باشی. ولی من دوستش دارم.

سوژه‌های نابی در کنار قایق ماهیگیرهای غیر قانونی پیدا می‌شود گاهی...

 

*پُلماس: کرمانی‌ها به جستجو کردن چیزی با دست در تاریکی می‌گویند.


برچسب‌ها: عکاسی زیر آب, غواصی, جنگ
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 18:8  توسط مسعود يارضوي  | 

هایکوهای درد

خب راستش آنهایی که چند سالی هست مخاطب وبلاگ عبور هستند، می‌دانند که من عادت ندارم وقتی تحلیلم محقق می‌شود حرف زیادی بزنم و حتی‌الامکان سکوت را ترجیح می‌دهم.

ولی من هم آدمم و گاهی دلم می‌گیرد.

متن زیر را شنبه شب گذشته درباره انتخابات مجلس دهم بر روی خروجی کانال تحلیلی‌ام در تلگرام منتشر کردم. مایلم شما هم آنرا بخوانید...

***

_ تا ساعاتی دیگر "پیروزی اصلاح طلبان و دولتیون در انتخابات" توسط خودشان و به هر قیمتی (حتی اگر اقلیت شده باشند!) اعلام خواهد شد.
کاش آن یک نفری که طی ۲ سال گذشته در بسته های گزارش تحلیلی خبرگزاری فارس, روی وبلاگش و در خروجی همین کانال نوشته بود اصلاح‌طلبان و دولتیها ولو حتی اگر یک کرسی هم در انتخابات مجلس جابه جا شود; اعلام پیروزی خواهند کرد و هیچ فتنه ای هم در کار نخواهد بود; خودم نبودم!
فکر نکنید کسی دارد از خودش تعریف می کند...!
اینجا سرزمین واقعیتهاست.
خواستم بگویم کاش آن آدم به تنهایی خودش تبعید! خودم نبودم تا حرفهایم را می گفتم و سبک می شدم.

پ.ن: مثلا درد سنگینی بود که ۲ سال تمام, بقیه فکر کنند یک آدم تنهای احمق هستی که خودت را به اصولگرایی الصاق کرده ای و عادت داری بیانیه‌ی خودت را بخوانی!


برچسب‌ها: انتخابات, نتیجه, مجلس
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 10:19  توسط مسعود يارضوي  | 

مادر

_ فرم و محتوا و هر چیز دیگری جز به «عشق» زیبا نمی‌شود هرگز.

دقیقاً یادم نمی‌آید که این عکس را با نیت شهدای غواص گرفتم یا به نیت حضرت مادر(س)...

هرچه هست ولی «آب مهریه‌ی زهراست(س) بیا تا برویم»

 

*گاهی هست که از زیر ماسک غواصی می‌خواهی بعضی چیزها را دقیق‌تر ببینی. تمام تلاشت را هم می‌کنی.

ولی بعضی وقت‌ها شیشه‌ی ماسک را لایه‌ای از بخار فرا گرفته و بعضی وقت‌ها هم پرده‌ای از اشک کشیده می‌شود روی چشم‌هات...

 

پ.ن: مصیبت حضرت مادر(س) مظلومیت است و شهادت. آه از دل علی(ع)...


برچسب‌ها: فاطمیه, مادر, زهرا, س
+ نوشته شده در  سه شنبه چهارم اسفند ۱۳۹۴ساعت 14:40  توسط مسعود يارضوي  | 

خاطره‌بازی

جوانی که صورتش در میان راهپیمایان مشخص است و دست در جیب کرده، عمو مرتضای شهید من است...

داشتم از روی تفنن، کتاب «کرمان و انقلاب اسلامی به روایت تصویر» را ورق می‌زدم که این عکس توجهم را جلب کرد.

همان فرم همیشگی چهره‌ی یکسان بابا و عموها که انگاری با دستگاه پلی‌کپی ساخته شده باشد. فرم چهره‌ای که البته شهرتش برای خانواده‌ی ما خاطره‌انگیزتر شده است از آن رو که پیکر جامانده‌ی عمو مرتضی را ابتدا با همین شباهت فرم چهره شناسایی کرده‌اند.

دقیق‌تر شدم و با اینکه تقریباً تمام آرشیو عکس‌های عمو مرتضی را دیده‌ام اما فهمیدم که دارم به عکسی نگاه می‌کنم که حتی خود عمو هم آنرا ندیده است.

خدا بیامرزد مامان ربابه را. همیشه می‌گفت تمام پسرهایم زمان شاه، بعد از غسل شهادت، می‌رفته‌اند تظاهرات.

و حالا این عکس گویا اثبات می‌کند حرف‌های مادربزرگ را...

موضوع عکس هم مربوط به قیام مردم کرمان است که با محوریت مسجد جامع کرمان انجام می‌شده است.

قدیمی‌ها می‌گویند انقلابیون سایر شهرها پس از سرکوب‌هایی که ساواک و عواملش در همین مسجد صورت دادند، شعار می‌دادند: «مسجد کرمان را، خلق مسلمان را، شاه به آتش کشید»...


برچسب‌ها: انقلاب اسلامی, راهپیمایی, 22 بهمن
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۴ساعت 16:50  توسط مسعود يارضوي  | 

درباره‌ی آن لحظه...

_من وقتی درباره دریا و عکس‌هایم از زیر آب حرف می‌زنم در واقع نه دارم درباره فیلم حرف می‌زنم، نه درباره تئاتر و نه درباره نقاشی!

برای همین احساس شادمانه‌ای دارم که این حرف‌ها نه کپی است، نه ادا و نه آموخته‌هایی از دیگران.

وقتی کسی عکس‌هایم را می‌بیند لزوماً فقط برایم مهم است که چه می‌بیند؟!

و این «چه دیدن» وقت‌هایی باشکوه‌تر می‌شود که پسرکی، یا آدمی معلولی، یا مردی خسته و یا زنی عیالوار و بچه‌به‌بغل می‌بیند عکس‌ها را.

آدم‌هایی که درباره غواصی و این عکس‌ها و محتوایشان چیز چندانی نمی‌دانند و فقط آمده‌اند که نادیده‌ها و کشف‌نشده‌ها را ببینند.

... و در آن لحظه توی چشم‌هایشان اتفاقی می‌افتد که من همین اتفاق را عاشقانه دوست می‌دارم.

لذت می‌برم از اینکه آدم‌ها را نه با موسیقی و نمایش و کلمه و غیره که با برگی از آفرینش سحّار خداوندی به خودشان آورده‌ام.

برایم جذاب است وقتی دخترکی لال به عکس گل‌هایی که برده‌ام زیر آب خیره می‌شود و بعد از چند لحظه بی هیچ خجالتی می‌خواهد تعجبش را از این تصویر با همان کلمات دست و پا شکسته و بدهجا بیان کند.

توی نمایشگاه، پسرکی از نسل‌های جدید آمد و یک سوال و جواب ساده‌ی بینمان تبدیل شد به یک ساعت تمام حرف زدن.

برایش از سکوت قبل از طوفان حرف زدم،‌ از هوشمندی ماهی‌ها، از محافظت یک هشت پای مخوف از یک صدف زیبا، از اینکه می‌شود ماهی‌ها را هم زیر آب نوازش کرد و از اینکه کوسه‌ها ترسوترین موجودات جهانند شاید.

و دریا و زیبایی‌هایش آنقدر نادیده و پر از هارمونی هستند که آدم‌ها را درست مثل موج با خودشان می‌برند و به رخسارشان آب و طراوت می‌پاشند.

و این باخود بردن و طراوت‌بخشی لااقل برای من یکی بیش از تمام چیزهای پیرامونی یک «مخاطب» جذابیت دارد.

از شما چه پنهان، گاهی توی دریا بس که خسته می‌شوم گریه‌ام می‌گیرد، یا وقت‌هایی که برای عکاسی از یک ماهی خاص مجبورم کلی وقت و پول صرف کنم و مثل کولی‌ها از این جزیره به آن بندر بروم، دلگیر می‌شوم!

ولی عشق همین لحظاتی که روایتش را برایتان گفتم خستگی را از تنم می‌کاهد و طعم آب شور دریا را برایم شیرین می‌کند.

از شما چه پنهان اگرچه از سگ و شیر و پلنگ دریایی! خوشم نمی‌آید و هیچوقت هم ازشان عکس نمی‌گیرم اما گاه‌گداری کنار یک سفره‌ماهی دو متری یا یک ماهی گوشتخوار آنقدر پرسه زده‌ام که شاید لحظه‌ای مسحورکننده‌تر را شکار کنم برای مخاطب‌هایم. که شاید تکانه‌ای بیشتر را مهمان چشمها و وجودشان کنم.

که شاید این لحظه‌ی دوست‌داشتنی اختصاصی خودم را بیش از تمام بارهای تکرارش، دوباره تجربه کنم.


برچسب‌ها: دریا, غواصی, عکاسی زیر آب
+ نوشته شده در  شنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۴ساعت 19:52  توسط مسعود يارضوي  | 

اینجا

خواستم بنویسم دل کندن مثل همیشه چیز خیلی سختیست... از رفیق... از خانواده...

می‌خواستم بگویم از دم‌نوش‌های آسمان و دو نخ الواطی پرشیطنت.

قصد کرده بودم اینجا بد و بیراه بگویم به آدم‌هایی که رزمنده نبوده‌اند اما میان رزمنده‌ها دنبال رزمنده‌ترها می‌گردند.

کنج ذهنم نشسته بود از مردی حرف بزنم که به خاص بودن احترام می‌گذاشت.

مهیا کرده بودم از ایستادن این‌همه سال‌های آزگار پشت دروازه‌ی بزرگسالی بگویم.

قصد داشتم کلمه‌های فرّار را رها کنم درباره آن بی‌چشم و روهایی که «هنر» را کرده‌اند جشن تولد خانوادگی و انگار نه انگار که نسبت به این آب و خاک وظیفه‌ای هم دارند.

ولی مثل موج‌های ناگهان دریا که یک‌هو گُر می‌گیرند و می‌برندت با خودشان؛ نشد که نشد که نشد.

اینجا یک نفر درگیر شده است...

+ نوشته شده در  جمعه شانزدهم بهمن ۱۳۹۴ساعت 17:38  توسط مسعود يارضوي  | 

یکی بود یکی نبود

- یکی بود، یکی نبود

یه نفر، یه روزی، یه جایی...

 

+ گزارش خوب تسنیم رو اگه دوست داشتین بخونین و ببینین.

(البته کار بدی کردن که به آدمایی که روحیه بسیجی دارن و اصلاً هم دوره رنجری ارتش رو نمی‌بینن؛ گفتن رنجر! این قهرمان‌بازیای مسخره مال فیلمای هالیوودیه نه مال سرزمینی که بسیجیا توش نفس می‌کشن)

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۴ساعت 13:33  توسط مسعود يارضوي  | 

رگِ خواب

_ آدم‌ها چیزی دارند به نام «رگِ خواب»!

که اقلّ کم درباره‌ی من، یک نفر هست که خوب می‌شناسدش.

«آقای فرهاد»... گاه وقت‌هایی که می‌روم «کرمان» همیشه یک پیشنهاد اُکازیون را برایم می‌گذارد کنار و ایامش بکام باشد اگر؛ سرِ بسته‌ی پیشنهادی‌اش را باز می‌کند.

دو، سه باری با هم رفته‌ایم میهمانی خاطره‌بازی‌های کویر.

سمت زمین‌های خاموشی که هنوز هم پای ثابت رؤیاهام مانده‌اند و وقت محاصره یا عملیات‌های همیشگی توی خواب، بودنشان را بدجور به رخم می‌کشند.

جایی که روزگارهای دور، چندتا آدم مسلح نقاب بسته با چندتا تیربار و آرپی‌جی و خمپاره در لابه‌لای زمین‌ها و تپه ماهورهایش، زده بودند به دل اشرار.

جای کاشتن خمپاره‌ها هنوز روی زمین مانده است.

دلم می‌رود سمت شب‌های سرد، سمت اشباح تاریک و روشنی که به چشم‌هایت قسم می‌دادی تشخیص بدهند اینها ستون آدم‌های مسلح‌اند یا پستی و بلندی‌های کویر.

هنوز هم موقع راه رفتن میان تپه‌ها، خط‌الرأس را رعایت می‌کنم...

که نکند رگباری ناخوانده کمین را به آتش بکشد. که نکند فحش‌های فرمانده از پشت بیسیم سرازیر شود. که نکند بی‌هوا بروم وسط دوربین سیمینوف اشرار...

به خودم می‌آیم. از آن لحظه‌ها چقدر شب و روز گذشته است.

حالا آن عرصه‌های معرکه پر از سردی و خاموشی‌اند.

چند جای دیگر را که می‌رویم، هنوز هم ته مانده فشنگ‌ها و ردّ پای سنگرهای دست‌کنده روی زمین مانده‌اند.

بغضم می‌گیرد. آقای فرهاد آنسوتر ایستاده توی سمت باد و دست‌هایش را باز کرده است.

بغضم را فرو می‌دهم و می‌خندم. «باد» هنوز هم مثل همان روزهاست. مجنون و پر از هوهو.

اصلاً اینجا همه چیز مثل همان روزهاست. به خودم شک می‌کنم. این دست‌ها هم هنوز به درد می‌خورند؟!

توی ذهنم تند و تند مرور می‌کنم... اگر کلاش توی تاریکی گیر کرد، اگر نوار پی.کا وسط تیراندازی قفل شد، اگر خمپاره شلیک نشد، شریان بریده را باید بست...

قصد می‌کنیم برویم جلوتر. آقای فرهاد نمی‌داند که آن جلوتر، اَجنّه هم با اشرار همدست شده بودند ولی سدّ راهشان شدیم. خطرناک است اما. ردّ تازه‌ی چند تا موتوری، افتاده روی خاک‌های باران خورده.

ته دلم خوشحالم که هنوز هم اینجاها امن نیست. اصلاً امن بشود که چه بشود؟!

که بیشتر از این با لاک غلط‌گیر تعقیبمان کنند؟! که بیشتر از این مجبور باشم جلوی انقراض خاطره‌های خوبم را بگیرم؟! که این محنت سر راهی بودن بیشتر آزارم بدهد؟!

فرهاد، وقت برگشتن هنوز هم آن رگ خواب را فراموش نکرده است. دکمه play را می‌زند و زمزمه‌‌ی روضه‌ای آرام مثل نسیم می‌دود میان جاده‌ها‌ی خاکی.

نمی‌دانم حرفی که می‌گویم را می‌فهمید یا نه! ولی «معرکه» و لحظه‌هایش، دلهره‌ای دارد که جز با روضه و ذکر اهلبیت(س) التیام نمی‌یابد.

فکر کنید، دارم ریا به خرج می‌دهم ولی برایم مهم نیست. کسی که ضرورت ذکر اهلبیت(س) در معرکه را ریا می‌داند، حکماً پایش به معرکه نرسیده است.

ماشین، سلّانه سلّانه خودش را از توی پیچ و تاب‌های جاده خاکی می‌کشد بالا تا زودتر برسد به جاده‌های آسفالت.

من نمی‌خواهم برگردم... ولی دیگر نه کاری از دست فرهاد برمی‌آید، نه حتی از دست خودم.

این زمین‌ها باید بمانند و دست تقدیر هم ما ته‌مانده‌های آن معرکه‌ها را مثل برگ افتاده‌ی پاییزی به این‌سو و آن‌سو ببرد.

 

پ.ن: عکس‌ها مربوط به همین لحظه و همین خاطره‌بازی است. این دشت و آسمان و تپه‌هایش روزگاری از نفیر گلوله‌ها، خواب به چشمشان حرام بود...


برچسب‌ها: خاطره, کویر, اشرار
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۴ساعت 18:20  توسط مسعود يارضوي  | 

هیاهو

سلام خدا بر محمد و آل محمد

_ این گزارش تصویری از عکس‌های زیر دریا را اخیراً در خبرگزاری فارس منتشر کردم...

خب راستش من از میان اینهمه هیاهو و سر راهی بودن، گاهی به همین چیزها پناه می‌برم.

بماند که تحویلم نمی‌گیرند و مثلا فکر می‌کنند یک بچه پولدار لمپن و بی‌خبر از دنیا این عکس‌ها را می‌گیرد و یا مثلاً چه کاریست که میان این عوام‌زدگی خودمان و همین شعور سطحی که از هنر داریم؛ این پسر را هم تحویل بگیریم؛ ولی خب...

اگرچه توی کار هنری «تحویل گرفتن» از سوی یک عده خاص، چیز مهمی است اما من ناصیه‌ی چیزی را به این هنر گره نزده‌ام که دل نگران آن سردی‌ها و بی‌تفاوتی‌ها باشم.

یعنی راستش را بخواهید دلم یک کمی می‌گیرد که آنهم طبعیست ولی از طرفی هم ترجیح می‌دهم همین تنهایی را!

با خودم گاهی فکر می‌کنم اصلاً چه کاریست که 4 نفر، آدم را تحویل بگیرند و بعد مثلاً موقع نمایشگاه یا در کامنت‌ها بپرسند: «اینها عکس‌اند؟!» یا مثلاً بگویند: «اینها را خودت گرفته‌ای؟!» و یا مثلاًتر مثل فلانی که قرار بود این عکس‌ها را بار اول منتشر کند و نکرد؛ بگویند: «حالا منظورت از این عکس‌ها چیست؟!»

خب معلوم است که آن تنهایی؛ اینطور وقت‌ها اصلاً یک ضرورت می‌شود و دوست‌داشتنی‌تر...

 اصلاً بگذار آدم‌ها راحت باشند و دنیایشان به خودشان خوش بگذرد حتی وقتی بعد از تلاش طاقت‌فرسایشان برای دیده نشدن این عکس‌ها؛ این خبر نیروی دریای آمریکا و توهینش به خلیج همیشه فارس هم در رسانه‌ها منتشر می‌شود. +

و انقدر هم نمی‌فهمند حتی که این روزهای پر از اخبار هراس‌آور، به هر چیز آرامش بخشی (شاید مثل همین عکس‌ها) نیاز فوق‌العاده داریم.

بگذریم اصلاً... خوبی دریا و غواصی همین است که حتی اگر هم بواسطه چرخیدن با آدم‌های زهردار، حرکات و قلم تو هم زهردار شده باشد اما وقتی غوص را آغاز می‌کنی؛ موج‌ها و ماهی‌ها همه چیز را از یادت می‌برند و کمی اگر شانس داشته باشی و غرق یا خورده نشوی! آرامت می‌کنند.

این عکس آخری هم که برای من صدای دریا را با خودش دارد؛ مربوط به موجودی است که هر از گاهی توی خلیج فارس می‌شود پیدایش کرد.

 

زیست شناسان می‌گوید رفتارش چندان مهاجم نیست اما در صورت احساس خطر برای سایر ماهی‌ها، به شدت خشن می‌شود.

صیادان زیادی تلاش کرده‌اند این موجود را شکار کنند اما از میان آنهایی که برای صید او به دریا رفته‌اند؛ یک عده هیچوقت برنگشته‌اند و یک عده هم پس از بازگشت هیچگاه با کسی حرف نزده‌اند!


برچسب‌ها: عکاسی زیر آب, عکاسی زیر دریا, خلیج فارس, غواصی
+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۹۴ساعت 16:40  توسط مسعود يارضوي  | 

از باب رفع تهمت

_ راستش این است که من به دولت فعلی انتقادات زیادی دارم. و البته ترسی هم از بیان این انتقادات ندارم. چه اینکه نظام اسلامی هم به ما اجازه آزادی انتقاد را داده است.

اما آنهایی که نوشته‌هایم را شناخته یا نشناخته می‌خوانند، می‌دانند که اهل توهین و تحقیر و ناسزا خطاب به مسئولانی که در سمت هستند، نیستم.

یعنی راستش را بخواهید، معتقدم همیشه باید جایگاه را از فرد جدا کرد. و لذا اگر کسی نسبت به مقام مسئولی ناسزایی بگوید یا تهمتی بزند؛ این ناسزا و آن تهمت؛ آن جایگاه را هدف می‌گیرد.

وانگهی، تا وقتی عقل و استدلال و سند برای درست بودن یک انتقاد یا غلط بودن یک رفتار وجود دارد؛ ناسزاگفتن و ارجاع دادن نیت به الفاظ رکیک هیچ جایی ندارد به نظر من.

خلاصه اینکه من‌باب «اتّقو من مواضع التهم»! خواستم بگویم علیرغم اینکه بعضی از مسئولان دولت فعلی را به هیچ وجه صالح برای تصدی سمت نمی‌دانم و به خاطر دینم، مردمم و کشورم دست از انتقاد علیه آنها - و مقابله با آنها - هم نخواهم کشید اما در هیچیک از ناسزاگویی‌های سیاسی و طیفی و محفلی و شخصی این روزها نه مطلبی نوشته‌ام، نه موافقتی ابراز کرده‌ام و عباس‌وکیلی! رضایت نداشته‌ام که هیچ که صد در صد هم مخالف بوده‌ام.

و ضمنن اینکه مرد باید مرد باشد و پای کار و نوشته و حرفش بایستد. یعنی اینکه به قول لُرها مرد کارش را پنهان نمی‌کند و نمی‌ترسد(با اندکی تلخیص!) یعنی اینکه بعضی‌ها با یک من ریش و سابقه جنگ و حروف حلقی وقت نماز و انواع و اقسام چیزهای دیگر؛ ولی عرضه این را ندارند که پای نوشته‌شان؛ امضای خودشان را بزنند و یواشکی دیگران را به جای خودشان جا می‌زنند.

ضمنن‌تر اینکه رفقا، من از 2 سال قبل تا حال حاضر، مدیر هیچ قسمتی در هیچ‌کجا نیستم. دبیر و مدیر سیاسی هیچ رسانه‌ای هم نیستم. البته کارهایی انجام می‌دهم ولی بابت هیچ‌کدامشان نه امضایی داده‌ام و نه حکمی گرفته‌ام.

و این‌همه توضیح می‌دهم و رفع تهمت می‌کنم نه از بابت ترس که از این بابت که بدانید نه دین من و نه شخص من به خودمان اجازه نمی‌دهیم که مسئولان حال حاضر کشور را حتی به اندازه حروف یک کلمه با بی‌احترامی مورد خطاب قرار دهیم و مثلاً به مسئولی که سرتاپایش را اشتباه فرا گرفته، بگوییم سلیطه!

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم دی ۱۳۹۴ساعت 13:45  توسط مسعود يارضوي  | 

این فصل را هرگز با من نخوان

مگر مي‌شود انسان باشي و با شنيدن و ديدن آنچه بر شيعيان نيجريايي رفته، احساس انکسار نکني...؟!

مگر مي‌شود خونت به جوش نيايد و دستت روي قبضه شمشير، خون گريه نکند که چرا بين ما و برادرهايمان در سرزمين‌هاي دور بايد فاصله‌اي به وسعت «تحمل» باشد؟!

با اينهمه ولي من چند تا حرف دارم که چندوقتيست بغض شده روي دلم و مايلم به بهانه حوادث کشتار شيعيان نيجريه بيانشان کنم.

يعني حتي با اينکه خودم را بچه سر راهي نظام مي‌دانم و حرف‌هاي يک بچه سر راهي هم از نظر عوام و خواص خواندن ندارد؛ ولي مهم نيست.

رفقاي خوبم، حوادث نيجريه نه تنها قابل پيش‌بيني بود بلکه در هر کجاي ديگر عالم هم محافلي از شيعه تشکيل شود و سلاح به دست نداشته باشد؛ همين مي‌شود که در نيجريه مي‌بينيد.

شيعه‌ي بي‌سلاح و صرفاً صلح‌مدار! عاقبتش يا سلاخي در نيجريه است يا تحمل ستمگري آل خليفه در بحرين.

مي‌دانم که عده‌اي فقط منتظرند به من و امثال من بگويند خشونت‌طلب و متحجر و از این دست حرف‌های یاوه.

ولی حقیقت قابل اثبات همین است که در نیجریه متبلور شد.

من معتقدم آن وقتی که امام راحلمان فرمود باید هسته‌های مقاومت را در سایر کشورهای جهان تشکیل دهیم؛ اگر ما این کار را به معنای درست کلمه انجام داده بودیم و نسخه‌ای مثل «حزب‌الله لبنان» را در تمام کشورهایی که جمعیت شیعه دارند، تکثیر کرده بودیم؛ حالا اوضاع هزار بار بهتر از الآن بود.

لطفاً فکر نکنید که من پاهایم روی زمین نیست و این حرفها زیادی آرمانگرایانه هستند.

نه رفقای خوبم!

به نظر من در کنار آقاي هاشمي و ظريف و آن احمدي‌نژاد ملعون که جلوي چیزی به نام جامعه جهاني غير از خنديدن هيچ هنر ديگري نداشته و ندارند و یکیشان گفته است که صدور انقلاب صرفاً یعنی «تسخیر قلوب»! اگر کسان دیگری هم می‌توانستند حرف بزنند و صدایشان به محاق برده نمی‌شد؛ آنوقت دژخیمان دولت نیجریه جرأت نمی‌کردند تجمع برادرهای ما را با آر.پی.جی هدف بگیرند و آنوقت اینهمه اتفاق بد در سوریه رخ نمی‌داد و آنوقت رژیم یهودیِ سعودی‌ها برای بمباران مردم عادی در یمن عاجز می‌شد و فقط به پارس کردن بسنده می‌کرد.

رخدادهای نیجریه اتفاق می‌افتد در حالی که هیچکس حرف‌های ما بچه‌های سر راهی را نمی‌شنود که باید مثل سوریه و بوسنی، توی آفریقا هم برویم و مجاهده و قتال کنیم. که باید برویم توی تمام کشورهای مستعد دنیا و حزب شیعه‌ی مسلح طرفدار قانون اساسی تشکیل بدهیم و تمام‌عیار هم حمایتشان کنیم.

می‌دانید چرا کسی نمی‌رود نیجریه برای قتال و چرا کسی جرأت نمی‌کند نسبتی به نام «سلاح» را درباره انقلاب بحرین مطرح کند و چرا دولت سعودی جرأت می‌کند جلوی دپوی سلاح‌های ما را به یمن بگیرد؟!

جوابش حتی برای خودم هم تلخ است...

به این دلیل که حتی «قاسم سلیمانی» هم دل بسته به آنهایی که دورش می‌زنند و بعد شهید می‌شوند. و کاری با من و امثال من ندارد.* به این دلیل که...

چه گستره‌ی دردآور مضحکی!

یک عالمه حرف کنج این سینه مانده ولی مثل قلبی که زجر سالیان،‌ رگ‌هایش را بسته تراوش نمی‌کنند انگار.

می‌دانید رفقا... اگر زمان شاه بود می‌دانستم چطور فریاد کنم این حرف‌های تلمبار شده را ولی افسوس.

افسوس که دوران زعامت ولی فقیه است و باید «انزوا» را به جای «فریاد» انتخاب کنی.

باید دردهایت را به دیوار بگویی... یا احیانا با گیراندن سیگاری خودت را بزنی به بی‌خیالی.

طرح‌ها و نقشه‌هایت را به نقش آدم‌های ایستاده‌ای که روی دیوار کنار تختت کشیده‌ای شیرفهم کنی.

خودت را در لابه‌لای کتاب‌های داستایوفسکی و تاریخ انقلاب بلشویکی، تعقیبات فرائض و اخبار روزانه عمداً گم کنی تا حالا که قرار نیست صدایت شنیده شود؛ لااقل خودت هم دیگر صدای خودت را نشنوی.

بشینی در گوشه‌ای و مثل آدم‌های بازنشسته هی با خودت حرف بزنی و خودخوری کنی.

با خودت بگویی نقشه عربستان سعودی برای به خرج دادن حماقت و درگیری حتمی با ایران را، با خودت غصه بخوری چرا بعضی‌ها اصرار کردند پرونده PMD حتماً بسته نخواهد شد، قلوه سنگ‌ها را از مقابل فتنه آینده جمع کنی، تنها فشنگ‌های مانده‌ی ذهنت را به سمت نسخه‌های زرهی براندازی در ونزوئلا و اوکراین شلیک کنی و وقتی فشنگ‌هایت تمام شد، با گوشت‌های تنت بایستی جلویشان.

و همینطور هر روز و هر لحظه چند تا آدم نشسته باشند توی ذهنت و هی پچ‌پچ کنند و تو تنها بمانی بینشان.

لعنت به این فضای مجازی که به لطف همان چند تا آدم بالایی،‌می‌دانم الان توی ذهن هرکسی که این حرف‌ها را می‌خواند چه افکاری می‌تواند شکل بگیرد.

بگویید اصلاً نیجریه چه ربطی داشت به این حرف‌های شخصی‌ات؟! یا اصلاً بگویید تو که نه جنگیده‌ای نه تفنگ می‌شناسی را چه به قاسم سلیمانی؟! شاید فکر کنید عصبانی شده‌ام؟! برایم مهم نیست.

تنها وجه مهم این کلمه‌ها در این لحظه برای من همین است که توی تاریخ انقلاب اسلامی ثبت شود که «ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم»

 

*اشاره به صحبتی نقل شده از سردار سلیمانی برای یکی از شهدای عزیز مدافع حرم

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ساعت 15:59  توسط مسعود يارضوي  | 

نامردی

_ نامردیست...

همین‌که سهم من از اینهمه موتورسیکلت‌های دوست‌داشتنی؛ نه هیچوقت ایژهای غنیمتی اشرار بود و نه هیچوقت این هزار سی‌سی نازی که آقای پلیس سر کوچه‌مان دارد...

همین که خارجی‌ها بیشتر از مخاطب‌های خاص! به عکس‌هایی که از دریا و زیر آب می‌گیرم علاقه نشان می‌دهند...

همین که بعضی‌ها شرعاً و عملاً راهمان ندادند برویم سوریه! بعد حالا همین بعضی‌ها می‌گویند عاشق آنهایی هستیم که دورمان زدند... (خب مسلمان، خودت یادمان دادی امر فرماندهی امر امام است)

همین که دلم یک عالمه برای مادربزرگ تنگ شده ولی خب! حقیقت این است که مادربزرگ مرد... از بس که جان نداشت...

همین که بعضی حرف‌هایم گیر کرده‌اند توی گلو و تقصیر خودم نیست حتی...

همین که اسب‌سواری خونم شدیداً افتاده است پایین ولی این روزها حتی لحظه‌ای را هم نمی‌شود با روح پربرکت این مخلوق زیبا تقسیم کرد...

همین که همرزمان یک شهید مدافع حرم را می‌بینم که با تجهیزات انفرادی و سلاح آمده‌اند تشییع جنازه رفیقشان و های‌های گریه می‌کنند و امروز یا فردا مسافرند... ولی... ولی ما بعد از عملیات، در انتهای یک کوچه بن بست هم زیادی بودیم و گویا هنوز هم هستیم...

همین که دوست دارم استخر محله‌مان یک بار برای همیشه قُرُق من باشد برای اینکه تا خودِ صبح را شنا کنم و سُر بخورم توی آب. ولی عمراً...

همین که جای سنگی که سال‌ها قبل به ساق پایم خورد هنوز گاهی تیر می‌کشد و می‌دانم که قصه‌ی ما و خیابان و سنگ‌پران‌ها و بیت! باز هم دارد تکرار می‌شود ولی کسی حرفم را نمی‌شنود شاید.

همین که نمی‌توانم همین الآن کنار بچه‌های خوب شرکت باشم که تا خود صبح همدیگر را کتک بزنیم و بخندیم و اُملت بخوریم و خوش بگذرانیم.

همین که شب‌ها که توی پارک می‌دوم و کسی حرفم را باور نمی‌کند که یک روباه دم‌دراز دیده‌ام و یک سگ شکاری گنده و یک خانواده جوجه‌تیغی...

همین که نمی‌شود برای کارتن‌خواب‌هایی که شب‌ها در لابه‌لای مسیرم تا خانه، کِز کرده‌اند توی خودشان، کاری بکنم آیا؟!

همین که...

غرض، همان شعر دوردست قدیمی بود... «ما مرد غصه‌ایم... بلانسبت شما»...

 

*شعر از مرتضا دلاوری.

 

پ.ن: کاش که ابتلا باشد و نامردی نباشد... که اگر هم نامردیست همه از بدی‌های من منشأ می‌گیرد. با این وجود هرکدامشان که باشد؛ زیاده جسارت است اما...

اما اینطور وقت‌ها کنار خالکوبیده‌ها و چاقو خورده‌ها و خلاف‌کارها احساس راحت‌تری دارم شاید. کنار سفره دیزی و کنار آه کشیدن معتادها علیه بدمسّبی این روزگار بی‌مرام.

اینطور وقت‌ها راحت‌ترم کنار دوا خورده‌ی خوش‌طینتی بنشینم که دارد پیش خدا توبه می‌کند و به خودش فحش می‌دهد.

دلم می‌خواهد اینطور وقت‌ها کنار دیوانگی‌های بچه هیئتی‌های تهران باشم که برای اسم «حسین» خودشان را می‌زنند.

وقت ذکر نامردی یا ابتلا یا اصلاً هر چیز دیگری... خوش‌تر برای من آن است که با سینه‌سوخته‌ها و درد کشیده‌ها گذران کنم.

(صفای قدم حسن‌آقای ه ، رفیق خوبم که شب‌ها بیدار است و قلندری می‌کند توی تلگرام!)

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۴ساعت 21:4  توسط مسعود يارضوي  | 

مطالب قدیمی‌تر