رفیقباز
هیچ میدانستید آدم گاهی دلش تنگ میشود؟!
برای یکی که خودش و لحظههایش را برای تو کنار میگذارد و بیمهابا رها میشود توی لحظههات.
از آنهایی که میگوید: «صرفاً جمال خودت را عشق است» و میآید و تو را که با لب و لوچهی آویزان و قیافهی عبوس، نشستهای گوشهی خانه و عصر جمعهای غمانگیز را گذران میکنی بار ماشینش میکند و کشان کشان میبردت که اسبسواری کنی تا حالت جا بیاید.
بعد هم که خوبتر شدی؛ از روی مرامکُشی میبردت جایی توی عمق بیابان تا سنگرهای دستکند سالهای دورت را پیدا کنی.
و تنهایت میگذارد میان یک عالمه خاطره.
رفیق است دیگر... دلش میخواهد گاهی یک کاری بکند که تو خوب باشی و بخندی. فقط تو.
و به این هم فکر نمیکند پیش خودش که حالا سر عصری چه کاری بود حال خوبمان را رها کنیم و پاپِی این آدم کج و کوله باشیم؟!
و بعد سر ذوق که میآیی؛ شاید سفرهی دلش را پیش رویت پهن کند و به بهانهی ترانهای، گیراندن سیگاری یا شاید نگاهی عمیق به دوردست؛ از نامردیهای این دنیای لعنتی بگوید و ری به ری فحش ناموس بدهد به مرام سگی این روزگار.
رفیق است دیگر... و بعد از نقل ردّ پای عشقهای بوی نا گرفتهی رفقا؛ حرف میزند از اینکه او هم عینهو داشآکل؛ پتپت چادری توی باد دلش را برده است یک روز. ولی بعدتر فهمیده که این وصله به تنش جور نیست و اسم قشنگ طرف را توی خیالش گذاشته زنداداش...!
میدانید؟! رفیق کلاً درد دارد با خودش همیشه. یعنی اساساً چیزی به نام «درد» شاید شرط لازم رفیق بودن است.
خب درد دارد که درد تو را میفهمد...
رفیق، میداند یک پیاله چای آتشی، یورتمهای مشتی با مادینهای نجیب یا پُکهای مدام و عمیق به یک سیگار خیس تعارفی چقدر کیفورت میکند.
و رفیق، خوب میفهمد که بعضی وقتها که هوس مجلس روضهی حضرت ارباب کردهای؛ دلت شعور میخواهد و منبرهای حوزوی...
یا بیشعوری و گریههای بلند بلند، کنار معتادها و گشنهگداهای بازار برای بیکسیهای تنهاترین مرد عالم توی کربلا...
یعنی یک جورهایی دارد خودش را فریاد میزند رفیق... و شاید نمیدانی که خاطرهی آن عشقهای مسخره و دردهای روزمره هم درد واقعیاش نیستند. که درد نامردی نشسته توی جان جوانیاش.
میخواستم از رفیق بگویم ولی الکلام یجّر الکلام.
میدانید رفقا...؟!
نامردی هم چیز عتیقهایست کرهخر...
فراوان است و زهرش ظاهراً کم... ولی نکتهاش آنجاست که هم از دور نصیبت میشود و هم گاهی از نزدیک و بدتر اینکه همان زهر کمش هم دائمالحیات است بیشرف.
فارسیتَرَش میشود اینکه اسلوب زهر نامردی اینطوریست که مینشیند توی عمق جانت و خوب که نمیشود هیچ؛ با نامردیهای بعدی گندهتر میشود و رسوب میکند توی کبد و طحال و کلیه و ریه و روده و مغز و معده و دست آخر هم قلبت.
و این میشود که خوبی و داری میخندی ولی احساس درد داری... ولی بعضیها هم هستند که نسبت به درک این درد بیحسّاند!
به زبان لات و لوتها اینکه زهر نامردی و درد جانکاهش را درک نمیکنی تا بیرفیقی و دعوای یکتنه و زخم زبان و تیزی چاقوی دندهای و فحش رکیک و فروخته شدن و تنهایی و بیکسی و گاهی شهید شدن رفقایت را بعنوان مقدمه نچشیده باشی.
خلاصه اینکه حزباللهی باش ولی رفیقباز و بسیجی هم باش... رفیقباز و تنها و سربهزیر و سخت.
پ.ن: بندهی ناشکری نیستم و خوب میدانم گل بینقص و عیب خداست.
یعنی اینکه هرکس با اینکه توی زندگیاش رفقای عزیزی با ورژنهای مختلف دارد ولی ای بسا که گاهی توی کف بعضی رفاقتهای نقل بازار و رفقای توی قصهها هم بماند.
ولی خب دیگر... همین «هرکس»! یقیناً توی صندوقخانهی دلش رفقایی دارد از گل بهتر. رفقایی مثل دریا و با بوی رهای نسترنهای وحشی که دوستشان دارد و میمیرد برایشان.
با اینکه حتی زنگی هم نمیزنند! و تحویلی هم نمیگیرند و اهل بیلیارد و دعوا و سواری و مجردی و در یک کلام؛ اهل الواطی نیستند...