عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

يکي مرد جنگي به از صد هزار...

ـ با هاديخان عزيزي قرار مي‌گذاريم که برويم اسب سواري... ولي با شمشير و ساز و برگ! که مثل پهلوان‌هاي قديمي حسابي خدمت هم را برسيم.

کار جفت و جور کردن شمشيرها هم به ابوسيّاف يا همان بنده‌ي حقير محوّل مي‌شود. هماهنگي اسب‌ها هم مثل هميشه با من است.

دو تا اسب نجيب و شمشيرهاي سامورايي آقاي حسن و آقاي حمزه جور است ولي از بدشانسي ما آقا هادي به مسافرت نرسيد و از بابت جنگ نماياني که قرار بود دوتايي با اسب و شمشير صورت بدهيم، کيفور نشديم.

با اين حال ولي دلبري‌هاي «رعنا» ماديان سپيد خوش نژاد، مرحمي شد بر آن ناکامي.

دو سه باري هم بَرم داشت و با خودش برد. طوري که انگار چیزی فراتر از من و خودش را به دست باد مي‌سپرد! خلاصه که به قاعده‌ي يک سفر لاس‌وگاس خوش گذشت و سر دماغ آمدم.

نوازشش می‌کنم. یعنی تمام چند باری را که توی مانژ دَلگی کرد و طعم تعليمي‌ام را چشيد؛ دلم عجیب به حالش سوخته بود.

پیاده می‌شوم. حیوان خیس عرق است و دستم روی گردنش صدای چالاپ چالاپ می‌دهد.

تارهای گیرکرده‌ی یالش را آرام از زیر کلگی درمی‌آورم که زبان بسته در عذاب نباشد.

چرک گوشه‌های چشمش را با دستمال می‌گیرم و یکی دو حبه قند را هم می‌دهم به دهانش.

دوباره سوار مي‌شوم... شيطنت مي‌کنيم و براي حيوان آهنگ شيش و هشت مجاز! مي‌گذاريم که ببينيم اهل رقصيدن و بالا و پايين پريدن هست يا نه که بي محلي مي‌کند و با زبان بي‌زباني شايد نشان مي‌دهد که اهل اين غرتي بازي‌ها نيست.

پيش خودم مي‌گويم بدبخت بيچاره... غرتي خودتي و هفت جدت و آبادت! و دهنه‌اش را تنگ‌تر مي‌گيرم که وقت آن شمشيرزني معهود، بهتر حرفم را بخواند.

من و هاديخان عزيزي حتماً يک روز با اسب و شمشير به جنگ هم خواهيم رفت...!

من و رعنا و هزار راه نرفته که با هم به تاخت رفتيم و برگشتيم....

+ نوشته شده در  دوشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۴ساعت 10:9  توسط مسعود يارضوي  |