اینجا
خواستم بنویسم دل کندن مثل همیشه چیز خیلی سختیست... از رفیق... از خانواده...
میخواستم بگویم از دمنوشهای آسمان و دو نخ الواطی پرشیطنت.
قصد کرده بودم اینجا بد و بیراه بگویم به آدمهایی که رزمنده نبودهاند اما میان رزمندهها دنبال رزمندهترها میگردند.
کنج ذهنم نشسته بود از مردی حرف بزنم که به خاص بودن احترام میگذاشت.
مهیا کرده بودم از ایستادن اینهمه سالهای آزگار پشت دروازهی بزرگسالی بگویم.
قصد داشتم کلمههای فرّار را رها کنم درباره آن بیچشم و روهایی که «هنر» را کردهاند جشن تولد خانوادگی و انگار نه انگار که نسبت به این آب و خاک وظیفهای هم دارند.
ولی مثل موجهای ناگهان دریا که یکهو گُر میگیرند و میبرندت با خودشان؛ نشد که نشد که نشد.
اینجا یک نفر درگیر شده است...