چشمهایش
بعد از یکسال و چند ماه خواهش و التماس... اوسرضای شاعری بالاخره راضی شد «صهبا»خانم را بیاورد اداره که ببینمش.
دخترک شاهنشین آقارضا که عکس و تعریف هنرهای ریخته از هر انگشتش را چندباری شنیده بودم و احساس میکردم منِ دومی مچاله و خسته میان من و صهبا هست که باد صبای چشمهای صهبا، مثل بهار میوزد و مشکفشانش میکند.
و دخترک آمد...
با آن انرژی سحّارش... دست در دست اوس رضا حالا نشسته بود مقابل من.
صبح را با چه عشقی برایش گل سر پارچهای خریده بودم.
صهبا، آن هارمونی شکوهانگیز که قسم میخوردم چیزی جز مهربانی و لبخند نمیتوانست با خودش داشته باشد ولی در مقابل من چیز دیگری بود انگار.
اخم کرده بود و در فراخنای رنگ چشمهاش؛ نه تنها اثری از من نبود که یک عالمه بیتفاوتی درونشان موج میزد.
صهبا داشت به یک چریک خسته؛ اخمالو و برّ و برّ نگاه میکرد و لمس حالت تهوّعش از دیدن خستگی و خندههای این آدم – که به نفیر هیولا شباهت بیشتری میداد- کار سختی نبود برای من.
باید از این چشمها انتقام خودم، حسّ خوب مردهام و هدیهام را میگرفتم...
و فرصت انتقام، چند ساعت بعد، وقتی که صهبا بعد از گردش توی اداره و خوش و بش با همکاران خانم! حسابی سر دماغ آمده بود و در حال گاز زدن کیکی خوشمزه بود، ردیف شد.
دیگر برای من نه آن هارمونی شکوهانگیزش را داشت، نه پر از راز بود و نه برای چشمهاش عمقی باقی مانده بود.
بابا و مامانش کنارش ایستاده و مثل نگهبانان مونالیزا؛ مشغول رتق و فتق صهباخانم بودند.
یکهو با صدای بلند، طوری که همه بشنوند، گفتم: «صهبا پول کیکت را دادهای»؟!
چشمهای قشنگ خندانش را خوف برداشت و با اخمی دوباره زُل زد به من.
رضا که هنوز پی به نیت شوم من نبرده بود، با خنده گفت: نه دخترم! عمو شوخی میکنه...
ولی من نه عموی صهبا بودم نه شوخی میکردم... صهبا باید تقاصش میداد.
دستم را کردم توی جیب کت رضا و رو به صهبا دوباره گفتم: صهبا اگر پول کیک را ندهی از بابا میگیرم ها...
دخترک، بغضآلوده و متوهم، «نه» کوچکی گفت.
اشرار داشتند وارد کشتارگاه میشدند انگار...
یقه رضا را گرفتم و چسباندمش به دیوار... گفتم: یالا پول کیک صهبا را بده... یالا!
و صهبا زد زیر گریه و التماس کنان و مضطر، از همان چریک خسته که ارزش لبخند را هم نداشت؛ میخواست که پدرش را رها کند و بیخیال باج و خراج کیک نیمخورده بشود...
رضا و همسرش هاج و واج ما دوتا را نگاه میکردند.
صهبا از گریه غش رفته بود و اشکهایش گلوله گلوله میغلطیدند روی گونههایش.
و من... مثل شمرهای تعزیه...
توانسته بودم چشمهای قشنگ صهبا را به اشک بنشانم.
و اعتراف میکنم که ریههایم را از لذت هوای تازهی این جنایت پر کردم و احساس بد صهبا نسبت به خودم را نفس کشیدم.
دخترک خوب قصهی ما که گویا بعد از این تراژدی هم حسابی شکایت مرا به بابارضایش و احتمالا به درگاه خدای لایزال کرده؛ حالا حکماً درون ذهنش و تا همیشه تصویری از یک آدم بدطینت خبیث دارد که البته زورش از بابارضا هم حتی بیشتر است و هر لحظه ممکن است مثل باد صرصر بوزد به لحظههای قشنگ زندگیاش.
آدم بدی از همقبیلههای داشآکُل و دیو و دلبر که روزگاری صهبا را دوست داشت و میخواست عمویش باشد ولی...
پ.ن اولی: چندباری هم این کار را با «فاطمه»خانم پر ناز و ادا کردهام و اوقات آقای حمزه و همسر گرامی را حسابی تلخ!
ولی چه کنم که لذت این هیولا بودن و شرور شدن ناگهانی اصلاً کم نیست.
پ.ن دومی: نه به صهبا ربط دارد نه به فاطمهخانم نه به هیچکس دیگر ولی از قدیم گفتهاند: دیگی که برای ما نمیجوشد؛ بگذار کلهی سگ تویش بجوشد.
میخواهم گاهی اصلاً آدم خوبی نباشم و برای کسی هدیه نخرم و به کسی احترام نگذارم وقتی برای بعضی از آدمها خوبی و هدیه و احترام ارزشی ندارد.
«آره احمقا...»! (اشاره به دیالوگی از کاراکتر الاغ در انیمیشن شِرِک)