تفنگ سر پُر
دردناکترین لحظهی تنهایی مرد؛ وقتی است که بعد از یک دعوا یا درگیری؛ مجروح و خسته، به خانه میآید و زیر آوار تنهایی، خودش مشغول تیمار زخمهایش میشود.
این تراژدی اما مرحلهی نازلتری هم دارد گویا...
وقتی که یک مرد، بعد از بازی پِینتبال، مجروح و خسته و درب و داغان، باید با زخمها و تنهاییاش بسازد.
خاصّهتر آنکه پرچمبیار معرکهی تیمش بوده است و ددمنشهای تیم مقابل پیکر پاکش را از فاصله ۲ متری و بر خلاف قوانین بازی به رگبار هم بستهاند.
باید با خستگیهایش بسازد بس که داد و فریاد کرده است و عوض همه از این سنگر به آن سنگر خودش را پرت کرده است.
همینطور توی گرگ و میش غمبار خانه، دندانهایش را با غیظ روی هم میساید بس که میخواست با قنداق تفنگ پِینتبال یار تیم روبهرو را نقش زمین کند ولی نکرد، که میخواست با لگد، سنگر مهاجم نفوذی را روی سرش خراب کند ولی نکرد. که میخواست خون کثیف بچههای تیم مقابل که مثل زنها بازی میکردند را بریزد ولی نتوانست.
و باز هم میغرّد که چرا پِینتبال اینهمه بازی کثافتی است؟! که وقتی گلولههایت تمام میشود؛ نه نارنجکی، نه دشنهای، نه تفنگ بر زمینماندهی شهیدی و نه حتی فحش ناموسی...
که باید فرار کنی به سمت درب خروجی و بچههای نامرد تیم مقابل هم مثل یک سیبل متحرک، به گلولهات میبندند.
توی این تنهایی بعد از جنگ، اقلّ کم طوطی معروف داشآکل هم نیست که دائم حالیاش کنی: «مرجان عشقت منو کشت»!
خانه هم گریهاش گرفته است انگار...
این غرّیدن و زخمهای نشسته بر روح آدم، همیشگی است شاید.
توفیری هم ندارد که توی هشتادان و بردسیر و ایرانشهر جنگیده باشی یا توی حاشیهی اتوبان ستارخان و با تیرهای ژلاتینی.
همیشه چند نفر هستند که یک مرد آنها را نکشته است...
برچسبها: پِینتبال, مرد و پسر قاطی, مثل زنها