عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

چاردیواری

_ یعنی مطمئنم که این اتفاق، توی تمام دنیا فقط برای من یکی می‌تواند، بیافتد.
که داری فهرست نمره‌های تلفن همراهت را ورق می‌زنی... که یک هو یک توت از درخت بالاسر، تالاپی می‌افتد روی صفحه‌ی تلفن و شماره‌ی آدمی که نمی‌خواهی را می‌گیرد!

 


_ احساس نبودن چیز خیلی بدیست...
اینکه باشی ولی نباشی. و یک تقلّای مبهم را در تمام فرم و محتوای رفتار دیگران ببینی که دانسته و ندانسته می‌خواهند با شکم‌های گنده جلویت بایستند که نباشی! و اگر هم سایه‌هاشان کوچک و بی‌هنر است؛ پاک‌کن بدست، هست و نیستت را محو کنند و خلاص.
انگاری مثل اشرار باید حذف بشوی. یا اینکه مثل ساده شدن‌های ریاضی باید فاکتور گرفته شوی.
بدی‌اَت هم حتی. چه برسد به خاطره‌هایت، عکس‌هایت و نوشته‌هایت.
و در گیر و دار این احساس بد، بعضی مخاطب‌های این قهوه‌خانه‌ی قدیمی هم مدت‌هاست نه برای عبورخوانی و مخاطب شدن که برای خواندن بیانیه‌هایشان و برای معرفی بیشتر و بهتر شریعتی و مرادی و فلانی و تبلیغ پِیج بهمانی می‌آیند اینجا و حالا هم اعلام کرده‌اند که دیگر نمی‌خواهند، بیایند!
خوش گلدی... خیالتان راحت که سنگرتان خالی نمی‌ماند.

 


_ پیش‌خبر: عاغا ما داریم چکّه‌ی سوم «پدر، تفنگ و دشنه و چفیه» را با عنایت به ماه مبارک رمضان می‌نویسیم ها...
پ.ن: یه عمره از عبارت «پیش‌خبر» متنفرم. یه چیز دیگه به جاش اختراع کنین خو!

 


_ بعد از یک عالمه فکر و دودوتا چارتا و نوشتن و خط زدن و توضیح و غیره؛ یک تحلیل با اسم و عکس خودم می‌نویسم...
یاروها با دیدن تصویرم، به تواتر زیرش کامنت گذاشته‌اند که این که بچه‌اس که... برو عمو! بذا سرد و گرم روزگار رو بچشی بعد... بذا بزرگ شی بعد...
نه اینکه بخواهم بگویم بعضی جدیدالاسلام‌ها و پیرمردها این حرف را به امیرالمؤمنین(ع) هم می‌زدند اما این را می‌خواهم، بگویم که همین حرف‌ها را گوش نکردید که به روز روحانی و برجام و ترکان گرفتار آمدید...


_ مادر شهید عزیز مدافع حرم توی حرف‌هایش گفته است که بچه‌ام رغبت چندانی نداشت اما هرجا که می‌رفت خواستگاری و خانواده‌ی دختر می‌فهمیدند پسرم به دلیل کارش ممکن است شهید شود؛ فی‌الفور جواب نه! می‌دادند...
*عریضه: خاک عالم به صورت دو دستی توی سر شما و امثال شما با این اسلام قجری‌تان.
الآن یعنی خوبتان شده...؟! که با یک آدم معمولی وصلت کرده‌اید و مثل گاو هُلِشتاین دچار زیستی در گستره‌ی استراحت و زاییدن و مستراح و مرگ هستید؟!
الآن یعنی شماها که بعد از آن نه! هر روز ظهر، نماز اول وقتتان را می‌خوانید و بعد هم با کباب تابه‌ای عوامانه‌تان منتظرید حاج‌آقا که از قضا پروستات هم دارد؛ از اداره بیاید، خیلی همه چیز برایتان ردیف شده است؟!
الآن شماها که با بچه‌های پاسدار و بسیجی وصلت نمی‌کنید چون ممکن است شهید بشوند؛ خیلی برایتان گلهاچه‌گل شده که در حالت خوبش مجبورید چند سال زندگی معمولی را تحمل کنید و دست آخر هم اگر بر اثر تصادف، بیماری مقاربتی یا سرطان نمرده باشید؛ باید توی خانه سالمندان بر اثر بیماری تکرر ادرار زحمت را کم کنید؟!
و نه عشق گرم و گیرایی، نه زیبایی خاصی، نه محبت شورانگیزی، نه خاطره‌ی عمیقی و نه هیچ و نه هیچ...
خدا مرگتان بدهد که غیرت و شرف و چشم و رو هم خوب چیزیست...


*رونوشت: به ابراهیم حاتمی‌کیا که توی فیلم معناگرای بادیگاردش، دختر حاج حیدر هم نمی‌خواست که خطر شهادت، همسر آینده‌اش را تهدید کند و کارگردان محترم هم تا آخر فیلم نه تنها جوابی به این تمنّای غلط نداد که اینطور نشان داد که شهادت یک تمام شدگی است برای آدم‌های وامانده و فسیلی که دوره‌شان هم البته دیگر گذشته!

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 14:22  توسط مسعود يارضوي  |