چاردیواری
_ امام جماعت ادارهمان میگوید: آقای یارضوی من وقتی با شما دست میدهم احساس میکنم...
(به جای مابقی حرفهایش سه نقطه گذاشتم چون بعضی چیزها نوشتنی نیست، فهمیدنیست)
خلاصه دلم سوخت برای خودم!
_ دقت کردهاید درخت «ناروَن» میتوانست اسم قشنگتری داشته باشد و مثلاً همه درخت «بارون» صدایش کنند؟!
ولی خب دیگر... معلوم نیست کدام پدرآمرزیدهای جای یک نقطه را در یک کلمه عوض کرد و بارون بامسمّا تبدیل شده است به ناروَن بیمسمّا!
_ عاغا ما «ساکن طبقه وسط» هستیم. و انصافاً آسایش نداریم از اینهمه التماس و خواهش و درخواست همسایهی طبقه بالایی از ساسانخان، نوه کوچکشان برای رقصیدن!
ماجرا به همین سادگی است که گفتم...
خب عاخه برادر من، خواهر من... با ۳۰۰ بار ساسانساسان گفتن و بشکن زدن و نیناشناش کردنِ تا صبح علیالطلوع که بچهی شیرخواره به رقص درنمیآید.
اصلاً رقص که مثل شنا نیست که ذاتی باشد. اکتسابی است برادر من. یعنی بالاخره خَرنَدادیانی، عَکَدمی خرگوشی، چیزی برای آموزش این کار ابهانه نیاز است خب...
خلاصه سر جدتان لطفا بیخیال رقصیدن ساسانخان بشوید و این وجیزه اگر به گوشتان میرسد، به ما جماعت پرولتر که از صبح تا شب درگیر سر و کله زدن با حمقای اصلاحطلب و پایداران گور به گور شده هستیم و وقت خواب هم باید خرخره اشرار نکشته را توی خواب بجویم، رحم کنید.
_ مسافرت میکنیم...
با پِلِی استیشن ۴ آقای سعید
بدون سوارکاری
با دعواهای شدید مبنی بر اینکه «چرا زن نمیگیری؟!»
بدون بیلیارد و رفیقبازی اضافه
با تأسف فراوان برای ندیدن کوههای پرخاطرهی جوپار به دلیل غبارگرفتگی هوا
بدون هیچ تفریحی که آدرنالین لازم را در خون آدم ترشّح کند
و با یک عکس خوشگل با محیاخانم و فاطمه خانم
هنوز در این فکرم که خوش گذشته است عایا؟!
_ به طرف میگویم: این کوهها را میبینید...؟! ربط مسلمی به من دارند و من هم به آنها. خوبتر نگاهشان کنید لطفا. میخواهم بعداً راجع بهشان برایتان حرف بزنم.
با بلاهتی شبیه به...! «حتماً»ی میگوید و مشغول ادامه خوش و بش و لذت بردن از اتمسفر جوّ گیری میشود.
توی ذهنم میگویم: خودتی! و برایم مثل روز روشن است که نه میپرسد، نه یادآوری میکند و نه اصلاً حتی یادش میماند.
خیالی نیست... به قول رفقای لُر: هرکی سی خودش!
میفهمید ملت؟! درد نبودن و بیرنگیات توی لحظههای مهم آدمها را...