عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

لطیفه‌‌های ریزه میزه!

همینطوری سر گذری و به مناسبت هوای خوب تهران، خواستم ۲ تا لطیفه را برای مخاطب‌هایم بازگو کنم...

۱_«نیازمندی سر به آستان درگذشته‌ای والامقام گذاشت و حاجت برنده شدن در قرعه کشی بانک را خواست... یک روز، ۴۰ روز، ۱۰۰ روز، یکسال! منتظر ماند اما خبری از برآورده شدن حاجتش نبود که نبود.

یک شب شاکی شد و جزع و فزع بسیار کرد تا اینکه آن درگذشته والامقام را در خواب دید.

او به او گفت: عاخه آدم عاقل... اول برو توی آن بانک لعنتی، مثل بچه آدم خودت را معرفی کن، بعد یک حساب پس‌انداز باز کن... آنوقت بیا حاجت برنده شدن توی قرعه کشی را از من بخواه!»

۲_ «اسبی عرب‌تبار به سیرک تلفن کرد.

صاحب سیرک که گوشی را برداشت؛ اسبک بعد از سلام و احوالپرسی تقاضای شغل کرد!

صاحب سیرک گفت: نه آقا. ما اینجا خودمان هم زیادی‌ایم! الّا و لابد نمی‌شود که نمی‌شود.

اسب التماس کرد تا اینکه دل صاحب سیرک به رحم آمد.

گفت: قبول. حالا چه کاری بلدی اسب جان؟!


اسب گفت: دانشمند... دارم با تو حرف می‌زنم خو...!»

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم آبان ۱۳۹۵ساعت 11:33  توسط مسعود يارضوي  |