عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

تنهایی پرنده

چلچله سال ها در لانه ای متروک سر کرده بود.

باد بیرحم جنوب تا مرز تنفر از پرواز آزارش می داد.

 نغمه ی بهار از تمام تنهایی پرنده گاهی عبور کرده بود ولی بغضی حلق مانده نمی گذاشت این ترانه نت های معلق در سکوت لانه را دریابد.

چلچله هنگام نماز تمام این ها را به خدا گفت و از اینکه در فراخنای سکوت لانه اش کسی را یافته است هم گفت.

چشمهای بی رمقش به زور باز می شد. چلچله خوب می دانست دیگر جز عشق فاصله ای

تا مرگ ندارد ولی می خواست خدای مهربانش بداند این نشسته در فراخنای سکوت را چلچه چقدر دوست دارد. در تمام این سال های سرد جز همین یافته چیزی نصیب پرنده ی پیر نشده بود و

حالا کوچ پرستوهای عزادار به سمت لانه ی متروک نزدیک  است.

چلچله رکعت آخر را هم خواند ...

پرنده به کوه های بلند آنسوی جنگل می نگریست. چلچله می دانست ناشناس سکوت نشین را

می شود جایی روی کره ی اوهام انگیز پیدا کرد.

آن غریبه اگر از عشق چلچله باخبر باشد حتما برایش آهنگ مهربانی می سراید...

 

لانه ی متروک خراب شد...

به جز چند شاخه پر، یادگاری از چلچله در لانه ی تنهایی خیال باقی نماند و پرستوهای

عزادار هم آمدند و رفتند...

 .. چلچله حتما پشت کوههای بلند آنسوی جنگل خلوت نشین سکوتش را پیدا کرده است.

چلچله جایی روی این سرزمین اوهام تنها یا با دوستانش، مرده یا زنده؛ از مهربانی سرشار است،

و خدا هم ازچلچله راضی است.

+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم مهر ۱۳۸۶ساعت 10:44  توسط مسعود يارضوي  |