عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

دلتنگي هاي من

تهران هم كه مي روم اين غروب هاي غم انگيز تمام نمي شوند...

آدم نمي داند به كجا پناه ببرد. دوري راه و ريل هاي سرد هم خيلي وقت ها (وقتي بي همسفر باشي...) كه مي شود آينه ي دق.

توي قطار نزديك بود از غصه گريه ام بگيرد. تهران هم كه آمدم كار بود و كار بود و كار و البته كمي هم هتل و بخور بخور.

ساختمان هاي بلند را كه مي بينم دلم مي خواهد بروم يك گوشه اي، پشت دري و يا هرجايي كه پنهان باشد قايم بشوم. مي ترسم. خدايي مي ترسم.  اصلا به نظر من هرچيزي در اين دنيا حتي دوست داشتن و عشق كه در زمانه ما بايد براي جفتشان شكلك درآورد هم ترسناكند؛ البته وقتي كه تنها باشي.

بماند كه ما خيلي وقت پيش افاضه كرديم كه تنهايي روح آدم را سيقل مي دهد و از اين حرف ها... اصلا همينطور هم هست ها !... ولي خب... گاو نر مي خواهد و مرد كهن كه من نه مرد كهنش هستم و نه شايد گاو، آنهم از نوع نرش.

اين چند شبه چند بار توي قطار و چند بار هم موقع خواب تصميم گرفتم براي اين دل صاحب مرده چيز بنويسم. اما دريغ. حالا ديگر لحظه هاي خواب آلوده هم براي من بي كس و كار رجز مي خوانند و البته چه خوش رجزي...

از شما چه پنهان اين روزها همه اش مي خوانند. شده ام مثل معتادها. (از نوع تفريحي اش) دائم در فكر خوابم. و اگر نبود درس و دانشگاه و كار و خريد و سايرين حتما تمام اين روزهاي اسفندي را خواب بودم.

لالايي اين پدرسوخته هم شده است حنجره ي نيم بر. اصلا تقصير آقا مرتضا است. صدبار گفتم برادر بيا و محض رضاي خدا يك لالايي بگو. اين همه وبلاگ و شعرهاي پاره پاره نوشته اي. بيا و براي دل ما هم يك لالايي بگو. ثواب دارد ها. آقا مرتضا هم كه قربان ته فاميلش بروم هر صدبار يك جوري ما را دست به سر و حرفي هم حواله مان كرد.

اگر دلاوري يا حاج احمد اين لالايي را خوانده بودند شايد الان اينطور نمي شد كه يكي مثل من بخواهد لالايي را كه براي دختر خيالي اش گفته روي يك وبلاگ بي پدر و مادر بگذارد.

بيشترش بماند براي بعد...                                                       ياعلي

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۸۶ساعت 18:34  توسط مسعود يارضوي  |