نام او ...
در کوچه پس کوچه های بن بست این شب، زخم خورده ای هروَله می کند...
فریاد می زند... و لمس کنان به مرگی ناخواسته گرفتار می آید...
ستاره های زن باره چشمک زنان خیره مانده اند...
پسر نام کسی را برد.
دل مزّور شب مرد می خواست که با شمشیری گداخته سرش را سلامتی دهد...
... حالا خنکای صبح از هیچکس خجالت نمی کشد...
شبی که مُرد شبح سرگردان پسری جنگاور را هوهوکنان در ابدیّتش به تاراج کشید...
این صبح آبستن هم زود می میرد...
آی اهورا...
در فراخنای ذهن شب بوها؛ پسری متولد کن...
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۸۷ساعت 10:6  توسط مسعود يارضوي
|