عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

حرف دل

(اين يادداشت من عنوان نداره. مي خوام در مورد نوشته هام يه كم توضيح بدم. همين!)

 

از اساس با نوشته ها و شعرهايي كه مي خواهند از دل سياه يك آدم حرف بزنند مخالفم.

و همينطور با تمام نوشته هايي كه نويسنده شان هم نمي داند چه مي خواهد بگويد. و با نوشته هايي هم مخالفم كه نويسنده هايشان به قول دوست خوبم آقا مرتضي سعي مي كنند سطورشان را گل آلود كنند كه عمق حرف هايشان زياد به نظر بيايد.

و اما نوشته هاي من...

هرچه نوشته هايم را زير و رو مي كنم اثري از وا‍ژه هاي غريب و صرفا" خود فهم نمي بينم. هرچه در اين يادداشت هاي آتش گرفته هست تمامي يك مشت قصه هاي واقعي است. البته قبول دارم كه باور خيلي چيزها شايد در موقعيت هاي كنوني سخت باشد ولي خب؟ اين ديگر برمي گردد به زندگي آدم هايي مثل من.اين كه ديگر گناه من نيست. هست؟!

مخاطبان عزيزم متوجه باشند كه خط به خط يادداشت هاي من قصه هايي از عبور لحظه هاي من هستند كه درست در مجراي همين زمان واقعي اتفاق افتاده اند.

اگر از " حادثه " نوشته ام اين حادثه نه يك اتفاق عشقي است و نه چيزي كه به تعبير من حادثه باشد. همان چيزي است كه همه حادثه اش مي دانند.

اگر از " تفنگ " مي نويسم واقعا تفنگ است و اگر از آدم هاي سلحشور مي نويسم؛ اين آدم ها همگي آدمند و سلحشور هم هستند.

" تو " در نوشته هاي من گاهي يك دوست داشتني است و گاهي هم كه گفته ام " لايق مرگ هم نيست" اين تو يك آدم بد است.

" سايه هاي به شب خورده ي " نوشته هاي من واقعا هم سايه اند و هم در ستيغ كوه به شب خورده اند.

و اگر در نوشته هاي من اثري از " مرگ " مي يابيد باور كنيد كه همان مرگ هميشگي است با تمام مختصاتش.

حقيقتش را بخواهيد با آدم هايي كه اصل را گم مي كنند و دنبال فرع مي دوند زياد جور نمي شوم. يعني نمي توانم جور شوم. دلم مي گيرد وقتي كه از مرگ مي نويسم و يكي قبل از اينكه سراغ اصل حرفم برود اول مي پرسد: تو به مرگ چه ربطي داري؟

و يا هنگامي كه از ترانه هاي آتش گرفته مي گويم اول مي رود سراغ اينكه سه وا‍ژه ي " ترانه، آتش و گرفته " به مسعود يارضوي چه ربطي دارند؟

اين را هم تصريح مي كنم كه به ادبيات متعهّد معتقدم. اهل پارناس بازي هم نيستم. توي پرونده ي ادبياتي من هم تا بخواهيد مدرك كتك كاري با آدم هايي است كه دلشان مي خواهد از تك به تك خطوط دل سياهشان براي ديگران چيز بنويسند و اسمش را هم مي گذارند آزادي خيال. ( منظورم از كتك كاري هم اين است كه كتك خورده ام نه اينكه خداي نكرده كسي را كتك زده باشم )

 

و حرف آخر...

 

من نه خودم را ادبياتي مي دانم نه شاعر...

ولي به خودم حق مي دهم گاهي توي اين خانه ي شيشه اي كه تمام زواياي در و ديوارش را شما هم مي توانيد ببينيد حرف هاي درونم را بنويسم؛ از خودم بگويم و با آدم هايي كه در اطرافم هرچه مي گردم نمي بينمشان صحبت كنم.

                                                                                                                         والسّلام

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۸۷ساعت 19:30  توسط مسعود يارضوي  |