قصّاب لحظه ها
قصّاب لحظه ها دیگر رمق نداشت...
سربریدن از لحظه ها برای او از آدم کشی هم سخت تر بود...!
نگاهش مثل همیشه باز خیره شد...
قصّاب یک عمر خجالت کشیده بود... خسته از تزویر؛ می خواست داد بکشد ...
مرا به سلّاخی چه کار ...؟ صدا هم مرا می ترساند ...
همین .
سلّاخی لحظه های عمر من کار یک آدم ترسو بود.
مردم شهر اگر می فهمیدند...!؟
البته اتّفاقی برایش نمی افتاد... تنهاتر از همین که بود ؟
قصّاب لحظه های من دوباره تکیه به دیوار زد .
لحظه ی بعدی دست و پاش بسته بود ...
قصّاب بسم الله را گفت... ولی باز هم رمقی نداشت...
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد ۱۳۸۷ساعت 22:2  توسط مسعود يارضوي
|