در کنار دیوار ...
پسر مثل همیشه باز، تکیه به دیوار زد ... و دیوار با دست های نداشته او را در آغوش کشید ...
! حالا پسر کنار دیوار ، روی زمین به خواب رفته بود ... از زور لالایی صداهای انفجار ... !
و سنگرهای از یاد رفته پشت سوسوی شهر؛ توی خواب هم دست از سرش برنداشتند ...
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم شهریور ۱۳۸۷ساعت 23:42  توسط مسعود يارضوي
|