عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

قاصدک

 

کسی امشب دوست داشت از عشق بنویسد … و از اینکه تنهایی مثل گور می ماند؛ سخت ولی

عادت کردنی … و کسی هم بود درست مثل شحنه ها که نمی گذاشت …

و سرنوشت مثل همیشه به مرگ رسید و قلم آغاز کرد …

به نام طنین کوس ها و به نام نفس نفس مرکب ها و برای تمام تیغ های تشنه …

بنویس جنگاور من … بنویس … بنویس از این شمشیرهای آخته گاهی عشق می تراود و بگو از نم اشک مردان دلیر؛ که می شود عیار جنون گاهی …

مرد من از هراس بگو … حنجر گلایه هایت را بزن … کسی در غبار مویه ی زن ها نیست؛ نترس … بگو

که می دانی آدمک ها بیش از این دوستت دارند.

حرف بزن … بگو که از اعتراف ترس بی واهمه ای.

روی این کهنه کاغذها برای همین یک بار بنویس … که اجنبی کورسوی عشق را می کُشد … و نور عشق ماندنش را اسیر شمشیر زدن های بی ریای توست…

برادر مهربان من … آهسته تر برو … نسترن ها برای تو وقتی که نیستی دق می کنند… و حتی شمشیر خون آلود هم می داند …! این گل ها بی تو می میرند

 بنویس و آهسته تر برو …!

 

+ نوشته شده در  یکشنبه دهم شهریور ۱۳۸۷ساعت 0:53  توسط مسعود يارضوي  |