قاصدک
کسی امشب دوست داشت از عشق بنویسد … و از اینکه تنهایی مثل گور می ماند؛ سخت ولی
عادت کردنی … و کسی هم بود درست مثل شحنه ها که نمی گذاشت …
و سرنوشت مثل همیشه به مرگ رسید و قلم آغاز کرد …
به نام طنین کوس ها و به نام نفس نفس مرکب ها و برای تمام تیغ های تشنه …
بنویس جنگاور من … بنویس … بنویس از این شمشیرهای آخته گاهی عشق می تراود و بگو از نم اشک مردان دلیر؛ که می شود عیار جنون گاهی …
مرد من از هراس بگو … حنجر گلایه هایت را بزن … کسی در غبار مویه ی زن ها نیست؛ نترس … بگو
که می دانی آدمک ها بیش از این دوستت دارند.
حرف بزن … بگو که از اعتراف ترس بی واهمه ای.
روی این کهنه کاغذها برای همین یک بار بنویس … که اجنبی کورسوی عشق را می کُشد … و نور عشق ماندنش را اسیر شمشیر زدن های بی ریای توست…
برادر مهربان من … آهسته تر برو … نسترن ها برای تو وقتی که نیستی دق می کنند… و حتی شمشیر خون آلود هم می داند …! این گل ها بی تو می میرند …
بنویس و آهسته تر برو …!