پشت ديوار مرگ
من هم از مرگ می ترسم. و از دلهره ي لحظه هایش ...
من نه به مرگ اشتیاقی دارم و نه لذتی در مردن! یافته ام. من فقط گاهی " به اذعان مرگ که تصریح می کند بیهودگی بازی ما را ... " در تعبیر یک رؤیای آهنی به طلوع خونین صبح سلام می کنم. همین؛...
که از بیهودگی فرار کنم ... مرگ برای من مانند بلیط لحظه هایی است که نقاب ها را کنار می زنند ...
خشونت این واژه گاهی تنم را می لرزاند ولی ...! ولی انگار چاره ای نیست !
توی زندگی لحظاتی را یافته ام که چیزی به نام زندگی، دیگر در کار نیست ولی مرگ هم آخرین گزینه نیست. توی این لحظات ... نمی دانم ولی شاید می شود با همین چشم های گناه کار هم دنبال یوسف زهرا (س) گشت و زیر لب زمزمه کرد: " السلام علی المهدی "
می شود گاهی با حمایت مرگ؛ زیر نور ماه آدم به این احساس برسد که تا ستاره های خوشحال فاصله ای ندارد ... و چه قدر قشنگ است این بی فاصله بودن ...
می شود گاهی خشونت سخت مرگ را قبول کرد و آنگاه نشست و دید که یک آدم چطور می تواند بدون بهانه و از ته دل اشک بریزد ... اشک بریزد و برای خدا " تصریح کند " که چقدر می فهمد کوچک بودنش را ...
پشت دیوار مرگ کوچه پس کوچه هایی است که توی هرکدامشان می توانی با غرور قدم برداری و به زمین افاده کنی که این منم ... جنگاور میدان مرگ و مشتاق لحظه های کُمیل ... همان که پادشاه سرزمین جوانمردها می خواندش ...
مرگ را می گویی ؟ ... این واژه عجیب تناسخی هم با عشق دارد ...! انگار ناف جفتشان را با هم بریده باشند ... یعنی می خواهم بگویم عاشقی بدون مرگ حرف است و همین ...
عاشقی تنها با مرگ به آسمان وصل می شود و آنگاه است که نور مسیحایی اَش می تواند تمام شب را روشن کند.
احساس می کنم هر آدمی نسبت به مرگ دِینی دارد که باید حتما" بپردازدش ... راه فراری نیست ... دور و زود هم ندارد ... این مرگ است که طلبش را از تو می ستاند؛ بخواهی یا نخواهی ... ولی این وسط می شود بعضی وقت ها کاری کرد که طلب مرگ را سخاوتمندانه پیش رویش پرت كرد و رفت ...
( اگر " درباره وبلاگم " را بخوانی می فهمی که این نوشته ها " جز قصه های عبور چیزی دیگری نیست " . و در ادامه هم معذرت از اینکه نمی توانم گاهی از ترس نگویم . ترس هست ولی باز هم می گویم ... می شود تحملش کرد ... )