عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

شب مرگی های من ...

 ... _از توهین های اسرائیلی ها هم با سردار حرف زدم. گفتم امنیت ملی ها دارند چکار می کنند سردار ؟ چرا مجلسی ها ساکت نشسته اند ؟ اول گفتند: رئیس جمهورتان را می دزدیم؛ کسی چیزی نگفت . حالا می گویند ترورش می کنیم باز هم چیزی نمی گویند ؟

... و سردار جواب داد :« اولا که قرار نیست مجلس و کمیسیون امنیت ملی با هر صحبتی بیایند و بیانیه بدهند؛ ثانیا" اسرائیلی ها عددی نیستند و عرضه اینجور کارها را ندارند ...   در حالی که داشتم سر جایم می نشستم گفتم : شکی نیست که بی عرضه اند اما می ترسم احمدی نژاد را هم ببرند و سرنوشت رئیس جمهورمان هم بشود مثل سرنوشت حاج احمد و بقیه ...

پی نوشت :  _این خبر را برای خبرگزاری مطبوع هم کار کردم ولی نمی دانم چرا طبق معمول توی گلوگاه تأیید خورد به کمین " عدم نمایش " ...!؟

 

_ گاهی اوقات ترجیح می دهم مبرّز شدن برخی روابط را حرف بزنم . مثلا" همین بحث عزل و نصب ها . حقیقت این است که عزل و نصب ها همیشه بوده است و خواهد بود . طبیعی هم هست . ( ما 25 ساله ها می فهمیم ولی چرا بعضی چندین ساله ها نمی فهمند را نمی دانم ؟ ) اما اینکه شاخص ترین ها را از استانمان بر می دارند و بعد این چهره های شاخص می روند یک جای دیگری توی همین مملکت کار می کنند برایم جای سئوال دارد.

توی دو سال اخیر سه تا مسئول ارشد را از استانمان برداشتند. پورابراهیمی، رئوفی نژاد و نصراللهی را می گویم. هر سه تایشان به نظرم آدم های مدیر و کاربلدی بودند. ( حالا که دیگر نیستند فکر کنم گفتنش بی اشکال باشد .) کارنامه شان را هم تا حد زیادی در جریانم . ولی اینکه چرا برشان داشتند و یا اینکه چرا بعد از ترک پستشان رفتند یک جای دیگر کشور؛ هرچه فکر می کنم نمی فهمم. این به نظر من یک آسیب است؛ از نوع خیلی جدی اش. یعنی داریم به دست بی دستی به استانمان می فهمانیم که نباید پیشرفت کنی . باید چهره های مدیرت تاریخ مصرف داشته باشند و باید قبول کنی که پیشرفت به شرطی که کم باشد چیز خوبی است و نه بیشتر !

اجازه بدهید سئوالم را واضحتر بگویم . هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا نصراللهی از سمت معاونت سیاسی و امنیتی استانمان برداشته می شود و همزمان دو تا پست سیاسی و امنیتی در دو استان کشور پیشنهادش می کنند ؟ این چیز غریبی است برای من . اگر مدیریتش ضعیف است خب یحتمل همه جا اینطور است و اگر نباید باشد دیگر کرمان و جای دیگر ندارد . نباید باشد! لطفا" نگویید « سیاست است دیگر » و یا اینکه «  تو از پشت پرده ها بی خبری » ( لطفا" مرده شور این پشت پرده ها را ببرد ) به نظر من بعنوان کسی که کار رسانه ای می کند حتی اگر شما از پشت پرده ها بی خبر باشید باز هم می شود از وجنات کار و آنچه که دارد پیش رویتان اتفاق می افتد خیلی چیزها را بفهمید . می خواهم به پورابراهیمی هم اشاره کنم. از وقتی که شد معاون برنامه ریزی استاندارمان حرف های جدیدی را در عرصه های اقتصادی و صنعتی استان مطرح کرد. اما رفت . نمی خواهم بگویم جدید ها که آمده اند خدای نکرده ضعیفند . نه ! اما چرا پورابراهیمی با حرف هایش جدیدش باید از استانمان برود یک جای دیگر و پشت سرش را هم نگاه نکند .

داستان استاندار سابق هم خیلی برایم مبهم است ... بگذار بگویند پشت پرده ها ولی وقتی هر 10 تا نماینده استانمان اجماع می کنند که نباید برود چرا برش می دارند نمی دانم ؟ ( البته بنگرید میزان نفوذ هر 10 تا نماینده مان را ) . و این نکته برایم ابهام بیشتری دارد که چرا کسی را که همه به خدوم بودنش اذعان داشتند از پستش جابجا می کنند، بعد هم این آدم از صحنه خدمترسانی به استان خداحافظی می کند ؟

( نگویید طرفدار رئوفی است. هرچه باشد دکتر دهمرده هم استادمان است هم دور و بری هایش زیاد کاری به کارمان ندارند. ضمنن اینکه دکتر دهمرده را هم خیلی به خدمتگذاری قبول دارم ).

خلاصه این که دلم می خواهد این اتفاقات نیافتد. منظورم این است که یکی یا یکی هایی که دلشان برای استانمان می سوزد؛ بنشینند و یک جور دیگری به قضایای استان نگاه کنند.

از کرمان دلگیرم ولی معتقدم به شدت نیاز به نگاه هایی ویژه تر دارد.

 

 

_ آخرش نمی فهمی کِی خواب می روی . یعنی اصلن فکر می کنی که خواب نمی روی و امشب از آن شب هاست . بالاخره یک جوری می شود دیگر . شروع می کنی مثل همیشه حساب و کتاب کردن که چقدر دیگر مانده تا سحر بشود ...!؟ اووی ... گوشه ی لَبَت هنوز درد می کند . ( می خواستی با چنگال اشرافی غذا نخوری و یا اگر می خوری قید یواش یواش را رعایت کنی تا اینکه دندانه ی میخ سان چنگال نرود توی لبت . ) صدای دعای سحر دارد کم کم توی گوش هایت واضح می شود پیامدش هم صدای گوینده ی جعبه جادو را بالاخره کاملا" می فهمی: 3 دقیقه تا اذان صبح باقیست . مثل همیشه بیدارت کرده اند و بیدار نشده ای . از روی تخت می پری پایین و یک لحظه بعد یخچال بیچاره و محتویاتش دارند مظلومانه به دست های جنایتکارت نگاه می کنند. یاد نایت گاردت می اُفتی . لعنتی ! همیشه سر بزنگاه سر خر می شود . برش می داری آبَش می کشی . کجا گذاشتنش هم مصیبتی است . یک قاشق بر می داری و محترمانه حضرت والا را می گذاری توی آن. دوباره بر می گردی سراغ یخچال . پاکت شیر را بر می داری و سر می کشی .  یک دانه خرما و پشت بندش هم یک قطعه پنیر خام را می اندازی بالا . ( ببخشید ! ) اعضای خانه غریبانه نگاهت می کنند . انگار اگر یخچال نبود الـآن آنها را خورده بودی . بندگان خدا باورشان نمی شود یک آدم اینقدر می تواند بیرحم باشد . حالا دیگر دعای سحر تمام شده . یک نفر که نمی شناسی اَش دارد دعا می کند . سرت را سمت شیر آب می بری و شروع می کنی لاجرعه قورت دادن دبی های آب . ( آب مجتمع هم که همیشه از توی سماور می آید ) ناگهان یادت می آید که قبل از خوردن این آب های داغ،  شیر تمام سرد را سَر کشیده ای. یکهو دندان هایت درد می گیرند . به خودت می گویی: بی خیالش . دوباره پاکت شیر را برمی داری و سَر می کشی . قضیه جدی می شود . صدای لام لام قبل از اذان شروع شده است. کمی به خودت می آیی ... یاد تمام روزه هایی می اُفتی که به قول مادر بی سحری شده ای ...

آرام دَر یخچال را می بندی . 

پی نوشت : ( خنده تان نگیرد لطفا" . اگر مَردید شما هم مثل من از 24 تا 10، 12 را بدون سحری بگیرید آنوقت می فهمید یک مَنَش چقدر کره دارد ؟ )

 

 

_  پشت آن ستاره های زرد رنگ خبری از دلهره نبود ... و می شد از کنار آنها به صبح هم نگاهی انداخت شاید ...

من در آرزوی این لحظه های خوب گم شده ام گاهی ...

بگذار داستان لطافت این اطلسی های قشنگ؛ بی تو نوشته شود ...

( لطفا" بماند برای شب مرگی های من ... )

انتهای پیام/

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۸۷ساعت 1:36  توسط مسعود يارضوي  |