شب مرگی
بالاخره همه چیز را گفتم . به او که هیچوقت ندیده اَمش . و او چه مهربانانه شنید . می گویند توی خط استفاده از موبایل حرام است . بنده ی خدا نمی داند پایه شده ام یک بار هم از همانجا شماره اَش را on کنم . تقصیر خودش است . به حرف های کسی گوش داد که خودش هم نمی داند چه می خواهد بگوید . چرا ! قسمت مرگش را می دانست. ولی مابقی را نه .
دارد از خودت بَدَت می آید . یعنی مطمئنی اینقدر که گفته ای نبوده ای . خودت را تسکین می دهی که اینها فرق گفتن و نگفتن است. به حرف های گفته اَت فکر می کنی . گریه اَت می گیرد . می گوید: تو هم بین الطلوعین را حرف بزن . خودت را می زنی به آن راه . می خواهی بگویی این هفته سه شب را تا صبح بیدار بوده ای . عقده ی خواب گرفته ای . رویت نمی شود و خیلی کمرنگ می گویی : چشم . دلت می شکند . می خواهی بگویی مگر نماز شب چه عیبی دارد که صبح را برای حرف زدن انتخاب کرده اید ؟ به خودت نهیب می زنی ... اصلا" به تو چه . دیگه برو راحت باش . تو که همه چی رو گفتی .
زنده باشد این مشاری راشد با ترتیلش . می خواهی این بار را دیگر دعا کنی . سردار امشب چه غریبانه نگاه می کرد ...