شب ...
... جام جهانی فوتسال را می گویم . دو تا گل نیمه اول ایران عزیز کار دو تا مسعود بود . مسعود دانش ور و مسعودی . این هم از وبلاگ عبور ... آنهم که از مسعود ده نمکی با اخراجی هایش !
چه می کنند این مسعودها !
_ همه خاک می رود توی چشمشان ... من بنزین می رود توی چشمم . چرا و چطوری اَش بماند . از سر عصر انگار چشمم را درآورده اند و دارند تویش جگر کباب می کنند . مژه هایم یکی یکی دارند می ریزند ...
_ ویژه ... ( ما فقط ردّ « یوسف فاطمه » را می زنیم . قاصدک هم گور پدرش . می خواهد گواهی بدهد، می خواهد ندهد . )
پی نوشت:
1_ رد زدن: به دنبال کسی گشتن .
2_این را برای هفتیها نوشتم . که حواسشان باشد برای خودشان نوشابه باز نکنند .
3_مراجعه شود به پست قبلی .
_ به خدا می سپارَدَت ...
اول نمی فهمی ... بیشتر که به متن دقت می کنی می بینی درست فهمیده ای ...
از زور خوشحالی شروع می کنی به شعر خواندن . احساس می کنی مهم شده ای .
گریه اَت می گیرد . شروع می کنی به نجوا کردن : تو که می دانی ... این لحظه ها را می خواهم که با تو باشم و بس . و لبخندت می گیرد .
... او مرا به تو سپرد ...
حرف هایت که تمام می شود یک قاصدک را نذر مهربانی اش می کنی ...