عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

شب مرگی

... به درمانشان چاره ساز نیستند. گاهی وقت ها سوزشش به طرز عجیبی آزارم می دهد. با اینکه شاید در مورد خودم رئیس قبیله ی بی خیال ها باشم ولی این عفونت مزمن سینوس و گلو امانم را بعضی وقت ها می گیرد . دریچه های نورگیر! قلبمان هم که نیمه باز به دنیا آمده اند . دُکی جان تهدیدم کرده بود که ورزش کنم . من هم درست مثل بچه های بد به حرفش گوش نداده ام . البته باز هم به معرفت این میترال! با خودم گاهی می گویم: خوب بود این هم مثل آن سینوس های تغییر ماهیت داده هر روز سوزن فرو می کرد توی رشته های اعصابت ؟ ولی هرچه هست شکر . بهرحال دیوانگی های من تقاص هم دارد . و صد البته من دیوانه عجیب حوصله ای دارد برای تحمل این دردها ...

دیشب بود فکر می کنم . بچه ها به خاطر گلودرد برایم دل می سوزاندند . خندیدم و گفتم . باعث و بانیش را لعنت کنید . آنها هم خندیدند .

 

 

_ شاید توی داستان رسانه ای ها تبدیل بشوم به یک پرونده مختومه و شاید همچنان در جریان . معلوم نیست اختلاف اخیرم با رسانه ی مطبوع به کجا بکشد ولی الحال که هر کداممان داریم به یک طرف دیگر نگاه می کنیم . می دانم که خیلی ها الآن حاضرند از خوشحالی شیرینی هم بدهند ولی بعضی ها هم شاید نگاه های عمیقی نثارم کنند . خط است دیگر برادر . گاهی نیرو نمی خواهند . به قول آقا سید مرتضی باید بنشینی و حتی اگر شده نان بپزی . ولی یادت باشد که توی خط ماندن تکلیف است...

 

 

_ عده ای از مخاطبان خوبم از پست « قصه ی دلتنگی های من» برداشت ناامیدی کرده بودند. خواستم بگویم این برادر کوچکتان اگر قرار به ناامیدی اش بود اصلا" سراغ کارهای سخت نمی رفت . ولی همین برادر کوچکتان عیبش این است که آسمان دلش زود ابری می شود. و خبُ . وقتی هم آسمان جایی ابری بشود یا باران می بارد یا اینکه صاعقه می زند .

اگر روی وبلاگم گاهی شکوه ای می کنم به حساب باریدن های گاه و بیگاه آسمان دلم بگذارید . از رعد و برق ها هم اگر سراغ می خواهید بخشی از همین نوشته های گنگ است که شاید مفهومشان کمی شبح ناک باشد . ( که البته امیدوارم مورد عفو عزیزانم واقع شوم .)

خلاصه که می خواهم بگویم تا اطلاع ثانوی! تا زنده ایم رزمنده ایم .

+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم آبان ۱۳۸۷ساعت 21:22  توسط مسعود يارضوي  |