روایت من از طلوع مهتاب در عاشورا ...
... علمدار از سلطان کربلا رخصت جنگ می طلبد و فرزند رسول خدا در پاسخش برای خیمه ها نیت آب می کند ...
و عبّاس سلحشور این بار را مشک بر دوش عازم شریعه فرات می شود .
نیزه ی عربی عبّاس همچون رایت مرگ بر تارک دوزخیان کربلا به اهتزاز درمی آید . و عباس دلاور بیش از 80 مرد را بر زمین می افکند و به ساحل فرات می رسد .
وقتی نیست . ماه بنی هاشم مشک را پر از آب می کند و بر دوش می کشد .
می گویند سقّای کربلا پس از آن دست رشیدش را به زیر آب برد و قصد نوشیدن کرد اما ... لحظاتی بعد آب های موّاج فرات شاهد رفتن ساقی شدند . و هر که دید گفت : عموی مهربان فرزندان ثارالله ؛ همان مشت آب را هم نخورد و بر زمین ریخت .
هیبت رشید سردار عاشورایی کربلا رجزخوان بر اسب می نشیند و عازم بازگشت به خیمه ها می شود .
و همو دلاوری است که از حصار پرتعداد نگهبانان شیطانی فرات ، پیش از این هم گذشته است .
نیرنگ در چشم های شیطان دست و پا می زند ...
کسی پشت نخل های اطراف شریعه به کمین فرس تیزپای عباس می نشیند و عبّاس که می رسد همچون تولدی شیطانی ظاهر می شود و شمشیر بی حیای خود را بر شانه ی راست عباس می کوبد ...
دست فقط مهلت برداشتن مشک آب از دوش را به عبّاس می دهد و می افتد و اکنون دست چپ امانتدار ابوالفضل می شود ...
برادر جانباز حسین در این لحظه شروع به خواندن رجزی شیوا می کند ...
والله ان قطعتموا یمینی ... انّی اهامی ابدا" ان دینی
لختی نمی گذرد هنوز که دست دیگر ماه بنی هاشم نیز به دست راستش اقتدا می کند با ضربت شمشیری از عبّاس جدا می شود ...
و گفتند که عبّاس دلاور ، بند مشک را به دندان گرفت ...
اسب نجیب عبّاس همچنان می تازد و سردار بی دست؛ در حالی که مشک را به دندان گرفته خود را بر روی اسب نگاه می دارد ...
اما شیطان دست بردار نیست و نیرنگ زهردار تری را آماده می کند .
حرمله یکی از سه تیر سه شاخش را به چله کمان می کشد و مشک آب عبّاس را هدف می گیرد . و لحظاتی بعد این مشک آب است که با اشک های ریزان خود از ابوالفضل حلالیت می طلبد .
علمدار حسین اکنون بی دفاع می شود و قصّه به اینجا که می رسد از رمق می افتد ...
سفیر تیری به ضرب بر چشم « سلحشور بی دست » اصابت می کند .
السلام علیک یا اباالفضل العبّاس ... عبّاس زانوان رشیدش را از رکاب اسب برمی دارد و قصد می کند با زانوان تیر را از چشمش جدا کند ... اشهد انّک قتلت مظلوما ... و در همین هنگام مزدوری یزیدی از راه می رسد و گرزی آهنین را بر کلاهخود عباس می کوبد ... السلام علیک ایها العبد الصالح ، المطیع لله و لرسوله ...
و مهتاب ظهر عاشورا به شفق غروب می نشیند ...
و لعن الله من حال بینک و بین الماء الفرات ...
و اکنون ثارالله است که با هیبتی محزون به بالین سردارش می نشیند .
می گویند حسین (ع) در این لحظات نجوا کرد ... الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی ...
هم اکنون کمرم شکست و امیدم گسسته شد ...
و مهتاب عاشورا به عشق پیوست و جاودانه شد ...
پ.ن :
_این نوشته براساس خوانده ها و شنیده های چندین ساله ی من از مقاتل روز عاشورا و به طور مشخص پیرامون وجود مقدس ابوالفضل العبّاس (ع) تقریر شده اند.
_در صورت نیاز مخاطبان عزیز، منابع نوشته های موجود قابل ارایه و دسترسی است.