به حمزه ...
رفتی و رمق شهر را با خودت بردی ...
رفتی و اینجا توی قبیله دیگر ... کسی جرأت شعر گفتن ندارد ...
ملالی نیست جز اینکه حالا که نیستی گرگ هاعروسی گرفته اند ... و خوب هم می دانند که چشم های تو را دور دیده اند ...
ردّپای رفتنت افسانه ی قبیله ی سلحشورها شد ... حمزه ... مردها تو را که می دیدند دست به زمزمه می گرفتند ... والمحامین عنه ... و حالا که نیستی ناامیدی هر روز تا کنار آبادی هم حتی اسب
می تازد ...
اینجا تنمان زخمی مانده است برادر ... و تو که نیستی ... التیام را در خیال می جوییم ...
بگذار بی تو این خون های هرزه بر زمین بریزند ...
بگذار اگرچه می دانم دلت راضی نیست؛ که این جنگل را با تمام گرگ های بی مادرش بسوزانیم ...
نمی دانم دلت برای زره های دود زده مان هنوز می سوزد یا نه ... مثل همیشه که با دست هات
می تکاندیشان ...
ببخش ولی ... بی تو تصمیم به سوختن جنگل گرفته ایم ... حتی با تمام عشق هایش ... حتی با اینکه تو هم مثل ما عاشق بودی ...
می دانم که یادمان می ماند ... ولی بگذار سلحشورها دیگر ترانه ی رهایی نگویند ...
شعر که نیست ... بگذار ترانه هم نباشد و نه دیوار کنده ای و نه هیچ !
حمزه ... این روزها صدای ناله ای مبهم از دور می آید ... زمین قبیله انگار خون می خواهد ...
عهدمان که یادت هست ...!؟ باید رفت ...
کاش بودی ... که تا قلب سوزان جنگل را با هم می رفتیم ...
حمزه ... و حال که عازم رفتنیم و تو نیستی ، میان کمین گرگ های سفید ، بی چاره می مانیم ...
کاش همراهمان می ماندی ...
این شمشیرهای کند به عشق تو برّان بودند ... و حالا که نیستی ... آهنگر قبیله هم حتی برایمان اربابی می کند ...
صدای زایش غزل را روی لب های قشنگت می شنوم ... مردِ من ... دیگر کسی سلحشورها را دوست ندارد ... کاش می شد گریه را هم برایت بنویسم ...