عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

شب نوشته های من

 ... فقط به فکر تأمین منافع بلند مدت و کوتاه مدت خود هستند و بس.

استادمان به فقر موجود در جامعه و شیوع بیش از انتظار آن هم اشاره کرد و گفت: امام معصوم می فرماید: کاد الفقر ان یکون کفرا ... و این در حالیست که در مسئله گسترش فقر باید به ابعاد آن هم توجه کرد.

استادمان می گفت: در فضایی که با گسترش فقر مواجه است، مردم سرانجام مجبور می شوند دست به کارهایی بزنند که درآمدهای نامشروع دارند و این حادثه باعث می شود نسل آینده به شدت از نان حرام تأثیرپذیر شود.

و ادامه داد: آیا مسئولان امر اصلا" به این قضیه فکر کرده اند؟ آیا به سودهای بانکی و آثار مترتب بر آن که نامشروع هستند فکر کرده اند؟

و باز هم ادامه داد: قرار بود قوانین شرع و دین در کشور پیاده شود. قرار بود مسئولان همه به وظایفشان عمل کنند اما ... و امّایش در ادامه سرد شد...

استادمان وقتی نگاه های خیره مانده ی بچه ها را دید حرف دیگری هم زد. گفت: کسی دارد این حرف ها را به شما می زند که فرمانده یکی از گردان های جنگ های نامنظم چمران بوده است.

و ادامه داد: این حرف ها را که می زنم فقط از سر انتقاد است و بس. به این امید که اوضاع موجود اصلاح شوند.

حرفهاش که تمام شد دستم را بالا گرفتم و گفتم استاد اجازه...!؟

گفت: بفرمایید. گفتم: از حرف های بی پرده و نقّادانه تان تشکر می کنم...

بچه های یک جور خاصی نگاهم می کردند...

 

 

 _ گلودرد امانم را بریده است.

فکر کنم حتی در تاریخ اقوام گذشته! هم بی سابقه بوده باشد که آدمی توی سنّ من؛ نصف شب از زور گلودرد از خواب بیدار شود و دیگر خواب نرود...

آنقدر درد می کند که تقریبا" پیش دکتر گریه ام گرفته بود. حتی گفتم: لطفا" یک کاری بکنید که درد نکِشم...

دکترم دیگر به این " مکُش مرگ " های من عادت کرده است. البته 3 ماه تابستان را به یُمن گرمی هوا و روشی که یادم داده بود، از دستم خلاص شد ولی حالا که دوباره فصل های سرد از راه رسیده اند می داند که باید این کابوس تقریبا" دو متری را هر هفته و شاید هر دو هفته یکبار تحمل کند.

قرار است آنتی بیوتیک های قوی بخورم... آموکسی کلاو و پزوتد. و چند تا قرص، آمپول و شربت دیگر برای اینکه عریضه خالی نباشد.

دکترم می گفت: مواظبت نکنی تا آخر فصل سرد همین است که می بینی و در ادامه کلاه واجبم کرد و گفت: باید خودت را به سرما عادت بدهی.

با خنده ای درد زده گفتم: مگر من خرس قطبی اَم؟

و مطمئنم که این حرف من که صدتا معنی پشتش خوابیده بود برای دکتر هیچ اهمیتی نداشت.

 ... داروها را که می خَرم راه می اُفتم طرف درمانگاه. بچه که بودم مثل همه ی آدم ها از آمپول وحشت داشتم. بزرگتر که شدم به یُمن سلام کردن به طلوع های خونین صبح، دیگر نترسیدم اما باز هم دلهره داشتم. اما حالا که بیش از یک سال از تبتّل سینوس هایم می گذرد دیگر هیچ ترسی ندارم. فکر کنم ظرف این مدت بیش از 40 تا آمپول نوش جان کرده باشم که یحتمل آمارش ظرف ماه های آینده بیشتر هم خواهد شد.

توی درمانگاه کارم تمام می شود ولی دیگر مثل بچّگی ها هیچ خوشحالی توی صورتم نیست. بچه که بودم بعد از آمپول به مدد سوپ های خوشمزه ی مادر می دانستم که یک خواب شیرین افتاده ام و از آن بهتر اینکه فردا دیگر خبری از گلو درد و سرما خوردگی نیست اما حالا ...!؟

هنوز درد می کند. نمی خواهم ولی مثل محکومان به مرگ دستم به طرف آب نبات های ضد گلودرد و به قول خودم آب نبات ویکسی ها دراز می شود. به مرد فروشنده می گویم: " لطفا دو تا بسته از اینا بدین. " هنوز پول را نداده مثل انسان های اولیه در جعبه را باز می کنم دو تا آب نبات می اندازم بالا. از طعمش بدم می آید ولی خب... درد خفه کن خوبیست.

و حالا پارت سوم فرا می رسد. باید منتظر بمانی تا از گلوت خونآبه بیاید...

معلوم هم نیست چقدر طول بکشد... یک روز... دو روز ... و شاید هم سه روز...

وقتی این حالت رخ بدهد؛ درد به مرور کمتر می شود...

 پاورقی:

1. لطفا" بر من خرده نگیرید. این خط ها را از زور درد نوشته ام. هرچی می توانستم قرص و شربت و آب نبات ضد درد خورده ام و حالا باید منتظر بمانم.

2. لطفا" سر راهتان که دارید این نوشته ها را می خوانید اصلی ترین باعث و بانی این دردهای مزمن را هم لعنت کنید...

3.بیماری هایم را دوست دارم. چون فکر می کنم خدای خوبم یک روزی به خاطر تمام این لحظه ها یک حال درست و حسابی بهمان بدهد...( و شاید حال دادن خدایم این باشد که گناهانم را ببخشد... ) دلیل هم دارد. بیماری هایم را می گویم. فکر نکنید این آدم، آدم ضعیفیست. نه! ولی بهرحال توی جنگ حلوا که خیرات نمی کنند. اگر مرد جنگ هستی ( حالا هر نوع جنگی که می خواهد باشد ...) باید مرد پس مانده های جنگ هم بمانی.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم آبان ۱۳۸۷ساعت 18:39  توسط مسعود يارضوي  |