عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

تقدیم به حسن کیان؛ بهترین دوستم...

از سرزمینمان برایت نامه می نویسم...

حسن ... هوای جزیره این روزها گرگ و میش مانده است و صبح جرأت آمدن ندارد...

حسن... شمشیرهایمان به کام مرگ رفته اند و حالا کابوس دندان تیز گرگ ها؛ رقصان شده است...

ما تصمیمی برای مردن نداریم ولی هزار گور را با هزار نیزه کنده ایم...

و در کنارشان خیمه افراشته ایم که عشق خوارهای جزیره بی هراسیمان از مرگ را ببینند

بگذار در این جدال دوزخی، مقصد ما و آنها به آتش ختم شود...

دو راهی آخر را عشق است و ما دست به دامن دعاهای تو می مانیم...

حسن... این روزها چشم از کفتارها برنداشته ایم... کسی هم جز تو نیست که توبه ی این چشم های گنهکار را بخواهد...

... و من در گوش باد گفته ام که تو بر اجبار این نگاه ها یک روز شهادت می دهی... !؟

کفتارهای اطراف ما، هم غذای عشق خوارهای جزیره اند و نمی دانی چطور به دست های نحیف سلحشورها نگاه می کنند...

تیغ های ما در تب و تاب فصل خونریزند...

حسن... من و سلحشورها با نیزه هایمان عهد بسته ایم که سیرابشان کنیم... در نبردی سهمگین... که شاید وقت اذان صبح باشد... در هوایی دلگیر و پر از بوی باران...

حسن... اینجا درخت ها منتظر یک روز پر از شعرند و ما قول داده ایم از پس سایه ی شوم نبرد، تمام شعرها را پیدا کنیم...

کاش تو هم آن روز بین ما باشی... که زوزه ی فریاد شعر را بر اندام پاره پاره ی عشق خوارها بشنوی...

حسن آن روز اگر آمدی و ما را ندیدی سراغمان را از روح سرگردان جزیره بگیر...

حسن یک روز اگر آمدی؛ شعرها به رسمی کهنه حتما" به پیشواز قدمهایت می آیند...

برادر...

     نیزه های ما از خون کفتارها نجس می شود یک روز و تو که آمدی نیزه ها را به پاکی آب بزن...

و « شعر و هیچ » ارث قبیله ی سلحشورهاست که برای تو خواهد ماند...

حسن... روح جزیره می گفت: پس از ما و در مقابل تو، خورشید را از آنسوی اقیانوس باز هم به محاق می کشند...

     ولی آن هنگام تو تنها نیستی... جسم های شبح ناک ما در کنار تو می ماند... تا همیشه...

خداحافظ دوست خوبم...

 

ما عشق را در روح سرگردان جزیره برای تو بکر گذاشته ایم...

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم آبان ۱۳۸۷ساعت 22:30  توسط مسعود يارضوي  |