عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

سلام و همین .

... یعنی عرضم این است که حالا که آمده ام اینجا فکر کنم مرض ... دیگر نگذارد مسافر طلوع های خونین صبح شوم. البته ما قبلا" هم تهران زیاد می آمدیم. بعد از تهران هم عازم صبح های خونین می شدیم. ولی خب. این بار یک کمی... یعنی خیلی بیشتر از یک کمی فرق دارد. این هم که چرا فرق دارد را احتمالا" هفته آینده متوجه می شوید. ولی به قدر این که عریضه خالی نباشد بگویم که دیگر دغدغه های وقت برگشتن بی امانم نمی کنند. ( گفته بودم تصمیم گرفته ام مثل همه باشم... یادتان که هست...!؟ )

این ریه های یخ زده ولی انگار هنوز دارند حالی به حالیمان می کنند.

فکر کنم تقصیر " آموکسی کلاوهایی " باشد که دکی جان تقدیممان کرده است. دنیا همین است دیگر برادر... باید دست های خشن مانده ات را جایی ببری که ... .

اصلا" به من و ما چه. مرده شور هرچی حرف های این شکلی هست را ببرند...

داشتم می گفتم...

کلی امید داشتم که داریم توی روزهای بارانی می رویم تهران. هوای قدم زدن زیر باران داشت دیوانه ام می کرد. ولی تهران هم انگار صدای قدم هایم را شنید. جایتان خالی. تا دیشب داشته می باریده ولی حالا یک خورشید پررنگ را ورداشته اند و چسبانده اند وسط آسمان... البته به قول شیرها: ها ها ها هاااااااا ... . دلتان بسوزد. ما توی همان کرمانَش هم که بودیم باران پاییزی را نوش جان فرموده بودیم. فکر کنم شهریور بود! لطفا" هم نپرسید کجا بوده. چون اگر هم بگویم نمی دانید...

خلاصه که جایتان خالی...

این را هم گفته باشم که اگر الآن دلم برای یک نفر تنگ شده باشد آن یک نفر همه ی مخاطبان خوب و بد وبلاگم هستند و دیگر هیچ...

فعلا"...

 

پ.ن:

ببخشید اگر این نوشته با سایر نوشته هایم کمی فرق می کند. از قرار گرفتن در قالب های معمولی متنفرم.

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آبان ۱۳۸۷ساعت 12:27  توسط مسعود يارضوي  |