حالا دیگر...
... هنوز خیلی ها فلسفه مدلشان را نفهمیده اند. حالا دیگر بیدار ماندن زورکی عذابت نمی دهد. یعنی اصلا" کار مانده نداری که بخواهی بخاطر وجدانت بیدار بمانی و انجامشان بدهی. حالا می شود جلوی حرف های احمدی نژاد خواب رفت. ساعت 3 صبح مسواک زد و بعد هم تا ده و نیم خوابید. تازه این همه وقت را هم که سر می بری باز هم زیاد می آوری زمان را...
_ حالا دیگر یکی مثل امید طاهری با آن روشنفکری بوف کوریش! نمی تواند نسبت دروغگو بودن آنهم از نوع کلاغش را نثارم کند. حالا دیگر اصولگراهای وارداتی نمی توانند بروند پشت سرم عمه قزی بشوند و حرف بزنند. حالا دیگر کسی نمی تواند گیر بدهد که " چرا رفته ای روی وبلاگت از عروسک خریدن چیز نوشته ای؟". دیگر هیچکسی نمی تواند توی یک جلسه خصوصی دعوتم کند و بگوید: تو بخاطر مشهور شدن انتقاد می کنی. ( اَه. مرده شور این واژه ی " انتقاد سازنده " را ببرند. حالم بهم می خورد. حتما" یک چیزی راجع به آن خواهم نوشت. ) دیگر زور بعضی ها نمی رسد که با روشنفکری های مزوّرانه و قیافه های خبرنگاریشان مثل دوزیست ها نگاهم کنند و دقایقی بعد هم پشت سرم مثل همان اصولگراهای وارداتی ( ببخشید ولی سر و ته یک کرباسند! بدون هیچ فرقی. ) حرف بزنند که این پلیس است. اصلا" رسانه ای نیست.
چه خوب است که دیگر هیچکدام از این حرف ها به من ربطی ندارد. یکی می گفت: اشتباه کرده ای از فارس رفته ای؟ گفتم: مبارک همه شان. می خواستند نگویند به اصولگرایی قبولت نداریم. بگذار همان ایرنا برود با اخبار عمرانیش از دولتشان طرفداری کند ( از دوستان رایحه خوشی ام عذرخواهی می کنم ). بگذار دلشان خوش باشد که مثلا" اسمشان را زده اند توی بخش استانی ایرنا. البته حواست باشد. آقایان خودشان هم می دانند که ایرناجان نمی تواند خبر انتقادی کار کند. یعنی اصلا" به دلایل سازمانی نمی تواند. ولی خب. مهم این است که طرفدار دولت است. یعنی بهتر بگویم. رئیسش چون اصولگراست پس لزوما" تمام خبرهای عمرانی و شهروندی و مابقی اش هم یک چیزی از اصولگرایی دارد دیگر.
و باز گفتم: 4 سال پیش بود که یکی از سران اصولگرا دعوتم کرد و گفت: ببین پسر جان. ما نیروی رسانه ای توی استان نداریم. امثال شماها باید خوب کار کنید.
من نه اینکه حالا خیلی بخاطر حرف های این آدم خوب احساس تکلیف کرده باشم ها. نه! ولی سعی کردم کارم را خوب انجام بدهم. هدف هم چیز دیگری بود. ولی جالبش این است که کار را به جایی رساندند که حتی از تهدید هم فروگذار نکردند.
و همینطور از تهمت و امر به معروف های آبکی که مثلا" سرت به کار خودت باشد.
به لغو شدن کنسرت لیلی افشار اشاره کردم و گفتم:هیچکدام از سران جناح حتی یک بار هم از کارهایم دفاع نکرد. و همینطور که داشتم به این آقای "یکی" نگاه می کردم گفتم: یعنی اصلاح طلب ها هم با بچه های رسانه ای شان همین کارها را می کنند؟
( کاشکی اینجا بودید و لبخند ملیحم را می دیدید. این بار حتما" کنسرت لیلی افشار توی کرمان برگزار می شود. و ما هم دیگر نیستیم که مثلا" با آن اعتقادت نخ نمایمان بخواهیم لغوش کنیم. )
یادم هست یکبار روی همین وبلاگ از مخالفت ها یا موافقت های محفلی حرف زدم. و این را هم توی همان حرف گفتم که این طور مخالفت ها برای من یکی پشیزی نمی ارزد. مخاطبانم حتما" متوجه حرف های من هستند. به این معنی که این دوره و زمانه اگر اهل مماشات نباشی یک راه دیگر بیشتر نداری. خداحافظی. بمانک های تعارفی هم باشد برای وقتی دیگر.
_ همینست دیگر. ماه را می گویم. وقتی با ستاره های زن باره اش می شود الهام بخش دره ی کفتارها... خب معلوم است. کفتارها هم شاعر می شوند.
تاتی تاتی اش کرده ای. دعوایی نبوده که بفهمی و خودت را وسط معرکه نیاندازی. یادش داده ای باید از ورای مرگ نگاه کند. تزویر نماقرمزها را توی کله اش فرو کرده ای. یادش داده ای آلت دست نباشد. چیزفهم باشد. حرف های صد من یک غاز نزند. و یادش داده ای که می شود عادی نشد. برای هیچوقت. حالا دیگر گلویت که می سوزد هیچ چیز از خاطرت نمی گذرد. به یاد تمام لحظه هایی می افتی که از زور درد، راه رفتن هم برایت سخت می نمود ولی تو مانده بودی. که چی . که مثلا" چشم اژدها را دربیاوری. افسوس. نمی دانستی اژدها دیرگاهیست در افسون جادوگرهای کفتار خور اسیر مانده است.
دوباره مرور می کنی: " جدایی بین این دو ستاره همیشگیه "
یاد تاتی تاتی هایت می افتی. شاخ غول را هم می شود شکست. شکستن شاخ ستاره ها که کاری نداشت.
من نمی دانم کدام پدرآمرزیده ای اولین بار به آدم ها یاد داد ستاره داشته باشند. و همان پدر آمرزیده چرا نگفت که: " بابا جان این ستاره ی شمالی ستاره ی هفت میلیارد آدمه. یه ستاره ی دیگه واسه خودتون انتخاب کنین." خب همینه دیگه. این ستاره ی بخت سیاه شمالی حتما" ستاره ی یه چندتایی کفتارم هست دیگه.
همان شب وقتی ماه را با ناهید و مشتری کنار هم دیدی شاید با صد نفر درباره اش صحبت کردی. به آنها هم که می بایست گفتی که این غربت ماه چقدر زیباست. او مثل همیشه بدبخت مانده است با بوی گندش. و صد البته بدبخت و نامعطر مثل کفتارهایی که از شکار شیر برگشته اند و مغموم از اینکه می دانند فردا طعمه ی هزار و یک بلای بیشه می شوند.
_ تقریبا" از روزی که رئیس جمهورمان به کردان نسبت بسیجی را اطلاق فرمودند دیگر با نگاه قبلی دولت را نمی بینم. تصمیم گرفته ام یک نامه سرگشاده به آقای احمدی نژاد بنویسم. نه از سر انتقاد که از سر درد و دل. و نه به هیچ عنوان حقوقی . که به عنوان خودم. از حالا هم گفته باشم: قابل توجه نطفه های بدون بسم الله و هرکسی که اهل مشخصات دادن نیست. نظرخواهی برای پست " نامه سرگشاده ی من به احمدی نژاد " غیرفعال خواهد بود.
انتهای پیام/