عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

عقل در فرودگاه...!

 الآن که دارم این خط ها را می نویسم فقط یک دانشجوی دیگر از جمع دانشجوهای استشهادی متحصن در فرودگاه کرمان باقیمانده است.

بقیه رفتند. سران تجمع صبح امروز یک جلسه برگزار کردند. بعد هم آمدند میان بچه ها و گفتند تصمیممان را با نظر همه ی بچه های متحصن گرفتیم و تصمیمشان این بود: تجمع را تمام می کنیم. بعد هم می رویم میدان آزادی نماز جماعت و بعد از نماز هم قطعنامه می خوانیم و تمام.

البته حضرات این را هم تصریح کردند که لبیک ما هنوز تمام نشده؛ فقط صورتش تغییر کرده. حالا باید آموزش نظامی ببینیم. یکیشان هم آمد و به ماها گفت: شما که نه پاسپورت دارید و نه آموزش نظامی دیده اید چطور می خواهید بروید غزه ...!؟

و این جمله اش بعدا" طوری اشک بچه های استشهادی را درآورد که خودش هم گریه اش گرفت...

حالا بچه ها که رفته اند سالن فرودگاه کرمان کاملا" سوت و کور مانده است.

تنها دانشجویی که باقیمانده؛ همین نزدیکی نشسته و در فکر فرو رفته است. چه احساس خوبی نسبت به او دارم. این یکی را هیچکس به تجمع نکشانده. خودش آمد و خودش هم مانده است.

یکی از دوستان خوبم که با تهران مرتبط است مدام تماس می گیرد... " هرچند تا که می شود بمانید. تجمعتان را رها نکنید. تأکید سردار قاسمی است. نروید ها...!"

مانده ام الآن اگر زنگ بزند باید چه جوابی برایش فراهم کنم؟

مهم نیست... تمام حرف هایم را به او می گویم...

حتما" خواهم گفت که شاید آنها که نیامدند عزیزتر از ما باشند که آمدیم...

به او خواهم گفت که بعضی از این بچه ها با بچه های انجمن اسلامی که خواستار صلح فلسطین هستند دیگر برای من هیچ فرقی ندارند.

به او می گویم که چندتا از بچه هایمان مدام توی جیب مسئولانی بودند که برای دیدار از دانشجوهای استشهادی می آمدند...

صدای بوق دستگاه X-RAY که می آید امیدوار می شوم... امیدوار اینکه بچه هایی که امروز صبح داشتند اشک می ریختند که نباید رفت برگشته باشند ولی ...

از شهرهای دیگر کشور خبر دارم که تجمع دانشجویان استشهادی تازه در حال شکل گیری است...

بس که از صبح بلند حرف زده ام صدایم گرفته... بس که به بچه ها گفتم" خوب نیست حالا که همه جا تجمع در حال شکل گیری است ما همه چیز را تمام کنیم." گفتم: " الآن وقت آموزش نظامی نیست..."

التماس کردم که اگر به عنوان یک آدم رسانه ای قبولم دارید بعدا" پشت سرتان می گویند خسته شده اید...

و یکیشان هم دست آخر گفت: چون از تو نظر نخواسته ایم ناراحتی...!؟

تنهایی آزارمان می دهد... با یکی از دوستانم تماس می گیرم. از پشت تلفن به او می گویم: " خب بچه های بسیج سایر دانشگاه ها را جور کنید. چند نفر هم که باشیم خوب است." و او جواب می دهد:" با چندتایشان صبحت کرده ام. می گویند از ناحیه گفته اند بیش از یک روز تجمع نکنید."

به یاد داد و فریادهای اول صبحم می افتم. به یکی از آنهایی که از جلسه درآمده بود گفتم:" نگذارید باور کنم که از بیرون بهتان گفته اند تجمع را تعطیل کنید." و او هم شروع کرد به حرف زدن... حرف هایی که دیگر هیچکدامشان را یادم نیست.

چه باک...!؟ رهبرمان ندا داد... و حالا اینجا... در سالن فرودگاه کرمان... در ساعت 50 دقیقه ظهر... تنها سرباز جان برکف رهبر... آرام و مظلوم... همینجا و روی یکی از صندلی های فرودگاه کنار من نشسته و منتظر مانده است...

نه برادر! باور کن مهدی (عج) حتی اگر تنها هم باشد نیازی به من و تو ندارد...

و صبح زیبای ما حتما" از انتهای این شب های بلند و دیجور یک روز قد می کشد... بی منت از نگاه پر تبختر ما و فقط شاید با یک نیم نگاه مهربان یوسف زهرا (س)...

الیس صبح بقریب...!؟

(پنجشنبه- ۱۲دیماه ۱۳۸۷- حوالی ساعت ۱ ظهر- فرودگاه کرمان)

+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم دی ۱۳۸۷ساعت 0:24  توسط مسعود يارضوي  |