خاطرات سیاسی من از دوران دانشگاه (2)
... همان اتفاقی که باعث شد به بهانه این روزها بخواهم تمام خاطراتم را بگویم.
داشتیم با یکی از بچه های به قول من "اپوزسیون" صحبت می کردیم. فکر می کنم دو یا شاید سه سال پیش بود. گفتم: تصمیم گرفته ایم شهید توی دانشگاه دفن کنیم. با تمسخر جواب داد: اگه ما بذاریم. این حرف را که زد بدجور غیرتی شدم. گفتم: حالا می یاریم و دفن می کنیم. ببینیم چی می شه؟ و او هم با تبختر جواب داد: " ما هم درشون می یاریم و می ندازیم بیرون". فکر می کنم تقریبا" همان روزهایی بود که یکی از دانشگاه های پایتخت هم این کار را کرده بود. و البته تعدادی از بچه های رادیکالشان هم اعتراض کرده بودند. (به نقل از یالثارات آن روزها).
این حرف را که زد تمام عزم خودم را جزم کردم. با خودم گفتم یا اینها آدم می شوند یا اینکه ما هم کنار همین بچه های گمنام شهید می شویم... و گذشت تا اینکه بعد از سه سال دانشگاه ما هم بوی کربلا گرفت...
بگذریم...
حقیقت این است که همیشه ته دلم اعتقاد داشتم بچه های ارزشی دانشگاه زیاد خوب کار نمی کنند. از تریبون آزادها گرفته تا کار کردن توی نشریات دانشجویی، پاسخگویی به شبهات، مدیریت جریان های فرهنگی و الی ماشاءالله... البته تک و توک بودند بچه هایی که خیلی عمقی به مسائل نگاه می کردند و کارشان هم انصافا" درست بود. اما خب، همیشه اینطور آدم ها و اقداماتشان توی سر و صداهایی که از جمله مشخصات بارز حرکت های دانشجویی هستند گم می شدند و یا اینکه اثرشان کم بود.
برای همین بود که وقتی کارم را توی جامعه اسلامی شروع کردم اول از همه به "وحدت زاده" گفتم که باید از تابلوی اعلاناتمان شروع کنیم. روز اول هم جدای از مطالبی که توی برد به قول خودمان کار گذاشتیم، یادم هست که یک چفیه را هم مثلثی تا کردم و سنجاق کردم گوشه برد. چفیه زدن ما توی برد همان و شایع شدن صحبت هایی مبنی بر اینکه تندروها جامعه اسلامی را تسخیر کرده اند همان. البته ما هم مقاومت کردیم و از رو نرفتیم. روی چفیه نوشته بودیم: " چفیه اگر هزار سال هم از غربتش بگذرد چفیه می ماند... چفیه یک فرهنگ است." فکر کنم یک هفته هم نشد که آمدند و گوشه شیشه بردمان را شکستند و از داخل آن چفیه را دزدیدند.
یکی از مسائل جدی ما همیشه بحث های تریبون آزاد انجمن بود. البته همیشه این انتقاد را به بچه های بسیج و البته خودمان داشتم که چرا ما نباید تریبون برگزار کنیم که پاسخ می آمد که محدودیت داریم. ( و انصافا" هم داشتیم. هم ما و هم بچه های بسیج ). توی تریبون آزادها به نظر من همیشه انجمنی ها؛ یک، هیچ ما را می بردند. نه از لحاظ استدلالی یا اینکه حرفی بزنند که بچه های ما نتوانند جواب بدهند. بلکه از این لحاظ که انجمنی ها مثل اکثر دوستان چپ خوب بلد بودند از ملت دانشجو کف و سوت بگیرند. تشویق بگیرند. و از اینجور کارها. کاری که انصافا" ماها به هر دلیلی خوب از پس آن بر نمی آمدیم. البته انجمنی ها توی جلساتشان نامردی هم می کردند. خوب یادم هست که می رفتند از توی شهر چند تا بچه سوسول غولتشن را می آوردند توی تالار وحدت که یعنی کشک. غولتشن ها هم از وظیفه دژبانی شان خوب برمی آمدند. مثل بازیکن های حرفه ای فوتبال که داور را با تنه می زنند اینها هم بچه های ارزشی را به هر دلیلی مورد حمله قرار می دادند اما بدون سر و صدا و یا بدون اینکه ضربات مهلک به آنها بزنند. بعضی هایشان هم چنان قیافه های زشتی داشتند که آدم می بایست حتما" زبانش را وقت دیدنشان بگزد. همیشه با دیدنشان یاد آن سمبل کاریکاتورهای "بیژنی" می افتادم. همان یارویی که عینک دودی داشت و روی پیراهن اندامی اش هم نوشته بود" FB ".
پای من که به جلسات تریبون باز شد معادله ها حداقل در مورد من تغییر کرد. چرایش هم واضح بود. اگر آنها حرفه ای بودند و می دانستند چطور باید بزن بهادری کنند این برادر کوچکترشان خیلی بیشتر؛ از این جور دوره ها دیده بود. تازه ما از امتیاز بی ریشی هم برخوردار بودیم و این، کار را برای حضراتی که به هر ریش داری تهمت گروه فشاری وارد می کردند؛ سخت می کرد.
انجمنی ها توی وقت دادن به بچه های ارزشی هم شدیدا" اهل جر زدن بودند. واقعیت ماجرا این بود که سخنرانی بچه های خودشان محدودیت زمانی نداشت اما حرف های بچه های ارزشی همیشه می بایست سر 5 دقیقه و البته خیلی وقت ها کمتر از 5 دقیقه تمام می شد.
خیلی از حرف هایی که توسط بچه های ارزشی توی تریبون آزادها مطرح می شد به نظر من تأثیرچندانی نداشت. مثلا" یادم هست که یک بار دوتا از بچه های بسیج رفته بودند حرفهای "عباسی" را به دو قسمت تقسیم کرده بودند. هر کدامشان هم وقتی رفت پشت تریبون یک قسمت را از حفظ خواند. اولی که پایین آمد گفتم: آخه اگه اینا الآن بفهمن که کلی مسخرتون می کنن. او هم جواب داد: نه بابا. نمی فهمن.؟! به همین راحتی. یا مثلا" یکی از بچه های ارزشی دانشگاه یک بار توی یکی از تریبون آزادها که بحث حجاب خیلی داغ شده بود رفته بود بالا و یک قرآن هم همراهش برده بود. طرف خیلی هم آدم باحالی بود ولی بلد نبود کدام آیات مربوط به حجاب است. ( توجه داشته باشید که ما اصلا" توی قرآن هم نصّ صریحی در مورد حجاب نداریم.) هی قرآن را ورق می زد و آیاتی را برای حضّار می خواند که بیشتر باعث کوچک شدنش می شد تا کمک کردنش به دین خدا. یا مثلا" یک بار یکی از بچه های ارزشی که خیلی هم اهل گرد و خاک بود رفت بالا که مثلا" از یک قضیه ای دفاع کند. خوب یادم هست که فشار جلسه و استرسی که آن جمعیت زیاد ایجاد می کرد باعث شد طرف همان پشت تریبون گریه اش بگیرد. بعد هم که مجبور شد تریبون را ترک کند آمده بود پیش من می گفت: "چطور بود؟"
بین این بچه ها (که البته نیت همه شان هم انصافا" خالص بود ولی راهنمای خوبی نداشتند)؛ یکی دو تا هم بودند که کارشان را خوب بلد بودند. یکی بود به اسم "رحیم پور"، اخوی همین رحیم پور بزرگ. بچه با معرفت و البته با دانشی بود. البته یک انتقادی که هیچوقت به خودش نگفتم به حرفهایش وارد بود و آن اینکه عمده دانشجوها برای شنیدن حرفهایش احتیاج به "ترانس لی تور" داشتند. یکی دیگر هم بود به اسم "فیروز آبادی". فیروزآبادی حرفهایش قابل هضم تر از حبیب بود. این دوتا همیشه انجمنی ها را با مشکلات عدیده ای مواجه می کردند. برای همین بود که از بعد از اینکه هرکدام از این دو تا حرف می زدند انجمنی ها دیگر وقت را به بچه های ارزشی نمی دادند و تا انتهای جلسه هرچی دلشان می خواست می گفتند.
(مابقی خاطرات مرا در پست های بعدی خواهید خواند)