عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

شب مرگی...

 _ خیالی نیست... از "جاده های نفس گیر" که بالا و پایین بروی ثواب هم دارد لابد...

که توی این همه گرد و خاک روز دوم عید... یکی آمد و به ما باران هدیه داد...

 

 

_ می گوید: مسافرت نرفتی؟

می گویم: پسر خوب این روزها جلوی گلوله رفتن خطرش کمتر از مسافرت رفتن است...

دیوانه ام مگر...؟!

 

 

_ دوستش دارم... برای اینکه خوب بلد است دستم را رو کند.

پیامک می دهم: "خداحافظ"... بعد کلی می روی توی حس... آه می کشی، یک جوری نگاه می کنی که انگار بار آخر است، مهربانترک می شوی و نم اشکی هم حتی...

دو سه ساعت که می گذرد؛ "دیلیوری" تکانم می دهد. روی صفحه نمایش نوشته است:" پیام شما ارسال نشد! مجددا ارسال کنید"... و انگار یکی کنار گوشم می گوید: قرار بود یک بار و نه بیشتر...

دوستش دارم... که گاهی اینطور به یادم می آورد که فقط خودش و اول خودش و همیشه هم خودش... بعد دیگران...!

+ نوشته شده در  دوشنبه سوم فروردین ۱۳۸۸ساعت 0:9  توسط مسعود يارضوي  |