شب مرگی...
_ خیالی نیست... از "جاده های نفس گیر" که بالا و پایین بروی ثواب هم دارد لابد...
که توی این همه گرد و خاک روز دوم عید... یکی آمد و به ما باران هدیه داد...
_ می گوید: مسافرت نرفتی؟
می گویم: پسر خوب این روزها جلوی گلوله رفتن خطرش کمتر از مسافرت رفتن است...
دیوانه ام مگر...؟!
_ دوستش دارم... برای اینکه خوب بلد است دستم را رو کند.
پیامک می دهم: "خداحافظ"... بعد کلی می روی توی حس... آه می کشی، یک جوری نگاه می کنی که انگار بار آخر است، مهربانترک می شوی و نم اشکی هم حتی...
دو سه ساعت که می گذرد؛ "دیلیوری" تکانم می دهد. روی صفحه نمایش نوشته است:" پیام شما ارسال نشد! مجددا ارسال کنید"... و انگار یکی کنار گوشم می گوید: قرار بود یک بار و نه بیشتر...
دوستش دارم... که گاهی اینطور به یادم می آورد که فقط خودش و اول خودش و همیشه هم خودش... بعد دیگران...!