عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

وقتی تو می روی...

چند روزی از شروع اولین سال تحصیلی می گذشت...

در زدند. خانم "کاویانی" در را که باز کرد؛ زنی میانسال و پسرکی که دستش توی دست زن بود آمدند تو.

پسرک زیبا بود و خیره نگاه می کرد و از چهره اش تنها چیزی که خیلی باعث جلب توجه می شد، عینک کائوچویی اش بود...

خوب و تمیز نقاشی می کشید، نمره هایش مثل "بهفر معماری" بود؛ خوب... و مثل اینکه همیشه در حال فکر کردن بود... یک پسردایی شرّ هم داشت به اسم "محمد"...

و روزها انگار حسودیشان شد به اینکه بعد از چند روز با هم دوست شدیم که شروع کردند به زود آمدن و زود رفتن...

از واژه خاطره و تمام هم خانواده هایش متنفرم. خاطره را همیشه آدم هایی می گویند که عناصر خاطراتشان را از یاد برده اند... و من از این اتفاق می ترسم...

از همان کلاس اول شاید معلوم بود که این دوستی بیشتر از این ها قصد ماندن دارد... از آنجا که یک روز با همان پسر خاله شرّش و یک دوست غولتشنشان؛ سه تایی آمدند که مثلا" با هم دعوا کنیم و آدمشان چنان مشتی را حواله صورتم کرد که لبم پاره شد... ولی ماندیم...

مسابقه می دادیم سر اینکه کفش کی پاره تر است یا خنده دار تر...

یک هفته تمام پول هایمان را جمع کردیم که ما هم مثل لات های کلاس برویم از مغازه مدرسه ساندویچ بخریم اما درست روزی که دو تا 20 تومان جمع کردیم و رفتیم برای خریدن ساندویچ؛ فراش مدرسه بهمان گفت: تمام کردیم...

و ما از زور ناراحتی 8 تا کیک خریدیم و همه را توی همان زنگ تفریح به یادماندنی خوردیم...

و بزرگتر شدیم...

او درس خوان و آرام و من درس نخوان و ناآرام...

نمی دانم 20 سال است یا کمتر و بیشتر... ولی توی تمام لحظه ها کنارم بود...

"حسن" پسرک کوچک عینکی که چند روز بعد از آغاز اولین سال تحصیلی؛ وارد زندگیم شد؛ یکی دو روزی می شود که ازدواج کرده است... با دختری حتما" شبیه خودش... از تبار آفتاب...

 

پ.ن:

_روز اول می خواستم در موردش بنویسم ولی انگار دستم به نوشتن نمی رفت... هرجور که راحتید فکر کنید... شاید حسادت، شاید دلم گرفته بود و شاید اینکه ما دیگر مثل قبل نخواهیم بود...

ولی بازی دنیاست دیگر... باید ساخت...

 

_فردا جشن عروسی "حسن آقای" ماست...

پسرک مهربان قصه های من حالا برای خودش مردی شده است...

 

و حرف آخر...

 

بگذر از این کوچه های سرد... و رد کن انتظار فاصله ها را...

که اهورا خنده هایت را بیشتر دوست دارد...

پشت این آب نماهای بی رنگ ؛ عاشقانه ای انتظار تو را می کشد...

( دوست خوبم، مواظب خودت باش... )

+ نوشته شده در  شنبه هشتم فروردین ۱۳۸۸ساعت 10:49  توسط مسعود يارضوي  |