موسی...
شاید در تمام طول مدتی که موسی را شناخته بودم 10 جمله هم با هم صحبت نکرده بودیم.
موسی برای من جوانی رشید بود که سینه زنی اش توی هیئت شهدا را عاشقانه دوست داشتم.
و شاید این دوست داشتن عاشقانه من از سینه زدن های عاشقانه موسی بود...!
موسی را دور و بر زیاد می دیدم. توی برنامه های هیئت، اعتکاف، راهپیمایی های ایام فاطمیه و غیره...
پسری درشت اندام با نگاه هایی نافذ که همیشه و در همان نگاه اول؛ سادگی اش آدم را جلب می کرد... و چقدر ساده بود موسی...
ارادت من به موسی از یک جای دیگر هم البته سرمنشأ داشت. اینکه حمزه می گفت تنها کسی که زورش به این "آقای فرهاد" می چربد؛ موسی است. موسی به قول ماها یک جورهایی "حیدری" بود. از همان بسیجی های بی ادّعایی که می شود مفهوم ارزش ها را در وجودشان دید...
_فرهاد امروز زنگ زد و بی مقدمه گفت: موسی رفت...
قلب موسی به یک باره از حرکت باز ایستاد و قاصدک وجودش از میان بچه های هیئت شهدای بیت الله الحرام و تمام کسانی که موسی را دوست داشتند؛ رفت...
امروز عصر که خاک می خواست ملتمسانه موسای ما را در آغوش بگیرد، فقط یک جمله بود که مدام در ذهن تداعی می شد...
"السّلام علیک یا اباعبدالله..."