عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

پر از دست هایی که درد می کند...

دوباره مثل همیشه در ابرهای تیره ی ابهام...

 

مثل شقایق می ماند... سپیدی قبله ای که رو به دشمن باز می شد...

و شرجی لطافت شب، عاشقانه از تمام این نمازهای نافله عبور می کرد...

کسی انگار یاس ها را به آسمان برده بود...

و آلاله ها... مهربانتر از مادر حتّی... میهمان دست های زخمی ات می شدند...

قصه ی شب پر از تماشای خورشید بود...

که این همه نور، قدم هایش را بر چشم گذاشته بودند...

نورها... یک به یک... تمام شب، صبح را سرسلامتی می دادند...

و مهتاب، صبحگاهان خونین فردا... پیغامشان را به باد می داد و باد لبالب از قاصدک؛ مسافر خورشید می شد...

داغ دلتنگی شب بر صورت سلحشورها می مانَد...

سلشحورهایی داغدیده از بلندای نبرد... و آبدیده از تکرار تردید میان مرگ و زندگی...

پُر از احساس های مرده ... "این نیزارها را یکی آتش بزند..."  پُر از دستهایی که درد می کند... "ستاره ها را بشمار که خوابت نبرد..."

پُر از غربت قاصدکها...

 

طلوع سرخ فام "گی شون" در آرزوی عاشقانه ها می ماند...

و مظلمه ی ما و "قرآن" بر گردن آب و آینه های مردم.

یکی می گفت: مظلمه ها حلال... "خون"، تمام این لحظه ها را یک روز جبران می کند...

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم تیر ۱۳۸۸ساعت 1:57  توسط مسعود يارضوي  |