حرف...
این روزها خیلی خیلی دلم می خواهد بنویسم. ولی این روزگار غریبانه شاید نمی گذارد. شاید هم این گلودردهای مزمن است که نمی گذارد فکرم را روی چیزهایی که دوست دارم متمرکز کنم. گلودردهایی که روز به روز بجای بهتر شدن، دارند به سمتی سوقم می دهند که حتی گاهی وقت ها حوصله خودم را هم ندارم. البته از "بی وقتی" هم نباید گذشت و از دغدغه هایی که این روزها مثل خوره می افتند به جان جوان هایی مثل من. مثلا" خیر سرمان قرار است یک روزگاری برای این کشور تفنگ هم دست بگیریم. ولی دغدغه ها چنان امانمان را می برّند که نای نفس هم از سینه هامان می رود چه برسد به اینکه مثلا" قربة" الی الله قصد کرده ایم سرباز میهن هم باشیم.
بگذریم...
_گلویم که شروع به سوختن می کند دلم انگار نازک می شود. مادر به سعید می گوید:"خوب غذا بخور که مثل داداشت نشی." با خودم فکر می کنم بنده ی خدا، حتما" از جمع و جور کردن قرص و شربت های من از دور و بر خانه جان به لب شده. با خودم فکر می کنم حتما" مادر و بچه ها دیگر خسته شده اند...
_ توی شرکت مسابقه گذاشته ایم. اینکه کی توی بچگّی هایش از همه قشنگتر بوده...
ماجرای مسابقه هم از این قرار است که عکس هایمان را می آوریم؛ بعد هم کارمندان محترم بهشان رأی می دهند. هرکس قشنگتر بود؛ برایش یک مهمانی شام ترتیب داده می شود؛ با حضور بقیه؛ به این ترتیب که آقای برنده باید شام دلخواهش را میل کند و بقیه هم فقط باید نگاه کنند.
نمی دانم چرا همه مان فکر می کنیم برنده می شویم...!؟
_از وقتی که از "فارس" خداحافظی کرده ام؛ یک سئوالی هست که خیلی جوابش می دهم. و آن هم اینکه بالاخره این تجربه ی رسانه ای ات را می خواهی چکار کنی؟
یک جورهایی هم بعضی ها فکر می کنند دیگر به این عرصه برنمی گردم.
تکواندو کاها یک مثالی دارند بین خودشان. می گویند کسی که کمربند مشکی اش را می گیرد؛ دیگر نمی تواند تکواندو را رها کند. حکایت من و رسانه هم همین است.
جوابی که عموما" می دهم این است که تصمیمی برای برنگشتن! ندارم. فقط باید فرصت مناسبش پیدا بشود.
_کروبی خیلی آدم بی تربیتی است!
_بعضی ها مثل آب می مانند. پاک و زلال...
داشتم برای فرهاد یکی از وقایع عاشورا را تعریف می کردم.
برایش گفتم که وقتی محافظ امام که وقت نماز ظهر ایشان، مقابل تیرها ایستاده بود؛ به لحظه ی جان دادن رسید؛ سیدالشّهدا سرش را به دامن گرفت. محافظ امام فقط یک جمله گفت:" آیا وفاداری کردم؟"...
اشک توی چشم های فرهاد حلقه زد...
_جای ابوذر خالی... نمی دانم ولی شاید رفقا دعایش نکرده بودند که این روزها کمتر می بینمش...
جای ابوذر خالی و یاد لحظه های روضه ی "عبّاس" توی گرمای 45 درجه هم بخیر...
جای ابوذر و تمام لحظه هایش که سخت بود و دلهره آور خالی...
این روزها هروقت دلم می گیرد؛ به ابوذر فکر می کنم...