پسر...
...عکس از غروبی که خودش گرفته بود...
وقتی هم که بچه بود... بچگی اش را خیلی دوست داشت... با اینکه همین کودکی دوست داشتنی داشت؛ کم کم از خاطرش می رفت... وقتی هم که بچه بود یک بار از روی دیوار با چتر بارانی پریده بود پایین... ولی خورده بود زمین... و پای چپش هنوز هم کمی درد می کرد...
و چندتا تفنگ هم داشت که خیلی دوستشان داشت...
گفتم تفنگ. پسر تا همین چند وقت پیش هم یک تفنگ داشت... ولی یک روز تفنگ را به صاحبش پس داد... و تنها یادگارش بوسه ای بود که بر قامت آهنی تفنگش شکفت...
پسر تا حالا کلّی کار هم کرده بود که خوب یا بدش را نمی دانست... ولی این را می دانست که تمام این کارها را بدون اجازه ی مادر انجام داده است.
... و پدری هم داشت که نمی دانست پدر از آن دنیا وقتی می بیندش؛ هنوز دوستش دارد یا نه...!؟
اسب سواری را خودش یاد گرفته بود و شناگری را هم از پدر. و تیراندازی را هم از پس دست های خشن پدر خوب دیده بود. پدر که وقتی اراده می کرد؛ سیم برق را هم با تیر می زد.
پسر یک استاد داشت که نقّاشی را یادش داده بود. و یک استاد دیگر هم داشت که هنرهای رزمی را یادش داده بود. و این استاد دیگرش یادش داده بود چطور وقتی که تنهاست؛ مثل دُرناهای مهاجر؛ با طبیعت همسان شود...
پسر یک بار از زور سرما دست به دامان امام هشتم (ع) شده بود و یک بار دیگر هم چند روز پاهایش از بس که توی برف راه رفته بود؛ درد می کرد... بچه ی کویر بود ولی... بیشتر از طوفان های شنی که دیده بود؛ مه برف ها را دوست داشت و خیلی جاها هم نماز خوانده بود. یک بار وسط همین برف هایی که دوستشان داشت و یک بار هم زیر آفتابی داغ که از کویر لوت هدیه اش گرفته بود.
مثل آب خوردن بلد بود از روی ستاره ها قبله را مشخص کند و هرجای زادگاهش را که فکر کنی هم گشته بود...
بزرگتر که شد؛ رفته بود دانشگاه و بالاخره به آرزویش رسید که توی دانشگاه پشت در دفتر تشکلشان عکس شهید آوینی بچسباند؛ و یک روزی توی دانشگاهشان شهید گمنام دفن بشود و اینکه یک روزی هم توی همین دانشگاه؛ از رهبرش دفاع کند...
پسر هیچوقت خجالت نمی کشید از اینکه کیف دانشگاهش؛ یک کوله پشتی کهنه است و بس...
استاد زبانش اعتقاد داشت پسر خیلی جدّی است و البته نتوانسته بود سنّش را حدس بزند...
مادر گاهی به ترسناکی پسر اعتقاد داشت ولی خودش هرچی توی آینه نگاه می کرد؛ راز حرف مادر را نمی فهمید...
از بچه ها خوشش می آمد... و نشده بود که قصد کند کودکی را توی آغوشش بخواباند و کودک به خواب نرود...
پسر لالایی هم برای بچه ها می خواند، با اینکه شاید وحشتناک بود و صدایش هم کمی خشن...
ولی تمام شعرهایی را که بلد بود؛ یواش، یواش برای کودک دوستش که گهگاه بغلش می کرد؛ می خواند...
پسر کلّه ی نترسی داشت... ولی با تمام این حرفها وقتی کسی مقابلش بلند حرف می زد؛ یا اینکه یک جمعیت زیادی را می دید؛ یا وقت هایی که تنها می شد؛ خیلی می ترسید...
و یک تابلوی سیمرغ هم داشت که سیمرغش را خودش کشیده بود...
از پول خرج کردن ابایی نداشت و هیچوقت هم نمی فهمید چرا آدم ها از خریدن هدیه های گرانقیمت برای آنها که دوستشان دارند؛ طفره می روند...
پسر معتقد بود اگر کسی عاشق کسی است باید بعضی از شب ها برود در خانه ی معشوقش یک شاخه گل بگذارد و فرار کند...
و هیچ اعتقادی هم به کهنگی عشق نداشت...
گلوش گهگدار درد می کرد... و با این درد بود که دلش هم خیلی وقت ها می گرفت...
و دردی چنان که خواب را از سرش می ربود...
و دکتر هم گفته بود به این زودی ها خوب نمی شوی اگر... شب ها را از خانه بیرون بیایی، یا اینکه قرص هایت را سر وقت نخوری، یا اینکه مدام آمپول نزنی... ولی کو گوش شنوا...!؟
پسر شب ها که از دور به سکوت شهرش نگاه می کرد؛ صدای زوزه ی گرگ ها را از دور می شنید... و دلش می گرفت از اینکه چرا گرد و غبار نمی گذارد کوههای اطراف شهرش را ببیند...
پسر کوه ها را می شناخت... هم سه شاخ را رفته بود هم گلیسکی را... نام از یاد رفته ی کافر کوه را هم می دانست و دهنه ی بلوچی را هم شاید یک بار رفته بود...
پسر یک روزی هم "خبرنگار" شده بود... و بعد به جای اینکه پسر خوبی باشد تصمیم گرفته بود بخاطر مردمش آدم بدی باشد...!؟
و کار را به جایی رساند که حتی دیگر خیلی از خبرنگارهای شهر هم دوستش نداشتند... پسر چند بار هدیه ها را پس فرستاده بود و به یک آقایی هم گفته بود:"سهم خواهی چیز خوبی نیست...!"
و سرانجام یک روز هم تودیع شد... و رفت... تا آنها که می توانند پسرهای خوبی باشند بیایند...
پسر جشن تولد را دوست نداشت ولی چون یک صبح جمعه بدنیا آمده بود؛ شب های تولدش یواشکی نماز شب می خواند... و امام زمانش را هم دوست داشت... با اینکه این آقای دوست داشتنی انگار همیشه نوبت پسر که می شد؛ حواسش جای دیگری می رفت...
پسر البته بیشتر از تمام اینها "خدای مهربانش" را دوست داشت... با اینکه این خدای دوست داشتنی هم انگار نوبت پسر که می شد؛ حواسش....