تا آغاز دست های من...
(به جای دعاهای شب قدر)
و یک روز فرا می رسد که من و تو به هم می رسیم...
تو در جایی پر از ابرهای سپید؛ همانند تلألویی از نور...
و من در جایی پایین تر از تو؛ شبیه خودم... بی هیچ ابر و نوری...
تو در جایی که هستی؛ حتما" پر از اضطرار عاشقانه ی هزاران دریاست... پر از نرگس های سپید و اطلسی های بنفش و سرشار از گلبرگ هایی که خود را به دستان لطیف باد سپرده اند...
و جایی که من هستم؛ پر از رنگ های رنگ پریده... و سرشار از "من" با آبی خستگی هایم و پر از هیچوقت های زجرآوری که نفهمیدم تو هم مرا دوست داری یا نه...؟
روزی که به هم می رسیم؛ در سمت نورانی تو؛ لطافتی مبهم هست... لطافتی درآمیخته با آهنگی از باد سپید که در تموّج شبانه ی دریاهات به دنبال عشق می گردد...
و در این سو... اگر بخواهی... مرا خواهی دید؛ بی هیچ شباهتی به صبح و به سرزمین های مه آلودی که قرار بود دستان من از میان تمام آنها؛ مهربانی تو را پیدا کند...
و آن روز... وقتی به هم رسیدیم...
در فاصله ی مبهم میان من و تو...
از نقطه ی حضور تو تا آغاز دست های من...
طیفی از تمنّای رنگ ها شکل می گیرد...
از صورتی و زرد... تا آبی و سبز...
و فرشته ها که از دور به این حجم مبهم می نگرند؛ گاهی تو و گاهی مرا می بینند که بی خبر از صبر تو و خستگی های من... مدام پیدا و پنهان می شویم...
بگذار بگویم که تردید این حجم مبهم؛ نه برای تو که پر از نوری و نه برای من که مجرم لحظه های بی تو بودنم؛ مهم نیست...
مهم...؛ آبی حضور توست که در تماشای حسّی نهفته در برهوت من؛ متبلور می شود...
و دیگر هیچ...
فرشته های تو از دور پسری را خواهند دید که سال های سال... بجز "دوستت دارم" حرف دیگری برای خدای مهربانش ندارد.