سعید
از مدرسه ی سعید اینها با موبایل من تماس می گیرند که لطفاً فردا تشریف بیاورید مدرسه تکلیف سعید را مشخص کنید.
از لابلای صحبت های مدیر مدرسه شان می فهمم که حضرت آقا که تازگی ها لژنشین کلاس هم شده اند دوباره دسته گل به آب داده است و دبیرشان هم با اردنگی از کلاس اخراجش کرده است.
صبح فردا می شود.
وارد مدرسه می شوم و سراغ مدیرشان را می گیرم. بعد از حدود 10 دقیقه صحبت با مدیر می فهمم که اصلاً اتفاق خاصی نبوده و سعید خان ما به نوعی دچار بی تدبیری دبیرشان شده است. ماجرا هم از این قرار بوده است که وقتی معلم وارد کلاس می شود یکی از بچه ها یک صدای ناهنجار تولید می کند و معلم هم که احتمال می داده صدا از آخر کلاس بوده باشد جملگی ته کلاسی ها را اخراج می کند.
بعد از آقای مدیر؛ دقایقی را هم با ناظم مدرسه شان حرف می زنم.
بنده ی خدا دلش پُرتر از این حرفها بود. یک نصفه کاغذ خط دار را نشانم می دهد که رویش یک کاریکاتور مسخره ولی فوق العاده خنده دار کشیده اند. یک پسرک لاغر که با کمی ریش و یک دماغ دراز و موهای کم پشت از نیم رخ ایستاده است. کنارش هم نوشته بود: " اشترودل "
خنده ام را به زور قورت می دهم و می فهمم که از آثار هنری آقای سعید است.
ناظمشان می گوید: عوض درس گوش دادن سر کلاس این را کشیده است و اشاره می کند به کاغذ روی میز.
یاد خودم می افتم که چهره ی معلم زبان دبیرستانمان را روی کتاب کشیدم و بعد هم بس که به نظر خودم خوشگل شده بود رفتم نقاشی را به معلمم نشان دادم.
و باز یاد خودم می افتم که آنقدر با بچه های کلاس مان توی پیش دانشگاهی شرارت کردیم و روی تخته شعرهای نامربوط! نوشتیم که یک روز ناظممان آمد و همه مان را از مدرسه انداخت بیرون. و بعد هم گفت اگر راهتان دادم می روم ریشم را از ته می تراشم و می ریزم توی توالت.
(البته بعد راهمان دادند و ناظممان هم ریشش را نتراشید!)
تمام این ها را برای ناظم سعید اینها هم تعریف می کنم. (البته بصورت ناقص) و بعد از دقایقی دو نفری با صدای بلند در حال خندیدن و صحبت از دوران تحصیلمان هستیم.
ناظمشان تأکید می کند که علیرغم تمام این خباثت ها که مثل اینکه از مختصات سنین نوجوانی است؛ سعید خان ما زیاد هم بچه ی بدی نیست. جزو اشرار کلاسشان هم نیست. مشتری دائمی ساندویچی کنار مدرسه شان است و رفقای چندان بدی هم ندارد.