حکایت عاشقی
حکایت عاشقی های ما هم این شکلیست دیگر...
که بعد از نماز صبح؛ هم من و هم خدا؛ رودربایستی مان می شود که حرفهایمان را به هم بزنیم.
من... از این همه شکایتی که روی دلم مانده است...
و خدا... به حرمت اینکه این همه مهربان است و خسته از ببخشید ها و خواهش های تکراری من.
و علی آقای کوچک ما هم خوب است. غرق در معصومانه های کودکی اش... بی هیچ دغدغه ای از اینکه سبزها آیا باز هم شعار مرگ بر دیکتاتور سر می دهند یا نه...!؟
و چه کسی مواظب مزار شهدای دانشگاهمان باشد...!؟
آقای حسن تلنگر می زند... "خودت را پشت واژه ها قایم نکن پسر".
ولی من دارم به خودم فکر می کنم و به تمام دست های خسته ی ابوذر.
نه...! این واژه ها هستند که خودشان را به بهانه ی من؛ به ابوذر نزدیک کرده اند.
داد می زند:"تو بی عرضه ای. اگر عرضه داشتی نمی گذاشتی جلوی چشمهات به رهبرت توهین کنند". حسین هم همان دور و برها بین جمعیت ایستاده است و نگاه می کند.
پلاک ابوذر را توی دستم فشار می دهم. و درب آتش گرفته ی خانه ی فاطمه (س) را تند و تند دوره می کنم... که علی (ع) را دارند با ریسمان به مسجد می برند و سلمان و بقیه باید ساکت بمانند که آتش فتنه بیش از این گُر نگیرد...
هنوز دارد بد و بیراه می گوید که با حسین می فهمیم؛ چند تا از بچه ها می خواهند دمار از روزگار سبزها! در بیاورند. و باز داستان تکرار می شود... التماس های من و حسین و ناسزهایی که هنوز هم سرم درد می کند بس که فکر می کنم لایقشان هستم یا نه...!؟
دغدغه ی نوشتنمان هم انگار درد! می کند. رمقی نمانده است خب...!
الّا دستهای کوچک علی که حالا توی دست گرفتمشان. انگار این کودک که هنوز هم بوی فرشته ها را می دهد؛ می فهمد بوی خاک را... و رایحه ی روضه ی عبّاس را... و تمام طلوع زیبای پل چهارصد متری را... که ناگهان می زند زیر گریه...!
ولی دست من و پدرش را نمی خواند که خدا خلقمان کرده برای همین شیطنت ها...
و با آقای فرهاد آنقدر الکی گریه می کنیم و شعر می خوانیم که علیِ کوچک ما دست آخر تسلیم می شود و به خواب می رود.
و حالا فرهاد و من کنار علی دراز کشیده ایم و پفک هندی می خوریم.
حسین احوال 38 درجه را هم می پرسد. حواله اش می دهم به فردا... و دلم برای ترانک های بعضی اوقات آقا مرتضا! هم تنگ می شود.
آقای حمزه را ولی چه کار باید کرد..!؟
که حالا "شاهرود" می ماند و یک عالمه تنهایی... و غصه هایی که آدم نمی فهمد بیماری کشنده اند یا پیش درآمد روزهایی سرشار...
ولی حالا که فکر می کنم؛ می بینم من هم شده ام طرفدار "یلدا" که بعد از این همه ظلم "بهزاد" و لبخندهای شیطانی من... کسی فکرش را هم نمی کند که این حامی متعصب بهزاد و جهالت هایش؛ حالا غصّه دار کلاهبردارها هم شده است.
و غصّه دار از بچه های انجمن که بعد از کلی فحش و ناسزا برای پیشنهاد مناظره مان؛ سرخرمنی تعهدنامه از اطلاعات سپاه و غیره ازمان می خواهند که هیچکس نگیردشان.
می گویم:"مثلاً می خواهید توی مناظره حرفهایی بدتر از شعارهایتان بزنید که تعهدنامه را بهانه کرده اید...!؟"
دارم با خودم فکر می کنم... به نسبت گم شده ام با محبت... که برای خودم خنده دار است ولی بچه ها نمی فهمند...!
و این همه که فکر می کنم؛ باز هم می رسم به شکایت های خودم و حرمت ابوذر...
و رودربایستی همیشگی سر سجاده ی صبح...
باز هم ببخشید... ببخشید... ببخشید... و به شکایت ها که می رسم...
خدا کوچه ی بغلی را از من نگیرد!!!
خودم را مثل همیشه به خواب می زنم.
و به این همه شکایت فکر می کنم...