عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

به ابوذر...

"جنبش مقاومت همچنین به بلوچهائی که به استخدام بسیج در آمده اند و پیشاپیش نیروهای سپاه حرکت می کنند همانگونه که چند روز پیش در کوههای بلوچستان و کرمان این اتفاق افتاد ، هشدار می دهد بسیج را ترک کنند و بدانند که جز مرگ و هلاکت و بربادی چیزی دیگر در انتظارشان نیست و به زودی چنگال قدرتمند مقاومت گلوی بسیجیان را خواهد فشرد و به هیچ بسیجی رحم نخواهد شد و به بدترین صورت نابود خواهند شد."

(بخشی از یکی از بیانیه های یک! گروهک تروریستی)

 

من: ابوذر، سلام مرا به بسیجی ها برسان. بهشان بگو؛ دل "عبور" برایتان بی قرار می شود خیلی وقت ها...

راستی ابوذر، دلم برایت تنگ شده است. بعضی وقت ها که از پنجره ی خانه،  کوه های اطراف را نگاه می کنم؛ دلم می گیرد. من و تو این کوه ها را خوب می شناسیم؛ با آن سرماهای بی رحمشان و تمام غروب هایی که یا بوی باروت می داد یا بوی خداحافظی...

دلم برایت تنگ شده است و برای لحظه های خوب دعای کمیل میان تپه ماهورها؛ و دلم تنگ می شود برای موبایل هایی که وصیت نامه ی آن لاین! پخش می کردند (می روم مادر...) و دلم این همه که می گیرد و اشک می ریزد... با خودم زمزمه می کنم... نشود تو را میان این همه نبودن فراموش کنم...

ابوذر، به نترسی ات از مرگ معترفم... ولی گاهی که خیالم نقش تو را برای خودش رج می زند؛ به این فکر می کنم که نکند میان گرگها تنها بمانی...

نکند چنگال بی رحمشان را روی گلویت فشار بدهند و عرق سرد مرگ روی صورتت بنشیند...

نه! نوشته هایم را خط نزن لطفاً...

عادت من و تو به قصه های ترسناک؛ دیگر زبانزد شده است...

خط نزن نوشته هایم را... مگر چنگ و دندانشان را نمی بینی...؟!

می خواهم بگویم اگر یک روز بین گرگ ها تنها شدی؛ نمی ترسم از اینکه گلویت را مقابل چشمان من، پاره پاره کنند...

می ترسم از اینکه دیگر نخواهی برای من ابوذر بمانی...

می ترسم از اینکه فراموشم کنی...

نه ابوذر... من از مرگ سرخ تو واهمه ای ندارم...

تمام ترس من اینست ابوذر... بدون من نرو... همین!

 

"خداحافظ ای داغ بر دل نشسته..."

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۸۸ساعت 16:19  توسط مسعود يارضوي  |