عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

من؛ در سه هفته ای که گذشت.

 

_امتحان هامان تمام شد بالاخره...

و چه حسّ عجیبی است این ترم آخری بودن...

 

پ.ن:

بیشتر خواهم نوشت...

 

 

_مادر دارد "بهونه" (برنامه ی آشپزی بعد از ظهرها را) نگاه می کند.

من و آقای سعید هم سرمان گرم کار خودمان است.

مادر ناگهان می گوید: اصلاً آمدیم و من این غذاها را درست کردم. شماها می خورید...؟!

جواب می دهم: جسارتاً شما آنهایی را که می دانید ما می خوریم درست کنید؛ دلمه ی ترکی و بیف استروگانف و مابقی پیشکش...

 

 

_به یکی می گفتم:" خب برادر من؛ مدیری را که توی رختکن معرفی بکنند؛ می خواستی شقّ القمر هم بکند...؟!"

 

 

_آقای حمزه از نتیجه ی امتحان می پرسد. می گویم: "صَدی نود افتادم." می گوید چرا...؟! تو که این همه درس می خواندی. می گویم: فرض کن استاد آدم درس آشپزی تدریس می کند. بعد موقع امتحان که می شود؛ به هر دلیلی بجای اینکه فورمول پخت قرمه سبزی و آش رشته را از آدم بخواهد؛ سئوال می دهد که" فورمول شیمیایی زردچوبه را بنویسید.؟" هم ربط دارد و هم ربط ندارد... و آنوقت دانشجویی مثل من چه شوربایی را روی برگه تحویل استاد می دهد... خدا داند و بس... (البته منابع موثق از نموداری شدن نمره هایمان خبر داده اند!!!)

 

 

_فرض کنید این نوشته یک آیتم از نَریشن های "حیات وحش" است. خُب...؟!

"کفتارها اصولاً در هر جایی ممکن است زاد و ولد کنند. گونه هایی از آنها حتی در جنگل های سرد مونترال نیز دیده شده اند و این در حالیست که برخی از جانورشناسان مدعی شده اند که توانسته اند همین گونه ها را در صحراهای سوزان امارات متحده ی عربی، آشغالدانی ها و اصطبل های متروکه ی حوالی شمال ایران و حتی  در مناطقی از هلند، فرانسه و آمریکا هم مشاهده کنند. نکته ی جالب توجه در زندگی کفتارها این است که این موجودات می توانند هرچیزی را بخورند. از علف، گوشت و استخوان خر، لنگه کفش و اعما و احشاء مردگان گرفته تا سوسک ها و سایر حشرات، کاغذ باطله و حتی گوشت همنوعان نیز می تواند غذای بسیار مطبوعی برای یک کفتار بالغ باشد."

 

 

_نمردیم و توی وب گردی های هر روزه مان "ابوذر نیوز" را هم دیدیم...!

 

 

_تمام این دو،سه هفته ای را که نبودم؛ روز و ساعتی نمی گذشت که به وبلاگ نویسی فکر نکنم.

می خواهم از تیپ کربلا بنوسیم و از یگان های ضدّ شورش و کماندوهای لبنانی اش...

و از آقا مرتضای خودمان که حالا دیگر نمی خواهد آقا مرتضای خودمان! باشد...

و از اینکه دانشگاهم توی این دوازده ترم، چطور گذشت... (البته اگر نشود 13 ترم...!)

و می خواهم بیشتر از گذشته از رفقا بنویسم...

از آقای حسن؛ آقا جواد، آقای حمزه، آقای فرهاد، علی کوچولو و از ابوذر...

گفتم ابوذر...

از بابت دوری اش گریه نکرده بودم که این چند وقته این کار را هم کردم. توی حین و بین درس خواندن های دهشتناکی که داشتم... وقتی خیلی دلم می گرفت... یکی دو باری هم به یاد ابوذر و شبهای سرد جلال آباد و غروب دلگیر سه کهور اشک ریختم.

 

 

_اگر تا سر عصر یک باران تیل ببارد؛ قرار گذاشته ایم با آقای فرهاد برویم قدم زنی... مثل همیشه...

 

 

_تقریباً به شهادت رسیدم بس که این دو، سه هفته ی اخیر مریضی کشیدم و کپسول های وحشتناک خوردم. چندتا از کپسول هایم را قایم کرده ام برای روز مبادا. برای روزی که اگر جوانکی را دیدم که خیلی شر و شور می کند؛ حتماً یکی از همین کپسول های خفن بدهم بخورد، از پر و پا بیفتد...!

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم بهمن ۱۳۸۸ساعت 11:15  توسط مسعود يارضوي  |