خوابِ تفنگ
سحر، کم کم بی تابِ صبح می شد...
ولی صحبت گنجشک با جاده های نفسگیر؛ تازه گل انداخته بود، و تفنگ هم هنوز دوست داشت پُلماس کند خوابش را...
قاصدک ها، مثل تمام خواب ها... خواب در دستان باد؛ مسافر سمت خورشید می شدند و کسی هم داشت برای "راه خبیث" نامه های عاشقانه می نوشت... "دوستت دارم"
کنار چندتا خانه ی قدیمی هم، یک دوتا "مادر" پشت بدرقه ی مانای سلحشورها زیر لب نجوا کردند: "به آنان که با قلم تباهی درد را به چشم جهانیان پدیدار می کنند..." و بعد پسرها را به دست خدا سپردند...
و آنجا هیچکسی از دسیسه ی کفتارهای نمی ترسید انگار... و از صدای دهشت بار زنگوله ای در دوردست سردِ شب...
گاهی وسط های خوابش که می رسید؛ صدایی سخت می آمد... و رنگ مدادرنگی های خواب تنفگ می رفت ناگهان... ولی یک نفر بود که همیشه ی خواب های تفنگ پشت در خانه ی فاجعه لاله های واژگون می کاشت...
و تفنگ با آن آدم چه احساس خوبی داشت.
تفنگ خوب می فهمید آبیِ دست های آن آدم را...
شعله ی خوابِ تفنگ کم کم تلوتلو خورد...
سرنوشت زد روی شانه اش...
تفنگ عازم غریبی لحظه های خودش شد...