روز (تعطیل) مرگی...
_داشتم با خودم فکر می کردم اگر یک جایی بود که آدم ها می توانستند بروند آنجا و خودشان را طلاق بدهند؛ چه طور می شد...؟!
بقیه را نمی دانم ولی من یکی فکر کنم تمام سه بارِ ممکن را خودم را طلاق داده بودم و دوباره رجوع کرده بودم...
_مادر که وارد می شود؛ در حال نماز خواندنم...
با لبخندی شیطنت وار می گوید: "به به... سلام... احمد شاه مسعود..."
بین من و مادر رازهایی هست که هیچکداممان نمی خواهد دیگری آن را بفهمد...
من نمی خواهم مادر بفهمد؛ چون به راهِ شیر دره ی پنج شیر معتقدم...
و مادر هم نمی خواهد من بفهمم؛ چون از کودکی یادمان می داد؛ این آقایی که وقتی حرف می زند، بسیجی ها گریه می کنند؛ خمینی نیست... "امام خمینی" است.
_خودمانیم ها...! ولی این معتادها هم عالمی دارند...
آدم گاهی با خودش می گوید: چرا اینها نمی فهمند که اعتیاد چیز بدیست...؟!
و همان آدم فقط یک روز تعطیل که یک قرص خواب خفن می اندازد بالا و هنوز که هنوز است توی سرش صدای ویولن می آید؛ تازه می فهمد که ... آهان، معتادها هم برای خودشان عالمی دارند و چه عالمی...
جوانمرگ شدم بس که با این اوضاع خراب؛ از صبح دارم متلک های بچه های اداره را می شنوم. ولی تمام اینها، ارزید!!! به اینکه تمام دیروز تعطیل را خواب شنگول و منگول می دیدم...
_بوی دریا می آید...
_با آقای حسن، ۵ دقیقه هم مسیر شده ایم. می دانید توی این پنج دقیقه راجع به چه موضوعاتی صحبت کرده ایم...؟!
اگر یک روزی افتادیم توی جزیره ی آدمخوارها؛ چکار می کنیم؟
اگر یک روز پادشاه بشویم و بعد خوابگزار اعظم بگوید که پسری خواهد آمد که طومار سلطنتت را به هم می پیچد؛ چه کار می کنیم؟ (من: می دهم کل شهر و آدمهایش را بسوزانند. بعد می روم با پول بیت المال مردم جدید می خرم...)
و راجع به اینکه چرا اولین روز بعد از سه روز تعطیلی، شهرمان مثل شهر طاعون زده ها این همه خلوت می شود و هیچ دیّار البشری تویش پیدا نمی شود... (و درست در همان لحظه یکی را دیدیم که داشت آنطرف خیابان راه می رفت... ولی آدم نبود...)