"از رنجی که می بریم"
می خواهم بگویم رسانه، وادیِ جنگ است...
مراسم شله زرد پزون خاله باجی نیست که بعضی ها دوستش دارند. از آن کاردهای دولبه ایست که یک لبه اش می تواند راهی جهنّمت کند و لبه ی دیگرش راهی بهشت.
رسانه ی این روزها و سالها را ساده لوحیست اگر "اطلاع رسانی" بدانی. بخدا فراتر از این حرفهاست. رسانه ی خودی حالا مثل یک قرارگاه می ماند. که باید بیایی و تفنگ را از اسلحه خانه اش بگیری. وصیت نامه ات را هم نوشته و ننوشته عازم خط بشوی. (البته اگر رسانه اش خودی! باشد)
حالا همه ی اینها به کنار. گفتم خط.... چه خطّی...
آنهایی را مقابلت می بینی که هرجایی غیر از اینجا دیده ایشان دوستشان داشته ای. خیلی ها را منصفانه تر اگر بسنجی از اصل خودی اند. حتی شاید اسیدی تر از خودت.
توی این خطّی که دارم برایت تعریفش می کنم؛ عجیب بوی فتنه هم می آید. یعنی از اساس، آدم رسانه ای بوی فتنه را زودتر از دیگران استشمام می کند. گفتم فتنه. ولی بعضی ها قبولش ندارند. اسمش را می گذارند: " رصد کردن فضا ".
و این یعنی اینکه فضای موجود بهرحال دوستانی هم دارد. دوستانی که در آن سوی خطی که تو در مقابلت می بینی ایستاده اند و دیده و ندیده می زنندت!
باور کن می زنند. تو را و همه ی اعتقاداتت را. و البته تو هم باید بزنی. با این تفاوت که تو هنوز هم می خواهی عکس "پیر جماران" را روی دیوار اتاقت نگه داری... و شهدای گمنام را بیشتر از هرچیز دیگری دوست بداری... و بگویی که بسیج هنوز هم شجره ی طیبه است.
این تو بودی ولی آن سوی خطّی ها خیلی وقت است که امامت را به موزه سپرده اند. و یک جورهایی شده اند مواجب بگیر ابن الوقتی شان. یکی که قشنگ حرف می زند؛ خواه دشمن باشد، خواه دوست؛ دلشان برایش ضعف می رود. می گذاریشان که زیر رادیکال؛ ریشه شان می شود "فیمینیسم" و هنر را می خواهند چون فقط هنر است و اصلاً به نظرشان گور پدر تعهد.
حواست با من هست برادر...؟!
دارم از رسانه ی این روزها می گویم. که حکایتش حکایت جبهه ی جنگ است...
آنطرفی ها را می گفتم. نه فقط تغییر رنگ که تغییر بافت هم می توانند بدهند. حرفم را متوجه می شوی؟ می خواهم بگویم خوش خط و خالی پیششان لُنگ می اندازد. از تحلیل و شعر و دلسوزی برای انقلاب و خطّ امام بگیر تا انتقاد و دلنوشته و حرف مردم...
با هر بهانه ای می زنندت. در واقع یکجورهایی دلشان برای مجسمه ی آزادی آمریکا بیشتر از برج میلاد خودمان تنگ می شود. یعنی اصلاً از همان اول عشقشان این بود که بروند برج ایفل را ببینند نه اینکه یکی مثل آنرا توی همین کشور قشنگ خودمان بسازند.
راستی یادت باشد که جبهه ات نامتوازن هم هست. خوبتر که نگاه کنی، می بینی به نسبت آنها از تعداد انگشتان دست هم کمتری. ولی تو در سمتی ایستاده ای که بوی شهید می دهد. و رایحه ی آزادگی خمینی و خامنه ای از آن به مشام می رسد.
یادت باشد سمت تو ثمره ی خون ده ها هزار شهید است که "رفتند تا امروز بماند"... و این یعنی اینکه حالا تو و همقطارهایت خط شهدا را تحویل گرفته اید.
بحث حسین (ع) و زینب (س) است برادر...
تمام حرف ما این است که نسبت یک آدم با ندای "هل من ناصر" حسین (ع) را کسی انتظار نداشت که همان روز عاشورا مشخص بشود. این نسبت ها را می بایست بعد از عاشورا جُست. که بعد از عاشورا و در جمع یزیدیان هم آیا جرأت لبیک داری یا نه...؟!
لبخند بزن بسیجی...
با من هستی هنوز...؟!
راستی اگر از خط دشمن هم دیدی که عکس "آقا" را چسبانده اند دم در سنگرهایشان؛ تردید به خودت راه ندهی ها...؟!
اشهد ان علیا ولی الله... بچکان ماشه ی آر پی جی ات را... و بعد برو عکس آقا را از میان آوارهای سنگرشان بردار و ببوس...
این که عکس آقا بود... آنها قرآن را هم سر نیزه می زنند. خیلی هایشان اصلاً شهید داده اند. بچه ی جنگ و انقلابند. ولی بچه ی جنگ و انقلابی که حالا که خیلی می خواهند باادب باشند می گویند: "به رهبری انتقاد داریم".
راستی اینها که دارم می گویم؛ یکوقت فکر نکنی که منظورم اینست که فقط باید بجنگی. نه...؟!
تمام ایستادن هایت را در صورتی می خرند که حواست به پشت خطّ باشد. به جایی که مردمت ایستاده اند. نه "ملّتی" که آنسوی خطی ها می گویند؛ بلکه همان که قدیم ترها نامش "امت حزب الله" بود.
باید توی خط جان بکنی که نکند آتش به خرمن ارزشهایت بیاندازند. مواظب باش... آنها طوری توی ذهن مردمت جا می اندازند که همه شان فکر می کنند "شرق" حرفه ای تر از "کیهان" بود. و چرایش را هم هیچوقت نمی گویند. ولی من و تو که توی خط مانده ایم هنوز، گاهی چرایش را جسته ایم. نه...؟!
آنها می خواهند بقبولانندت (به خودت و مردمت) که "اعتراف بدون شکنجه ممکن نیست" و حال اینکه خودشان حتی با اینکه دستگیر هم نشده اند ولی بارها اعتراف کرده اند. یادت هست...؟ وقایع 78 را و ماجرای حزب اللهی های جولونبر را و اینکه ما با ملت اسرائیل دوستیم و ملت آمریکا هم ملّت بزرگی است... بخدا هیچکدام از اینها را هیچکس در حال دستگیری نگفته بود.
"من دست و بازوی شما بسیجیان را می بوسم"...
یادت باشد برادر خوبم... این بوسه ارزشش فقط به عنوان بسیجی نیست بلکه به کاریست که می خواهی انجامش بدهی. ارزشش به این است که عاشورایی باقی بمانی. ارزشش به این است که هزار بار تهمت تحجر و جمود بخوری و خم به ابرو نیاوری. تمام اینها قسمت محتملی است که توی این جبهه ی حقّ و باطلی که برایت توصیفش کردم؛ نصیبت می شود. یعنی اینکه بخواهی و نخواهی؛ ماندن توی این خط شرط و شروط دارد.
"یا علی"
راستی خط هایی که گفتم را یک ضلع سومی هم دارد. توی آن ضلع سوم همه رقم آدم پیدا می شود. از دوست بگیر تا دشمن. ولی مشخصه دارند همه شان. بی سلاحند. با من هستی هنوز...؟!
جان به جانشان بکنی کنج عافیتی دارند که به دنیا نمی دهندش. زن و بچه و از این حرفها... نه آدم کتک خوردنند نه آدم جان دادن. سنگرهایشان هم "روباهی" است حتی. و از غذای جبهه کنسروش را ترجیح می دهند. یک نماز اول وقت و یک ریش دراز از این طرف و یک ژست روشنفکری و تظاهری عمیق به پیچیده بودن از آنطرف. جفتشان می شود یکی. از تمام این دنیا چند طاقه پارچه و درهم و دینارش را بیشتر می پسندند و برایشان مهم نیست که حسین فاطمه (س) را توی کربلا تشنه نگه داشته اند و می خواهند شهیدش کنند.
سمتشان را روی قطب نمایت خوب مشخص کن. نکند یکوقت تاریک باشد و عازم خط آنها بشوی و فکر کنی که هنوز هم میان این جبهه ی بزرگ رسانه ای ؛ بسیجی مانده ای.
لبخند بزن برادر خوبم.
با تویی هستم که هنوز هم توی خط مانده ای...
اینجا بوی یاسمن می آید... حتی با اینکه گرگ ها اطرافمان خانه کرده اند.
اینجایی که تو هستی ناقوس فتنه را سه چهار ماه قبل از تولد گرگ ها به صدا در می آورند...
برادر خوبم... صبح فردا میان این معرکه تیغ است که رقصان خواهد شد.
و لابد می دانی که تیغ زدن و تیغ بر جان نشاندن، مردان و زنان اهورایی خویش را می طلبد.